کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

آخرین بار کی آرزوی مرگ داشتی؟ کوتاه

سه شنبه, ۱۰ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۳۶ ب.ظ

آخرین بار کی آرزوی مرگ داشتی؟ 

 برود ما هم می‌توانیم برویم. دویست متر مانده به خروجی بزرگراه همت، جایی که ماشین‌ها سرگردان رفتن به یوسف‌آباد و ماندن در بزرگراه کردستان‌ اند، ایستاده جلوی ما و راه را بسته با پراید نقره‌ای‌اش. هربار که پایش را از روی ترمز برمی‌دارد و گاز می‌دهد تا شیب انتهای مسیر را رد کند، پراید نقره‌ای خاموش می‌شود و چند سانتیمتر نزدیک‌تر می‌شود به ما.
اشتباه از خودم بود شاید که وقتی خرمی سوار شد، همه چیز را نگفتم. آن‌وقت ممکن بود وقتی از خواندن یادداشت صفحه‌ی ادبیات روزنامه سر ذوق آمد، کمی فکر می‌کرد و زبان و لب‌هایش را طوری حرکت می‌داد که کلمه‌ی دیگری با آب دهانش پرت شود سمت من.
- پدرسگ!
بلند گفت، مثل پدرم؛ جوری که مسافران تاکسی سمت چپ‌مان مجبور شدند چند ثانیه‌ای پچ‌پچ نکنند و زل بزنند به چشم‌های من که شاید بهتر بود در آن لحظه، جایی دیگر را ورانداز می‌کردند. عادت خرمی ‌است؛ وقتی چیزی هیجان‌زده‌اش می‌کند یا می‌خواهد به خیال خودش از کسی تعریف کند، همین کلمه را تکرار می‌کند.
- باز دوباره چی دیدی استاد؟
- عجب چیزی نوشتی مهندس! هرچی داور و منتقد ادبی بوده قهوه‌ای کردی... چطور حاضر شدن تو روزنامه چاپش کنن؟
صفحه‌ی تاشده‌ی روزنامه را جلوی چشم‌هایش گرفته و لبخند می‌زند. با نگاهش انگار چیزی را توی صفحه دنبال می‌کند. ساعت از شش گذشته، گوینده‌ی زن رادیو‌ پیام از ترافیک سنگین بزرگراه همت می‌گوید و از ترافیک روان مسیر جنوب به شمال بزرگراه کردستان. معلوم نیست خبر چند ساعت پیش را می‌خواند.
- کلاج وسطیه است خوشگله...
از میان ماشین‌های گره خورده‌ی درهم، کسی داد می‌زند.
- بابا یکی بره جای این خانوم خانوما ماشینو تکون بده؛ آخه زنو چه به رانندگی!
راننده پیکان تصادفیِ پشت سرمان سرش را آورده بیرون و با دست به ما اشاره می‌کند، شاید هم به او. نوک سبیل‌های سفیدش را داده بالا. پدرم هم همیشه نیم ساعتی روبروی آینه‌ی قدی اتاق خواب می‌نشست و با سبیل‌های سفیدش ورمی‌رفت تا آخر سر می‌شد مثل سبیل‌های همین راننده‌ی پیکان تصادفی. عصبانی است به گمانم؛ شاید هم می‌خواهد اینطور نشان دهد. یادم نمی‌آید در دانشگاه، وقتی استاد درس راهسازی از محدودیت‌های طراحی مسیر و شیب‌های طولی و عرضی حرف می‌زد، از زنان راننده هم چیزی گفته باشد. کسی هم اگر حرفی زده بود، فقط شده بود باعث خنده و شکسته شدن فضای سرد کلاس.
- فکر کنم تیکه‌ی خوبی باشه، اگه سرشو برگردونه...
- تو هم که همه‌اش به یه چیز فکر می‌کنی رفیق.
- مگه تو دنیا چیز دیگه‌ای هم هست مهندس؟
چیز دیگر هم بود که همه‌چیز بود برای پدر، که بهانه‌ای بشود برای نبودن‌هایش، نخواستن‌ها، ندیدن‌ها، تنهایی‌ها و سکوت، و دلش را خوش کند که آدم‌های خانه‌اش چیزی کم ندارند از دیگران و فقط به او بدهکارند و بس.
- ببین... من می‌خواستم راجع به...
- اِ... نیگا کن مهندس، الانه که بزنه بهمون...
قبل از اینکه بزند به ما ترمز دستی را می‌کشد. از ماشین پیاده می‌شود. چشم‌های خرمی چیزی را میان زمین و هوا دنبال می‌کند. خیره می‌ماند به دختر که از ماشین پیاده شده است و حالا از پشت آن لنزهای آبی، خرمی را نگاه می‌کند. من را نمی‌بیند انگار؛ شاید هم دوست ندارد، مثل پدرم به نگاهی خیره شود که هیچ حسی را نمی‌شود در آن دید. همین که لب‌های صورتی‌اش از هم باز می‌شود، خرمی در را باز می‌کند و نیم‌خیز می‌شود.
- یه‌کم دیگه عقب اومده بودی، می‌زدی کاپوت رو سوراخ می‌کردی.
زبانش را می‌مالد روی لب‌هایش و طوری می‌خندد که خرمی بتواند دندان‌های سفید و مرتبش را ببیند.
- نمی‌دونم چه مرگشه مسخره... همه‌اش خاموش می‌کنه. می‌تونی ببریش جلو؟
نمی‌گذارد جمله‌ی دختر تمام شود. در را که می‌بندد، چشمک می‌زند به من.
- ما؟ چرا که نه! بذار ببینم... شاید به خاطر صندلاییه که پات کردی...
صدایش دور می‌شود از من و می‌چسبد به دختری که می‌رود تا روی صندلی کنار راننده بنشیند.
- ترافیکش مال ماس، حالشو یکی دیگه می‌بره.
این را راننده پیکان تصادفی می‎گوید، وقتی تک بوقی می‎زند و از سمت چپ ما رد می‎شود. رنگ قرمز پوست صورتش توی ذوق می‎زند و عرقِ پیشانی‎اش به آدم‌هایی می‌ماند که یک شیشه زهرماری سرکشیده‌اند و تمام جان‌شان گر گرفته. پدرم هم وقتی عصبی می‌شد، همین قیافه را پیدا می‌کرد. مدام توی خانه راه می‌رفت و اتاق‌ها را با قدم‌هایش متر می‌کرد. گاهی هم میان راه رفتنش مکثی می‌کرد، دستش را می‌گذاشت روی سینه‌اش و تکیه می‌داد به دیوار. می‌گفت: “مینا! قلبم... دارم می‌سوزم...”
اوایل خیلی می‌ترسیدم، شبش هم خوابم نمی‌برد. فکر می‌کردم اگر یک روز، همانطور که تکیه داده به دیوار، سُر بخورد و بیفتد کف اتاق و دستش را دیگر هیچوقت از روی سینه برندارد، هیچوقت خودم را نمی‌بخشم. اما دانشگاه که قبول شدم، دیگر به خیلی چیزها عادت کرده بودم؛ به اینکه «گیتار ساز تازه به دوران رسیده‌هاست و اصالت ویولن و فلوت را ندارد»، که «یک مهندس نفت شرف دارد به کل دانشکده‌ی عمران»، یا شاملو که زمانی اسمش حرمت کلمه بود، حالا که صورتش قاب شده بود بر دیوار اتاقم، بشود بد دهن و مغرور و خودشیفته. قلبش هم انگار عادت کرده بود به لج ‌بازی‌های او... و شاید هم ما... و کمتر می‌سوخت، دیگر راه نمی‌رفت توی خانه؛ صدایش را ولی بلندتر از همیشه می‌شنیدیم این بار.
- کتاب دستت ندادم که حالا بری دنبال این قرتی‌بازی‌ها!
این را وقتی گفت که روزنامه را داده بودم دستش و صفحه‌ی ادبیاتش را باز کرده بود. گرم شده بودم، مثل اولین باری که نشسته بودیم دور میز و خیره شده بودم به بطری روی میز که خالی‌تر از چند ثانیه قبل شده بود.
- تا وقتی تو این خونه‌ای، از این برنامه‌ها نداریم. هروقت دستت رفت تو جیب خودت، هر غلطی خواستی بکن...
کلمه‌ها را پرت می‌کرد طرفم، و من ساکت بودم. بعد هم گفت که اگر یک‌بار دیگر اسمم را توی روزنامه ببیند، کتاب‌هایم را پخش خیابان می‌کند.
پدرم سمفونی مردگان معروفی را نخوانده بود، نمی‌دانست آدم‌های مثل او چه طور می‌توانند همه‌چیز را بهم بزنند. گاوخونی مدرس صادقی را اما خوانده بود و دوستش داشت. روزهای آخری که توی خانه‌اش بودم می‌گفت: «خودم رو تو این کتاب می‌بینم، تو و آرزوهات رو هم. عجله نکن، همین روزها من هم می‌رم و اون‌وقت تو می‌مونی و دنیای بدون آرزوت...» بعد هم دستش را می‌کشید روی پوست سرش و از ته دل می‌خندید. صدایش آرام شده بود، مثل کلمه‌ها و جمله‌هایش که دیگر هجوم نمی‌آوردند به سویت. شاید فهمیده بود که دیگر هیچوقت مثل قبل نمی‌شود. و لابد می‌دانست که دیر یا زود از آن‌جا می‌روم و آنقدر لجباز هستم که در لحظه‌ی آخر، انتقام همه‎چیز را بگیرم و همه‌چیز را تلافی کنم، انتقام همه‎ی روزها و ساعت‎ها، و انتقام روز فارغ‎التحصیلی از دانشگاه را به خصوص.
در خانه را که باز کرده بودم، مقابلم ایستاده بود. تمام چارچوب را پر کرده بود با حجم تنش. بعد یک‎ور صورتم سوخت و کتاب‎هایی که تازه خریده بودم، پرت شدند توی راهرو؛ روزنامه‎ی آن روز هم پشت‌ سر کتاب‌ها. یادم نمی‌آید چی فریاد زد، اما در جوابش چیزی گفتم شبیه اینکه اگر تنها آرزوی پیش از مرگش این باشد که ادبیات را کنار بگذارم و فقط بچسبم به چیزی که او اسمش را گذاشته نان و برای من تعریف دیگری داشت، باید آن آرزو را به گور ببرد با خودش. دستم را هم گذاشته بودم روی صورتم که تا صبح سوخته بود و بیدارم نگه داشته بود.
دستش را گذاشته روی صورتش و خیره مانده به مردی که روبرویش ایستاده. مرد فریاد می‌زند و دست‌های بزرگش را در هوا تکان می‌دهد. پنجاه سال را دارد؛ شکمش را هم انداخته روی کمربندی که مثل کمربندهای پدر وا داده است پیش آن حجم برجسته. ازشان دور افتاده بودم؛ نمی‎خواستم خرمی بفهمد دنبالشان هستم. پمپ بنزین را که رد کرده بودند پیچیده بودند توی اولین خیابان فرعی، و من پشت پژویی که راننده‌اش می‌خواست خط ممتد وسط خیابان را رد کند، گیر افتاده بودم. فکر کردم گم‌شان کرده‌ام، اما ایستاده بودند اواسط خیابان فرعی.
مرد ایستاده است میان خرمی و دختر، که دارد گریه می‌کند و مثل خرمی یک‌ور صورتش را با دست پوشانده است. نمی‌دانم به چه فکر می‎کند. به شانس بدش لعنت می‌فرستد یا به مرد؟ شاید هم به یاد آخرین سیلی مرد افتاده که چند ماه، چند هفته، چند روز پیش، نشسته روی صورتش. قبل از خرمی و مرد، اوست که مرا می‌بیند. با دست اشاره می‌کند به من. چند متری با آن‌ها فاصله دارم. چیزی می‌گوید که مرد و خرمی کمی می‌چرخند و نگاهم می‌کنند. خرمی دوباره لبخند می‌زند و نشانم می‌دهد به مرد، و حرفی می‌زند که لابد قرار است مثل همیشه، سو تفاهم کوچک پیش آمده را حل کند. دلم می‌خواهد پیاده شوم و همه‌چیز را برای مرد توضیح بدهم. بعد هم خرمی را بکشم کنار و بالاخره بگویم که مادرم دو ساعت پیش زنگ زده و گفته که پدرم را دیشب برده‌اند بیمارستان.
خیابان را دور می‌زنم و پایم را روی پدال گاز فشار می‌دهم. ■

 

پدرام رضایی‌زاده
 

 

 

     

مونا توسلیان مینا صبوری راد   آموزشگاه  شینمهشید ابراهیم پور   آموزشگاه شین