کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

شعر نو

يكشنبه, ۸ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۰:۲۳ ب.ظ

گنجشک عاشق شد.
بند آمد.
چشمانش باران شد.
____________________شعر نو__________
گوش کن به صدای قلبت
قتل عمد قلبت
در کوچه ای، در سایه
حرف های طرب دار بریده بریده .  بانو  انتهای خلوت باغ،  درون کلبه ی چوبی و کمی دود گرفته،  می دود تا اتاقی تاریک در غم ها و هیاهوی اشک ها.    _و چرا بعد از بادِ سحر، آرزوها ،    فرو نمی نشیند بر جام سرخ دل!..   و  چرا این حقیقت ،  مرا نمی بخشد بر بوسه های تقدیر و سپیدیِ تن این روح بی جسم  ،   چرا  تقدیر   سطرِ سرخِ لبانِ تو را به خوابم نمی اورد؟ !  من بعد فوت و پرواز پدر سمت نور،   وارث یک وصیتم. وصیتی که یک جمله دارد . و جمله ای که میگوید  هرگز دو چیز را نشکن ،  اولی دل کسی را که برده ای  و دومی قسمی که خورده ای. .  _ و حال من نیز نگرانم   نگران  چونکه  قسم خورده ام هرجایی خطت را ببینم بر آن صد بوسه زنم. پس کی خط لب میکشی بانو؟   
از بس رگی پنهان، خیره به پنجره ها
خیالِ پرواز دارد   _ و  این پلُ
و این پلُ در شعر سپید  _ چرا می نوشد بال های کلمات را
در تاریک خانه یِ حجم جنونِ خرداد
و مزرعه
و مزرعه ی متروک، با ریشه های سبز 
چرا حسرتِ دیدارِ تو را
پیاده می برد تا آخرین حرف
حرف هایی که تبسم ذهن را
مدام تکرار می کند در کوچه هایِ تشنه یِ رویا
در شبی مهتابی، با طعم گیلاس های قرمز...
چرا همه ی حرف های پوچ 
غرورِ چنگال عقاب را
پُر می کند از خون، خونی در طوفان
و این طوفان
و این طعنه از حرف های یک عاشق
می ریزد بر چرخ نداشته ی پیچک های یاس خانه ام
تا سکوتی عجیب 
غدغن کند فاصله را میان دو مرغ عشق
و من 
و من تا مرز تکامل یافته ی یک مجسمه 
فریاد های بی صدا را 
در گیسوان پراکنده 
بست می زنم
و قیام می کنم، تا علیه نداشتنت
رنگ صدایت را بشنوم
اما این شاخه های شکسته ی من
این ابرهای بی قرار
این فرداهای باکره 
می برد شور تنهایی ام را 
آخرین غروب
گنجشک بغضش را قورت دادو
قورباقه لال شد
مرداب هم با مهتاب قهر کرد
جیرجیرک آواز جدایی سر میدادو
جغدی خسته
به روی شاخه ی افرای پیری لم داده بود
آخرین غروب چقدر دلگیر بود
وقتی که وحشت چنگال می انداخت
به آسایش نیلوفر آبی
بچه غازی 
آرام 
از مادرش پرسید:
پس کی میرسد فصل کوچ؟؟
و مادر فقط سکوت کردو
سقوط ستاره ای را
به تماشا نشست
باد سردی وزید
تمام دشت لرزیدو
تن شقایقها مورمور شد
ناگهان همه جا پر از هیاهو شدو
همه با هم دم گرفتند
آخرین غروب چه دلگیر بود
وقتی که نگاهت از چشمانو
تمام احساس من سیر بود
تو میرفتیو خورشید هم غروب میکردو
من میماندمو شبو دشتی از آرزو
دشتی که در آخرین غروب 
حتی عشق هم در آن مرده بود
و تو 
به جای غازها
از مرداب ذهنم
کوچ کردیو
آرزوهای رنگیم را پوچ
و من با پیشانی یخ زده
در این فکر بودم
که کدام چشم بد
احساس مارا چشم کرد
که تو کوچ را برگزیدیو
من تنهائی را
کاش میدانستم
که مهمانیو
نمی خواهی با منو دشت رویائیم بمانی.
در کلبه ای چوبی مشرف به مرداب
که هر روز می شود
در آن
طلوعو غروب خورشید را
از پشت پنجره اش دیدو
فضایش را از گرمای محبت و عشق پر کرد
و دل 
از تمام تلخی های روزگار برید
اما چه بگوبم
وقتی میرویو
قدر
این همه احساس را نمیدانی
خداحافظ.
پیر مرد عاشق :
شبی پائیزی سر در یک بوستان
پیر مردی خسته و کز کرده
روی نیمکتی سرد و بی رنگ
/آتشی افرخته در یک حلبی
با چند سیب زمینیه سوختهُ نیم پز 
و یک تکه ی نان
و عشقی که هنوز جریان دارد
در همین نزدیکی
پیر مرد تعارف میکند
بیا کنارم بنشین
و دردو دلش شروع می شود:
........
پیر مرد مجنون نیست
اما
افسانه را از بر دارد
چه کند نمی تواند هرگز
دست از لیلیش بردارد
لیلی که سالها پیش
فریفته ی ثروت شد
وهمه ی
قولهایش را که به جوانی داده بود
فراموش کردو
زن
پسر تاجری گشت پر آوازه
ودر ساختمانی در بالای شهر
رو به روی
یک بوستان
ساکن شد
بیچاره آن جوان
دلش از این خبر خون شد
سالها می گذرد
جوان مدتهاست
که روز شب را
بهارو زمستان را
رو به روی آن خانه 
سر می کند
و هنوز عاشق آن دختر است
و دل به کس دیگری نبست
و چه کسی میداند؟؟
آن جوان پیرمرد قصه ی ماست!!!!!!!
و چقدر نزدیک است
سرنوشت منو آن پیر مرد
محمد نیک زاده __________________________
محمد کشوری ____________نازنین جمشیدی__________-
آن فضای دلگیر و سرد
درخت ها نیمه عریان
فضا مملو از دود
و بوی سوختن برگ ها
صدای ترکیدن شاخه
همراه ترکیدن بغضی
صدای گریه کودکی
همراه خواهش و ترس
به سوی ناله رفتم
میان دودها دیدم
گوشه باغ را.
قلبها در حال سوختن

کودکی را دیدم
گونه هایش تر بود
چشم هایش خونین
دست هایش سوخته
زانوانش خم بود
او میان جان ها
در پی قلب مادرش می گشت.
___________نازنین جمشیدی_______محمد کشوری__________شین براری_-___________
بهاره یکروز  خواهی رسید 
میرسی 
به ناگهان 
چون حضور گنجشک عاشق 
بر شانه های درخت یاس و انار  تنهای حیاط
در خانه ای متروک و پدری 
میرسی 
به ناگهان 
چون شکوفه ای 
بر دست های درخت انار کج
میرسی در سرما
در خزان   همچون انار
  پدر نمیدانست که تابستان شهر خیس  بی غیرتی کرده یا که درخت موز کمکاری!..
 درخت سبز و بی چوب موز 
که هرگز موز هایش به رنگ زردی نرفت 
در حیاط خلوت اما شلوغ و نفت زده
 بهاره میرسی    حتی اگر تنها بروی 
باز خواهی رسید به من با گردن کج و ندامت بسیارت 
میرسی چون زمین گرد است 
کوله بارت خستگی و شرم است
میرسی
به ناگهان 
چون پیچش زنگ تلفن
بر تن سکوت خانه 
پس از سال ها 
میرسی 
به ناگهان 
چون لمس  خاموشی و خفقان سیاهی
با صدای زنگ خانه و  حضور مامورین  توانیر
پر غضب خواهی شنید از پچ پچ همسایگان
به دست پدر و شراکت پیچک یاس 
سیم برقی منشعب از تیر چراغ برق 
به سرقت رفته از ازل 
_بهار تو
میرسی 
به ناگهان ...
حتی پس از 13 بهار خواهی رسید 
تا به یادت اورم  حرف اخرینم را.. 
که گفته بودمت روزی در جوانی 
در میان اشک اه و درد 
تو نباشی نمیمیرم 
کوه به کوه نرسه،  ادم به ادم میرسه 
تو نباشی،   خدا خودش به فریادم میرسه..
رفتی و نفهمیدی که هر جایی بری باز 
زمین گرده عزیزم. خخخخ
__________________--________شهروز براری صیقلانی_____بضاعتی______
پشت دیوار سکوت
دست نارنجی احساس در این تاریکی 
اشتها از دل هر قاصدکی می گیرد
کوچه ها پر شده از تنهایی
هیچکس جاری نیست 
غم و اندوه در اعضای چروکیده ی این لحظه ی بیمارنمایان شده است
نقش هر رابطه را
می شود در دل هر رودی جست 
رودی از جنس حیات
وچه خالیست حیات از دل این رود در این آبادی
شیون ساده ی گل بر سر باد
چینش آب در اندام علف
لمس پنهانی اجزای گریزان هوا
سنجش سرفه ی برگ 
گام سنگین نسیم، روی هر عضوی از احساس درخت
همه پژمرده و ناخوش شده است
سردی بغض طبیعت این بار 
شوکت جاذبه ی باغچه را می بلعد...
امشب آهسته دلم می گیرد
چون که انگاره ی افکار دلم سست از ادراک خداست
فهم ساکت شدن عمدی و بینای خدا سنگین است
ادعا سرگردان
حمله ی شک به دل نرم یقین
و تو آسوده ترین قسمت هر ایمانی...
و در این لحظه ی بیداری پنهانی شب
بار دیگر قلم از دور مرا می خواند 
تا که از ترس شب  در کوچه های رشت،  آهسته قدم بردارد
روی هر گوشه از این دفتر ناآرامی
باز این خاطره ها یک به یک از پیچ و خم گنگ دلم می گذرد 
و فقط خاطره ای می ترکد در ذهنم
و مرا در دل پیچیده ترین تنهایی می شکند 
و مرا بر چه فضایی خواهد برد زمان
زادگاه چه طلوعی باید خواب مرا یک شبه درهم شکند
یاد احوال تو مدهوش فضا کرده مرا
یاد لبخند تو در کلبه ی عرفانی عشق
طعم روحانی آرامش دستان قسم خورده ی ما
و تکان خوردن تکراری آوای چرا بر سر اندیشه ی ما
بارها می شکنم 
آن زمانی که به هر خواهشِ لابد سر توجیه قضا و قدر فاصله می اندیشم
و به ابعاد تب ناچاری
گریه ی نیمه شب حسرت خاموش سر کوچه ی غم
و تماشای خدا از لب باریکه ی درد
و چه آهسته غم انگیزترین قطره ی شب می لغزد
روی هر حاشیه از فلسفه ی نازک بی خوابی من...
لای هر درزی از این خاطره دیروز به فردای غمی می نگرد
مهربانی به زبانی مبهم باز به دلشوره ی شایدهایم می گوید
امتداد غم هر فاصله ای سمت خداست
و در آغوش نجابت اکنون
دو وجب مانده فقط تا برسی
او به من می گوید
دوستی رد شدن کلمه ی بی حاصل عشق است میان ضربان بم دلتنگی ما
مگذار این همه ارقام هراسان برود در پی بیهوده ترین رابطه ها
زندگی خالی نیست
زندگی پر شده از ریزش انابی وابستگی عشق به تقدیر زمان
خنده هر لحظه تو را می خواند
از نشستن لب آرام ترین لحظه ی صبر
تا پریدن به بلندای ظهور
انتها را چه کسی می داند
چه کسی می داند
که رفاقت چه زمانی تنهاست
چه کسی ظرفیت شادی یک کودک را می داند 
چه کسی وسعت آوارگی ثانیه را می فهمد
غصه ها پشت سر جنبش هر خواسته ای می آید
زندگی را به نگاهی بسپار...
_________شعر نو______شهروز براری صیقلانی_________بضاعتی_______(س_سکوت)________نازنین چمشیدیان____________ساره احمدی______محمد روشن زاده______
و با خود می گویم 
این تقدیر و آفتابش 
چرا می طراود بر خلوصِ افق های پیدا از عشق
و سپید شعرم
چرا ثانیه ها به یادت، روی گونه های من
سرخ می شوند
و چرا این فاصله ها
این فاصله های آخری، دم از نبض تنهایی می زنند نبضی که تو را وا داشت ،  عشق را تقسیم کنی، به جدایی
_-_____شعر نو_______

بیهوده زرد می‌شوم
در حیاطِ خانه‌ای 
در بینِ صد دیوار. 
از میانِ پنجره هر روز
هیچ‌کس از خستگی‌ام می‌کند دیدار 

در میانِ شیشه‌هایی پرده‌پوش و 
کرکره اندود
زردی-ی  غم انگیز خزان باز بی تو 
می‌شود تکرار
در  چهار برگ تقویم بروی  دیوار

در میانِ شاخه‌هایم
دسته‌ای گنجشک
از فراقِ باد و باران
سخت می‌لرزند
همچنان من نیز از ترسِ مردمان
هر روز می‌ترسم
٭
کودکی از دستِ تنهایی
شاخه‌های خشک و پیرم را
عاقبت یک روز خواهد ریخت... .۰۱:۰۸   [][] ۱۳۹۹/۰۸/۱۹ 
[][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][][]
[][][]همینجام[][][][]
نزدیک به توام
اگر می‌خواهی احساس مرا بدانی
به سایه‌ات نگاه کن
نزدیک به توام
حال که هرگز نمی‌توانم لمست کنم

جمال ثریا
[][][][][]JAMAL[][]SORAYA[][][][][]

[][][]الزایمر[][][]

دشوار است فراموشی لبخند تو
خانه‌ام را گم کرده‌ام
این جریان هولناک
عطرهای تو در باران
مرا آسوده نمی‌گذارند
پس
باز آی در این فصل بی باران
اقرار می‌کنم
تو را دوست داشتم
تو
همان که مرا با لباس آبی
به عمق تعجب و انکار انبوه برده بودی
من ایستادم
بی دفاع
تو بردی
من ماندم
تو بردی
گفتم: ببر که من دوست دارم
گفتم: رها می‌شوم
از یاد تو
از لباس آبی
قلب من گواه بر تو دارد
دشوار است
فراموشی لبخند تو
تو حتی در هنگام خداحافظی
من را
در راهرو نگاه نمی‌کردی
می‌رفتی می‌رفتی

احمدرضا احمدی
[][][]AHMADREZA[][]AHMQDI[][][]

[][][]دوستت دارم[][][][]
منم که دوستت دارم

منم که دوستت دارم
نه مردی که دستش را به نرده‌ها گرفته
نه باران پشت پنجره
منم که دوستت دارم
و غم
بشکه‌های سنگینی را
در دلم جابه‌جا می‌کند.

غلامرضا بروسان
[][][]GHL[][]BROSAN[][][]

[][][]تو را نمی‌بینم[][][]
نمیبینمت...
تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم.
از نشان‌هایی که داده‌اند
باید همین دور و برها باشی
زیر همین گوشه از آسمان
که می‌تواند فیروزه‌ای باشد
جایی در رنگهای خلوتِ این شهر
در عطر سنگین همین ماه
که شب بوها را
گیج کرده است
پشت یکی از همین پنجره‌ها
که مرا در خیابانهای در به در این شهر
تکثیر می‌کند.
تا به اینجا
تمام نشانی‌ها
درست از آب درآمده است.
آسمان
ماه
شب بوهای گیج
میز صبحانه‌ای در آفتاب نیمروز
فنجان خالی قهوه
ماتیک خوشرنگی
بر فیلتر سیگاری نیم سوخته
دستمال کاغذی‌ای که بوی دستهای تو را می‌دهد
و سایه‌ی خُنکی که مرغابیان
به خُرده نانی که تو بر آن پاشیده‌ای
تک می‌زنند.

می‌بینی که راه را
اشتباه نیامده‌ام.
آنقدر نزدیک شده‌ام
که شبیه تو را دیگر
به ندرت می‌بینم
اما تا چشم کار می‌کند
تو را نمی‌بینم
تو را ندیده‌ام
تو را...

عباس صفاری
[][][][]ABAC[][]SAFARY[][][][]

[][][][][]چشم براه[][][][][]
چشم دوخته به دوردست

فردا آمده است و ایستاده است
پیش روی من
می‌پرسد چه می‌خواستی؟

با عصا او را کنار می‌زنم
همچنان چشم دوخته به دوردست
منتظر...

شهاب مقربین
[][][][][]SHAHAB[][]Mghrebin[][][][][]


[][][]دلم به‌جا نیست[][][]

رو به سمت نور ایستاده‌ام
دلم برای تک‌تک شما تنگ است
خوب که دقت کنی
کوکِ بریده‌ی باد و
عطسه‌ی بی‌هنگامِ حباب هم
همین را می‌گویند.
دلم به‌جا نیست
پایم به راه نمی‌آید
هنوز چیزهای بسیاری هست
که دوست‌شان دارم.
فدای فهمِ ستاره در ظلمتِ بی‌چراغ!
من... بعد از هزار سالِ تمام حتی
باز روزی مُرده‌ام به خانه بازخواهد گشت
تو از این تنبوره‌زنانِ توی کوچه نترس
نمی‌گذارم شب‌های ساکتِ پاییزی
از هول و ولایِ لرزانِ باد بترسی...!
هر کجا که باشم
باز کفن بر شانه از اشتباهِ مرگ می‌گذرم
می‌آیم مشق‌های عقب‌مانده‌ی تو را می‌نویسم
پتوی چهارخانه‌ی خودم را
تا زیرِ چانه‌ات بالا می‌کشم
و بعد... یک‌طوری پرده را کنار می‌زنم
که باد از شمارشِ مُردگانِ بی‌گورش
نفهمد که یکی کم دارد!

سید علی صالحی
[][][][]SEYED[][]ALI[][]SALEHI[][][][]

[][][]پاییز[][][]
بادها در پاییز بی رحم تر می وزند
بادها در پاییز بی رحم تر می وزند
اصلا بعید نیست
آدم ها را
با درخت ها اشتباه بگیرند
زود به خانه برگرد!
زیاد بیرون نمان!
این بادها
اگر کلاه را ببرند
به فکر بردن سرها می افتند

رسول یونان

[][][][][][]RASUL[][]YOUNAN[][][][][][][]

[][][]دور از کجا؟[][][]
دور از کجا؟...
وقتی می گوییم دور
دور از کجا؟
هرکسی باید
یک نفر داشته باشد
تا فاصله ها را با او بسنجد

حسن آذری


[][][]ما بی تو فقیر شده ایم![][][]

نبودن تو
فقط نبودن تو نیست
نبودن خیلی چیزهاست
کلاه روی سرمان نمی ایستد
شعر نمی چسبد
پول در جیبمان دوام نمی آورد
نمک از نان رفته
خنکی از آب
ما بی تو فقیر شده ایم!

رسول یونان


[][][][][]زندگی جهنمی[][][][][][]

این زیستن جهنمی ست
از خواب می ترسم
از بیداری ام بیزارم
بین خواب و بیداری ام حیرانم

این زیستن جهنمی ست
و تو
مامور عذاب همیشگی

کسی که عاشق می شود
از جهان رانده می شود
نه خدا دارد
نه مرگ
نورس یکن
ترجمه ی بابک شاکر


[][][][]ازدور... [][][][]
از دور...

دزدیده
دزدیده
نگاهت می کنم
از دور...
با هزار نیرنگ
به هزار رنگ درمی آیم
باد می شوم
گونه هایت را می دزدم
موهایت را می دزدم.

لبخندت را از دست نمی دهم
هرچند برای من نیست
دستانت را از دست نمی دهم
هرچند با من نیست
دزدیده
دزدیده
عشق بازی می کنم
از دور
تو به سلامت به خانه خواهی رسید
و من
لب هایم را در سکوت آتش خواهم زد.

 الیاس علوی



[][][][][][][][]اطراف خانه ی من[][][][][][][]
آنکس که به جستجوی آزادی است...

در اطراف خانه ی من
آنکس که به دیوار فکر می کند، آزاد است!
آنکس که به پنجره... غمگین!
و آنکس که به جستجوی آزادی است،
میان چاردیواری نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته
می ایستد... چند قدم راه می رود!
نشسته... می ایستد
چند قدم...
حتی تو هم خسته شدی از این شعر
حالا چه برسد به او که...
نشسته
می ایستد...
نه!...
افتاد!
 گروس عبدالملکیان
[][][][]GAROOS[][][][]


[][][][][][][][]تو را نخواهم بخشید[][][][][][]

نمیبخشمت!...
دیگر همانند گذشته دلتنگ‌ات نمی‌شوم
حتی دیگر گاه به گاه گریه هم نمی‌کنم
در تمام جملاتی که نام تو در آنها جاری‌ست
چشمانم پُر نمی‌شود
تقویم روزهای نیامدنت را هم دور انداخته‌ام
کمی خسته‌ام
کمی شکسته
کمی هم نبودنت، مرا تیره کرده است
اینکه چطور دوباره خوب خواهم شد را
هنوز یاد نگرفته‌ام
و اگر کسی حالم را بپرسد
تنها می‌گویم "خوبم!"
اما مضطربم...
فراموش کردن تو
علیرغم اینکه میلیون‌ها بار
به حافظه‌ام سر می‌زنم
و نمی‌توانم چهره‌ات را به خاطر بیاورم
من را می‌ترساند
دیگر آمدنت را انتظار نمی‌کشم
حتی دیگر از خواسته‌ام برای آمدنت گذشته‌ام
اینکه از حال و روزت با خبر باشم
دیگر برایم مهم نیست

بعضی وقت‌ها به یادت می‌افتم
با خود می‌گویم: به من چه؟
درد من برای من کافی‌ست!

آیا به نبودنت عادت کرده‌ام؟
از خیال بودنت گذشته‌ام؟

مضطربم...
اگر عاشق کسی دیگر شوم
باور کن آن روز تا عمر دارم
تو را نخواهم بخشید
ازدمیر آصف
ترجمه ی سیامک تقی زاده



[][][][][][]چگونه دلم تنگ نشود[][][][][][]

چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی که پر ستاره تر
خانه ای که خلوت تر
تویی که زیباتر
منی که دیوانه تر
و بستری که کوچکتر بود

عباس صفاری


[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]


چیزی بگو... 
دخترکی که خزان شد
روزی اما،  بهار بود

دخترک 
چیزی بگو   
مثل بهار
مثلا شکوفه کن
و یا ببار
مانند رحمتی بر درونم
یا رنگین کمان باش و
روحم را در آغوش بگیر
چیزی بگو
فراتر از حرف باشد
جانم را لمس کند

چیزی بگو
مثلا "کنارت هستم"
[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]



عطرِ آهسته ی هوا

من از عطرِ آهسته ی هوا می فهمم
تو باید تازگی ها
از اینجا گذشته باشی...
[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]



خنده های تو

الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دستهای من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست
ای کاشف آتش!
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده های تو دل بسته است

[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ]BRARY[][][][][][]


من، عذابِ توام ناظم بلفطره ی  شهر

هنوز دست داشتم که بهار را بغل کنم
هنوز لب داشتم که بگویم، ببوسمت
هنوز پا داشتم...
و این سطرِ لعنتى
از سطرهاى قبل دور شد
چشمان پیر کنعان، براه ماند کور شد
پسرکی رفته زِ _ یاد ، در اغماء غرق نور شد ، زیاد.... 
 و از پله هاى تنهایىِ بزرگ بالا رفت.
چیزى در رویاهامان مى سوخت
و دود از قطار برمى خاست
من از اغماء بی غم بازگشتم
یلدای ایام بود و من با دخترت یعنی  بهار، بازگشتم
حالا
من از شهر ری بازگشته ام 
از بس سینه را محرم راز کرده ام، خسته ام
حالا
من، عذابِ توام     
من، جهنمِ توام!
تو مجبورى تا به افشای رازم، رسوا شوی
تاکه شاید کهنه ى جهنمت را عوض کنى بازم
و هیچ چیز غمگین تر از این نیست
که مجبور باشى    سیه بختی دخترت را ببینی 
شکست خوردنش را ببینی 
جهنمت را بغل کنى
جهنمت را ببوسى
از غم دخترت بپوسی
به رمال و جادوگر،  چشم بدوزی 


[][][][][][]SHYN[ْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْْ][]BRARY[][][][][][]


[][][][]ناخولسته[][][][]
ناخواسته
پیچ و تاب تند جاده ها را دوست دارم
وقتی عبور از این پیچ و تاب
در اتوبوسی کنار تو
ناخواسته
ما را به آغوش هم می کشاند
#شین براری  ۰۱:۰۴  


 [][][][][]2[][][][][]بدایه[][][][][][]
بدایه

برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش
برای زخم کهنه ام، کمی به فکر چاره باش

نهال من شکسته و امید یک جوانه نیست
در اوج نا امیدی ام، برای من عصاره باش

به یک نگاه روشنت به آتشم کشیده ای
گدازه ی علاقه را، به چشم خود نظاره باش
کنون که قحطی سخن، وَ حرف عاشقانه است
درون شعر شاعران، به جای استعاره باش

در این قرون بی کسی، که زندگی جهنم است
بمان و عاشقی کن و زبانزدی هزاره باش

تو از گذشته آمدی، وَ حال من به دست توست
برای شعر تازه ام، مخاطبی مضارع باش
در انتهای جاده ام، در انتهای زندگی
برای انتهای من، بدایه ای دوباره باش
شهروزبراری# ۱۳۹۱/۰۸/۱۷  


[][][][][]۳[][][][][]بیزار[][][][][]

بیزارم از تمام سه نقطه های ناپدید
این حرفهای گم از انحنای دید

بیزارم از خودم، دلم، خیال تو
قلبی که با وجود تو در سینه ام تپید

بیزارم از لب سرخ و چشم مست تو
چشمی که در وجود من این عشق را ندید

بیزارم از تلف سال های زندگی
عمری که غم فروخت و شادیم خرید

بیزارم از تمام گذشته، تمام حال
بیزارتر من از ماضی بعید

بیزارم از خودم، دلم، این سوال بی جواب
عشقی چرا چنین خدا در من آفرید؟

بیزارم از عذاب گناه و اینبار قلب من
باید که داده شود غسل در اسید
#احسان-نصری


[][][]4[][][]اثبات یک حقیقت[][][][]

اثبات یک حقیقت

سرانجام روزی
به قلبت باز خواهم گشت
هرچند سخت
هرچند دور
و هرچند دیر باشد
تا دلیلی بر
اثبات این حقیقت باشم که:
"دیر رسیدن
بهتر از هرگز نرسیدن است
#احسان-نصری


[][][][]5[][][][]راهی تازه[][][][]
راهی تازه
لب های تو
شبیه مسئله های ریاضی
شیرین اند
و من دلم می خواهد
هر بار
از راهی تازه
امتحانشان کنم
#شهروز_براری


[][][]6[][][][]هفتمین ماه فراوانی[][][][][]
هفتمین ماه برکت
نمی دانم هنوز شعر مرا با عشق می خوانی؟
و من را چون گذشته، پاره ای از خویش می دانی؟

سکوتم تشنه ی لمس صدای توست
به سانِ یک بیابان و امید روز بارانی

چه دلگیرم از این "شب بی تو بودن ها" 
و دلتنگ همان طعم گس شب های آبانی

شب زادروزم، در یلدا گذشت اما هنوز هم می رنجم
از این روزای کوتاه و از این شب های طولانی
تمام شب میان خواب هایم در گذر هستی
اگرچه تو گذشتی از دلم با هرچه آسانی
لباس گرم بر تن کن، کلاهی بر سرت بگذار
که بد تا می کند دلسردیت همچون زمستانی...

نوید هفتاد قرن قحطی برایم داشت
تمام خاطراتت، هفتمین ماه فراوانی

وجودم از تو سرشار و خیالم از تو لبریز است
فراموشت نخواهم کرد، آنی و کمتر از آنی
#شین-براری


[][][][]۷[][][][]ناشناخته[][][][][]
ناشناخته
تو را
هرگز نخواهم سرود

می خواهم تا ابد
ناشناخته ترین زیبای جهان بمانی
که فقط
من می شناسمش
#احسان نصری


[][][][]8[][][][]حتی اگر...[][][][]

حتی اگر،،،،
وقتی تو نباشی
تمام دنیا
پیش چشمم تاریک است

حتی اگر
خورشید را به سقف اتاقم بیاویزم

حتی اگر
تمام کرم های شب تاب را
به دیوار اتاقم بچسبانم

حتی اگر
تمام فانوس های دریایی را
در تاقچه ی اتاقم جای دهم

باز هم
تاریکی... تاریکی... تاریکی...

بی تو خوب می فهمم:
"تاریکی" از ریشه ی "ترک" است
#احسان نصری
[][][][][][]پایان[][][][][]    ۱۳۹۹/۰۸/۱۹[][] ۰۱:۰۹  [][][][][][]

 

 


 

 

http://s1.picofile.com/d/7512683759/e77cdb87-5691-48ed-b5d4-1bf7d8da7614/doshes_va_javaher_forush.pdf

    دانلود فایل pdf رمان کلیک نمایید