وقتی عاشق با سر درون حوضچه افتاد!...
وقتی عاشق درون حوضچه افتاد....
دخترک سرزده آمده بود و بی خبر رفته بود، این میان شخصی از داغ عشقش رنجیده و آزرده بود. سالها گذشته بود و کماکان کسی چشم انتظار نشسته بود.....
داستان کوتاه نویسنده؛ شهروزبراری بدایه نویسی
روزی خزان خورده و غم انگیز در شهر شیکپوش و خیس فرا رسید
دخترکی از محل کارش بسمت خانه بازمیگشت و بین راه طبق عادت سمت کنج خلوت خود در گوشه ی پنهان پارک قدم نهاد تا دقایقی را آسوده غرق افکارش شود، او لجش گرفت وقتی دید روی نیمکت چوبی روبروی درختهای صنوبر پارک کشاورز یک مرد میانسال غریبه نشسته.
این گوشهی دنج مال او بود. انگار هیچکس نمیدانست که اینجا هم نیمکتی هست. پرت بود و دورافتاده و بزرگترین صنوبرهای پارک، همین گوشه بودند. بعد از ظهرهایی که دلش نمیخواست مستقیم از اداره به خانه برود، خودش را به اینجا میرساند و ساعتی روی این نیمکت چوبی مینشست.
خواست برگردد، اما مثل همیشه به خودش نهیب زد که "چیه؟ دوباره جا زدی؟ خب! یک نفر دیگر نشسته که نشسته. تو هم برو بشین اون سر نیمکت. تازه از کجا معلوم وقتی تو نشستی اون بلند نشه بره پی کارش؟"
نفس عمیقی کشید و از روبروی مرد گذشت و آن سوی نیمکت نشست و کیف دستیاش را کنار دست راستش، بین خودش و مرد گذاشت. به عادت همیشه با چشمهایش شروع به شمردن درختهای صنوبر روبرویش کرد. این عادت از بچگی برایش مانده بود. فکر میکرد با شمردن هر بارهی درختها، تعدادشان بیشتر میشود و همیشه از این تصور، خوشحال میشد و لبخندی میزد.
دستکشهایش را درآورد و دستهایش را توی جیب نیمپالتوی سیاهش کرد و آرام به پشتی نیمکت تکیه داد. غرق در افکار خودش بود. به ماجرای دیشب فکر میکرد و به غرغرهای مؤدبانهی همسرش. چقدر دلش میخواست پاهایش را روی نیمکت میگذاشت و زانوهایش را بغل میکرد. برای یک آن، وجود مردِ روی نیمکت را فراموش کرده بود.
مرد تکانی خورد و زانوی پای راستش را رها کرد و پای چپش را روی پای راستش انداخت و دستهایش را روی زانوهایش گره زد و دوباره آرام نشست. حرکت مرد را حس کرد و به یادش آمد که تنها نیست. جرئت نکرده بود حتی نیمنگاهی به مرد بیندازد. دلش میخواست بداند مرد چه شکلی است؟ بیاختیار سعی کرد مرد را برای خودش مجسم کند. سبزهرو با موهای جوگندمی و قدی متوسط، حداقل 55 ساله، عینکی و با تهریش دو روزهی سیاه و سفید. تنها چیزی که توانسته بود همان اول ببیند، کاپشن کبریتی مشکی رنگ مرد بود.
دوباره ذهنش مسیر همیشگی را از نیمکت چوبی پارک تا مبل سیاه چرمی خانه با خستگی طی کرد. "حواس پرتیهای تو مرا رنج میدهد." این جمله را در روز بارها میشنید و همین دیروز که همسرش با صدایی بلندتر از همیشه آن را ادا کرده بود، خودش را چسبانده بود به سهکنج مبل سیاه چرمی و برای اولین بار احساس خطر کرده بود. از این فکر لرزید.
- ببخشید! صدای موبایل شماست؟ خانوم؟ خانوم؟
صدای خشدار مرد او را از جا پراند.
- ببخشید! ترسیدید؟ موبایلتون داشت زنگ میخورد، متوجه نبودید.
چشمهای مرد شفاف بود. آبی بود و نبود. مثل آینه. خودش را توی چشمهای مرد دید. چقدر رنگ پریده بود. چرا آرایش نداشت؟ انگار سرخی لبها و سیاهی چشمهایش را جایی جا گذاشته بود. نمیدانست چقدر این حالت طول کشیده بود. چند ثانیه، چند دقیقه و یا چند ساعت؟ دلش نمیخواست از چشمهای مرد بیرون بیاید. دلش میخواست میخوابید. صدای همسرش توی گوشش میآمد و میرفت: "همهی چراغها روشن مونده. حواست کجاست؟"
دلش نمیخواست چراغها را خاموش کند.
- ببخشید! خانوم؟ خانوم؟ حواستون کجاست؟
زن دستپاچه گفت:
- حواسم هست. حواسم هست. فقط خستهام. فراموش کردم. صبر کن. صبر کن الان همهی چراغها رو خاموش میکنم.
مرد کمی خودش را عقب کشید و با تعجب به زن نگاه کرد. خواست برود، نیمخیز شد که ناگهان، تند باد پاییزی، برگهای سرگردان را دور پاهایش جمع کرد و انگار خطایی کرده باشد خودش را میان صنوبرها پنهان کرد، باد چموش پاییز.
مرد دوباره سرجایش نشست، کلافه بود. صنوبرها هم مثل او کلافه بودند. آنها را باد بیقرار کرده بود و او را زنی که اصلاً نمیشناخت. نمیدانست باید چه کار کند. دلش میخواست به زنی که انگار از همهچیز میترسد و نمیترسد کمک کند. مرد، دستی روی موهای کم پشتش کشید و عینکش را سر جایش میزان کرد و دوباره پاهایش را روی هم انداخت و به پشتی نیمکت تکیه داد. زن بیست و هفت هشت ساله بود. ظریف، با چشمهای سیاه و معصومیتی خاصِ سن و سالش. کیف دستیاش را توی بغل گرفته بود و چشم دوخته بود به صنوبرها.
- پیش میاد که خانوم شما هم حواسپرتی کنه؟
مرد برگشت و نگاهی به زن انداخت. زن خیره به روبرو، انگار جواب سوالش را "بله" گرفته باشد، دوباره خطاب به مرد گفت:
- شما چکار میکنید؟ عصبانی میشید؟ زیر لب هی غر میزنید؟ رنج میبرید؟
مرد آب دهانش را درست مثل کسی که دارد تلخترین طعم دنیا را مزه میکند قورت داد و گفت:
- حواسپرتیها گاهی وقتها خطرناکه خانوم! همهی ما باید سعی کنیم همیشه حواسمون به همه چیز باشه.
زن، کیف دستیاش را دوباره روی نیمکت بین خودش و مرد گذاشت و بدون توجه به جواب مرد دوباره گفت:
- من همیشه حواسم به چیزای مهم هست و همین باعث میشه گاهی وقتا چیزایی که مهم نیستن رو فراموش کنم. شما چی؟
مرد، دست راستش را روی پشتی نیمکت گذاشت و نگاهش را از درختهای صنوبر گرفت و خیره شد به زن، خواست بگوید: "من هم همین طور. من هم بیشتر وقتها چیزهایی رو که مهم نیستن فراموش میکنم. من هم مثل شما حواسپرتم. من هم مثل شما از خونه فرار کردم. من هم خیلی وقتها خسته هستم. من هم مثل شما صنوبرها را دوست دارم." اما جملات توی دهانش مانده بودند و احساس کرد هی جابجا میشوند و دهانش به خارش افتاده و کلمات میخواهند از آن دخمهی سیاه بیرون بیایند و نمیتوانند، که زن برگشت و به او خیره شد و خودش را در چشمهای زن دید، چرا زیر چشمهایش پف کرده بود؟ چرا لبهایش سیاه بود؟ چرا این قدر خسته به نظر میرسید؟
مرد خودش را از چشمهای زن بیرون کشید و خیره به درختهای صنوبر روبرو گفت:
- هر روز میاین اینجا؟
- نه. گاهی وقتها. وقتی حواسم خیلی پرت شده باشه و همسرم رو ذله کرده باشم.
مرد خندهای کرد و برای این که حال و هوای زن را عوض کند رو به زن کرد و با خوشرویی گفت:
- پس باید هر روز بیایید.
مرد خندید. زن هم خندید.
زن آه بلندی کشید و گفت:
- نه من فقط هفتهای یکی دو روز میام اینجا. اینجا به من آرامش میده.
- من هم هفتهای یکی دو روز میام. و معلومه به طور اتفاقی روزایی میام که شما نمیآید و امروز هم به طور اتفاقی همون روزی اومدم که شما اومدید. من فکر میکردم این نیمکت رو فقط من کشف کردم. مثل این که شما قبل از من اینجا رو فتح کردید.
زن هیجانزده کیفدستی را از روی نیمکت برداشت و توی بغلش گرفت و کمی خودش را به مرد نزدیکتر کرد و گفت:
- چه جالب، من هم مثل شما فکر میکردم. فکر میکردم این نیمکت اختصاصی منه.
- حالا مهم نیست. میتونیم این غنیمت جنگی رو نصف کنیم. نصفش مال من. نصفش مال شما.
هر دو خندیدند. زن دوباره کیفدستی را بین خودش و مرد گذاشت.
صدای موبایل زن هر دو را از آن حالت بیرون آورد. مدتی طول کشید تا زن بتواند موبایل را از میان خرت و پرتهای کیفدستی بیرون بکشد. مرد، رفت و آمد انبوه کلاغها را در آسمان نگاه میکرد. دلش نمیخواست مکالمهی زن را بشنود. دلش میخواست میتوانست حواسش را از روی نیکمت چوبی تا بالای سر کلاغها پرت کند، اما نمیشد و میشنید که زن چه میگوید:
- ببخشید. ببخشید. یادم رفت بگم باید چند ساعت اضافهکاری میموندم. نگران نباش میام. میام. الان میام.
زن با حالتی عصبی گوشی را پرت کرد توی کیفدستی و با ترسی که سعی در پنهان کردنش داشت، بیمقدمه گفت:
- فراموش کرده بودم بگم امروز دیرتر میام. همسرم نگران شده بود.
- آدم وقتی کسی رو خیلی دوست داشته باشه، نگرانش میشه.
زن همانطور که با عجله کیفدستیاش را روی دوشش میانداخت نگاهی به مرد کرد و گفت:
- شاید. شاید. ولی من دیگه باید برم.
مرد آرام از جایش بلند شد، یقهی کاپشن نخ کبریتی مشکیاش را صاف کرد و گفت:
- مواظب خودتون باشید. خیابونا این موقع خیلی شلوغه. حواستون جمع باشه!
زن دستهایش را دوباره توی جیبهای نیم پالتویش کرد و کمی شانههایش را جمع کرد و گفت:
- نگران نباشید، مواظبم. ممنونم.
زن با قدمهای تند از مرد دور شد و صدایش که میگفت: "شما هم مواظب خودتون باشید، خداحافظ" با وورههای باد پاییز گره خورد و دور مرد پیچید. نگاه مرد تا زمانی که زن از کنار آخرین صنوبر به سمت چپ پیچید و ناپدید شد دنبالش رفت. مرد دوباره روی نیمکت نشست. نگاهی به جای خالی زن انداخت. زن دستکشهای قهوهایاش را روی نیمکت چوبی جا گذاشته بود. دلش گرفت. از این حال خودش تعجب کرد. دستکشهای زن را برداشت. روی هر کدام چند نگین نقرهای دوخته شده بود و برشهای کنگرهای اریب به دستکشها جلوهی خاصی داده بود. معلوم بود دستکش گرانقیمتی است. خودش را به وسط نیمکت کشاند و دستهایش را از دو سوی نیمکت آویزان کرد و پاهایش را روی هم انداخت. دوباره موج کلاغها در آسمان پیدا شدند. باد چموش پاییز همچنان میان صنوبرها میچرخید. برگها خواب و بیدار بودند. مرد از جایش بلند شد. فکر کرد با دستکشها چه کار کند؟ بیاختیار آنها را بو کرد و به آرامی روی صورتش کشید، لمسشان کرد و آنها را روی نیمکت، درست همانجایی که زن نشسته بود گذاشت. دستهایش را کنج جیبهایش جا داد و مجدد خارج کرد و دستکش ها را برداشت و آرام قدم هایش را سمت مسیر همیشگی برداشت و در وسط سنگفرش پارک که رسید از کنار نیمکت چوبی زهوار در رفته ای گذشت که نگهبان پارک در کنار کارگر شهرداری نشسته بود و به چای درون نعلیکی فوت میکرد
نگهبان با عبور مرد از کنارشان، سری به حالت تاسف و اندوه تکان داد و آهی از ته دل کشید و کارگر با جاروب بلندش نگاهی کرد و به آرامی از نگهبان پرسید؛ یارو دیوانه ست؟ چون هر روز غروب میبینمش میاد و یه جفت دستکش زنانه میزاره سمت دیگه ی نیمکت و بعد چند دقیقه شروع میکنه با دستکش حرف زدن....
نگهبان برای کارگر شهرداری نقل کرد و گفت ؛ اسمش احمد هستش، هرگز ازدواج نکرده، ظاهرا جوان که بوده یکبار ته پارک، سمت نیمکت پنهان پشت صنوبر ها با یه شخصی آشنا میشه و اون شخص هم دستکش هاش رو جا میزاره و میره ، احمد هم پشت سرش میره تا دستکش ها رو بده بهش که پاش لیز میخوره روی سنگ های کنار نهر آب و می افته توی حوضچه سرش ضربه میخوره، از اون به بعد کمی خول و عجیب میشه ، هر روز میاد و میره انتهای پارک گوشه ی نیمکت میشینه و با خودش حرف میزنه...