کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

من و تخیلاتم

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۴۰ ق.ظ
 یک مغازه ی عطاری می خواست گرچه هیچکس در خانواده ی بزرگ آن ها عطار نبود . پدربزرگ مادری اش انبارداربود و گاراژ بزرگ حاج حسین توکلی معروف را یکه می گرداند و پدر پدرش عتیقه فروش وسرش با کاسه و کوزه های رنگی نگین کوب شده ی عهدعتیق ، گرم . چلچراغ مسجدها را سوارمی کرد و جام ها و گلاب پاش های دربار قاجار و آینه شمعدان های حرمسرای شاه عباش را می فروخت به نو کیسه های خل مشنگ خیابان های بالای شهر و یک بار هم عکس پدرش را با آن سبیل های ازبنا گوش در رفته و چشم های درخشان درشت و شمشیری که پر شالش  بسته بود ، قالب کرده بود به یکی از همین تازه به دوران رسیده های  تهرانی ،  جای عکس امیر کبیر. بعدها هم هرچه مردنگی و شمعدان های پایه تراش  و جام های کوتاه و بلند زرنشان بود را به ارث گذاشته بود برای پسرش  .

           پدر هم دو مغازه  داشت ته یکی از پاساژهای دوطبقه رو باز خیابان مرکزی شهر که می گفتند ارث عمویش بوده از خوش شانسی پدر که عمو، اجاق کور بوده و او هم  یکی از همین مغازه ها  را کرده بودعتیقه فروشی ازآنچه پدرش برایش گذاشته بود  و یکی هم  پاتوق هم پیاله ای ها و بعدها هم همین پاتوق شده بود بنگاه معاملاتی رضا . عکس سیاه و سفید رضا شاه و پسرش را هم چسبانده بود بالای کاسه و کوزه ها که انگار رسم آن روزها بود . 

          دورتا دور پاساژ  مغازه بود به  قواره ی  مغازه های پدر . سلمانی احمد رشتی . پارچه فروشی آور، ساعت سازی حسینی ، برنج فروشی مظفری ، شلوار دوزی شریفی ، قاب سازی جلوه ، تولیدی پوشاک یوسف ، اغذیه داریوش و طبقه دوم که بورس خیاط ها بود وسه کنج پاساژ یک مغازه ی کوچک عطاری که سر درش نوشته بود عطاری شگفت انگیز.

         تابستان ها ، مغازه دارها پسرهایشان را می آوردند وردستشان . او هم تابستان ها می شد پسر پدرش ! موهایش را همین احمد رشتی کوتاه کوتاه می کرد و شلوارجین پاچه گشاد و بلوز آستین کوتاه و کتانی سفید می پوشید وچه پسری می شد ،هم اوکه پدرآرزویش را داشت و هر سه بار، بچه ها دختر شده بودند به فاصله ی سه سال و دوازده سال بعد او و بعدها هم که پدر،هشتاد سالگی آلزایمر گرفته بود ، هر روز گله می کرد و می گفت : " خانوم این پسره چرا سری به ما نمی زنه ؟"

         همان تابستان ها ،  یک پاساژ بود و هفت هشت تا پسر ده دوازده ساله و فقط او که دختر بود . بیژن و کامران و حسین و یونس و محمد و مابقی و یکی هم  سعید که پسر حاج حسن عطار  بود و از همه ی پسرها سر .

         از بس که پدرش هی می گفت  به آن کاسه نخوری و حواست به آن کوزه ها باشد و آن حباب ها نازک اند  و دستت را جمع کن و پایت را پس بکش  ، مچاله می شد میان شکستنی ها و یک روز که حاج حسن دیده بودش ، دلش سوخته بود و به پدرش گفته بود : " دخترک را بفرست پیش من ، ادویه ها را بشناسد بهتر به کارش می آید تا سوروسات اشراف زاده ها را ! "  پدر هم از خدا خواسته . 

             حاج حسن مهربان بود لنگه ی پدرش . او را روی صندلی چوبی لهستانی پشت پیشخوان می گذاشت تمام قد . مشتری ها بیشتر زن های بزک کرده بودند و گاهی  همراهشان دختر بچه های نق نقو با کفش های تق تقی و دامن های قری و موهای بافته که او بدش می آمد و دلش می خواست مثل  پسرها باشد که بود . عطر دارچین و زردچوبه و فلفل سیاه و هل کوبیده و زعفران ساییده غوغا می کرد . جدا کردن پاکت ها ی کوچک کاهی چسبیده به هم ، کار سعید بود  و گاهی که حاج حسن رفته بود رفع حاجت، او و سعید دو تا را می ترکاندند و پاکت های ته در رفته را می گذاشتند لای پاکت های دیگر تا مگر یک روز حاج حسن نفهمد و هر چه تویش می ریزد از زیر بریزد که یک روز نفهمیده بود و خاکشیرها ریخته بود کف مغازه و آن ها ریز ریزخندیده بودند . سعید هم مهربان بود عینهو پدرش . می خواست ادای مردها را در آورد ، کم حرف بزند که نمی توانست و کم بخندد که نمی توانست ، اما خوب پشت او در می آمد جلوی پسرهای دیگر و خوب هم می توانست .

          الله اکبرموذن مسجد حاج عباس  که بلند می شد  ، پدرش و هم پاساژی ها دست نمازشان را گرفته بودند و درک ها را کشیده بودند  و پدرش او را با سعید روانه می کرد خانه که آن سمت خیابان بود ، پیچ دوم کوچه ی شیبانی .

        صبح تا ظهر تابستان ها ی هفت تا ده سالگی اش این بود و  همه شد خاطره و چسبید به سلول های میانی مغزش تا آخرعمر، از شکستن ظرف زردچوبه و دزدیدن قند و چایی برای علی فلجه ی کوچه ی  شیبانی و دست رشته کردن برس های بساط واکس پسر احمد رشتی و دست انداختن بیژن ،پسرخله ی  مظفری برنج فروش و قفل کردن دردستشویی روی شریفی عنق  و خوردن چای دارچین های شیرین با نون قندی های حاج شکوفه ، کنج مغازه ی عطاری حسن آقا ودوست  داشتن سعید و هر چه بوی خوش ادویه .

          وصبح تا ظهر دو سه تابستان بعدتر از آن سال ها که هیکلش دیگر مثل پسرها نبود و به قول بی بی نرگس خاتون ،  خانمی شده بود برای خودش ، بُق می کرد کنج اطاق وهی غرمی زد و هی دلش می خواست خانوم نباشد که نمی شد .

******************************

        

          همسرش آخرین میخ را هم کوبید. چهل و چهار قفسه ی چوبی یک اندازه . شیشه ی ادویه ها را به ترتیبی که خودش دوست داشت توی قفسه ها چید  ، اول دارچین و بعد هل ، سومین قفسه شیشه ی بهار نارنج و چهارمی فلفل سیاه وبعدی آویشن و یکی هم گل ختمی و الی آخر . پیش خوان را با دستمال پاک کرد . روپوش سفیدی پوشید . ترازو را امتحان کرد ، دقیق بود . همسرش که خداحافظی کرد و رفت ، نشست روی صندلی ارج قدیمی ، منتظر مشتری .

          نگاهی به اطراف انداخت . همه چیز همان طور بود که آرزویش را داشت . یک مغازه ی کوچک با دیوارکوب های چوبی و چند چراغ نه چندان پر نور و میز گرد کارهندوستان با پایه های تراش خورده سه گوش مغازه  و رویش ترمه ی یزد و سینی و شش استکان با گالش های نقره و قوری و قندان قدیمی  نقش شاه عباسی ، باب تزیین ، به یاد پدر .

          چند صندلی لهستانی که همسرش از جمعه بازارپاساژهای خیابان منوچهری تهران خریده بود به سفارش او و به ردیف چیده  برای مشتریان و به دیوار روبرو ، تابلویی بزرگ با  قاب طلایی آویزان که رویش خواص چند ادویه را نوشته بود با خط خوش  .

          چقدر دلش می خواست آباژور زرد قدیمی و کاناپه ی سیاه چرمی اش  را هم جایی از مغازه جا می داد که نمی شد . چشم گرداند روی قفسه ها ، رنگ ها و عطرها را چند باره بلعید ، توی همان صندلی ارج قدیمی فرورفت و چشم دوخت به حباب زرد رنگ بالای سرش ، همه چیز را مرور کرد . فلفل ،  محرک گردش خون ، خواب آرام و خوب با جوز هندی ،رفع افسردگی با زعفران ، زنجبیل ، ضد سرفه و الاآخر .سال ها خوانده بود و درس گرفته بود و امتحان پس داده بود و توی عطاری های شهر سرک کشیده بود و گاهی شاگردی هم کرده بود دور از چشم پدر .

          چشم هایش را به هم فشرد و بازکرد و شروع کرد پی در پی پلک زدن ، دوباره آن ها را بست ، بازی اش گرفته بود ، دلش می خواست میان نور آبی روشنی که ته چشم های بسته اش می چرخید، آن سال ها را ببیند . سال های  پسربچه گی اش .

          پدر که حالا خانه نشین شده بود و درد زانو از پایش انداخته بود و هرچه عتیقه مانده بود برایش ، چپانده بود توی یکی از اطاق های خانه و هر دو مغازه را به اجاره داده بود .

           دور و نزدیک ، خبر اهالی پاساژ را داشت تا همین چند سال پیش و شنیده بود که احمد رشتی ، عقلش را از دست داده و توی کوچه پس کوچه های پشت شاه چراغ گدایی می کند و از آن طرف محمد ، پسر بزرگش ، خط تولید معروف ترین کفش طبی ایرانی را از آن خود کرده ،  شریفی عنق را سکته مغزی سال ها توی بستر انداخته بود و بیژن ، پسر خله ی مظفری که پانسیونش کرده بودند توی یکی از مدارس شبانه روزی انگلیس  ، همان سال اول مننژیت از پا درآورده بود و برادران طاووس فر قاب سازی جلوه ،کوچ کرده بودند پایتخت و آور پارچه فروش جهود هم رفته بود خیابان های بالای شهر و کارو بارش سکه شده بود .

           چشم هایش را باز کرد ، انگار همه را به خواب دیده بود . چقدر خسته بود ، دوندگی های چند ماهه  برای خرید و اخذ جواز و راه اندازی مغازه و تلاش برای تهیه انواع ادویه از بنک دارهای معتبر و شهرهای دورو نزدیک  و هزارببرو بیار و بردار و بگذار دیگر نفسش را بریده بود .

          دوباره چشم هایش را بست . پیش بینی های بدبینانه آزارش می داد . اگرهیچ مشتری نداشت ، اگر کارو بارش نمی گرفت ، اگر همه چیز روی دستش می ماند . چقدر با همه کل کل کرده بود سر همین مغازه ی عطاری .  

          دلش چای دارچین می خواست ، هنوز بساط چایی نداشت . آب دهانش را قورت داد و چای دارچین و نون قندی آن سال ها را مزه کرد . کاش حاج حسن بودش و دلگرمی اش می شد. مثل همان سال ها که دیگر او خانمی شده بود برای خودش ، همان سال های اول دانشگاه که بعد از کلاس های خسته کننده ، خودش را می رساند به پاساژ و سایه می شد و از مقابل همه ی آن آدم های سال های پسر بچه گی اش می گذشت و آرام می خزید توی مغازه ی حاج حسن به عشق عطر و بوی ادویه ها و شاید اقبال  دیدن هم بازی سال های بچگی اش . پیرمرد با صبوری  ترکیب و خواص ادویه ها را برایش می گفت و حتی سفارش او را کرده بود انگار به هر چه عطار بود توی شهر . پیرمرد حال ناخوش بود به واسطه ی درد کلیه و  البته می گفت که همه چیزروبراه است الا دلتنگی اش برای سعید که رفته بود به قول خودش فرنگ تا پزشک شود و بعدها که حاج حسن  ، خانه و مغازه و همه هستی و هرچه ادویه خوش رنگ و بو داشت را پول کرده بود و ریخته بود توی جیب بدهکارهای داماد و پسر بزرگش که ورشکست کرده بودند پای یک مشت دم و دستگاه های پزشکی وارداتی و پیرمرد را خانه نشین کرده بودند ، با چندر غاز پول سود بانکی از ته مانده ی زندگی اش که چپانده بود توی یکی از بانک های خصوصی ، دیگر او را ندیده بود و چقدر دلش برایش تنگ می شد ،  به اندازه ی دلتنگی اش برای سال های پسربچه گی و سرخوشی های بی حدش .  

          چشم هایش را باز کرد و تا خواست سعید را میان نورهای آبی آن سال ها پیدا کند ،  صدای زنجیرهای آویزان درب ورودی ا زجا پراندش ، اولین مشتری و کمی بعد دومین و چیزی طول نکشید که یکی با صدای بلند گفت : " خانوم شاگرد بگیر، این طور کارت نمی شه ها ! " روی برگرداند و همسرش را دید با جعبه ی بزرگ شیرینی .

             *****************************************

        - احتیاط کنید .

          همانطور که روی چارپایه بود سرش را برگرداند و یک لحظه صاحب صدا را دید ، مردی میان سال و قد بلند با پیراهن و شلوار یک دست سیاه و ریش چند روز نتراشیده .

        از روی چهار پایه پایین آمد و خودش را پشت پیش خوان رساند و گفت : " در خدمتم "

        مرد روزنامه و  دسته ای کاغذ گلاسه  که گرد پیچیده شده بود ، را روی پیش خوان گذاشت و  نگاهش چرخید روی قفسه ها و گفت :

          - همین ؟

           همانطور که سعی می کرد خستگی و درد دندان چند روزه را فراموش کند  ، لب هایش را روی هم فشرد  و چشم هایش را ریز کرد و گفت :

         -  منظورتون چیه از همین  ؟

           مرد دوباره نگاهی به قفسه ها کرد و گفت :

           روی شیشه ی مغازه نوشته اید ، عطاری شگفت انگیز . منظورتون از شگفت انگیز این چند قلم ادویه ی معمولی ست ؟

           از گستاخی مرد عصبانی شده بود ، همانطور که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند ، گفت :

          -  خیر . منظورم از شگفت انگیز عطر و رنگ و خواص ادویه هاست که اگر کمی شناخت از آن ها داشتید علت انتخاب نام مغازه را درک می کردید . در هر صورت اگر بازرس صنف عطاران هستید بگویم که نام مغازه و مدیریتش ، هر دو مجوز رسمی دارند  و اگر هم خریدار هستید ، بفرمایید وگرنه من بسیار گرفتارم .

            مرد لحن تمسخر آمیز او را ندیده گرفت و با لبخند نیمه ای ، آرام گفت :

           جسارت مرا ببخشید . بازرس نیستم . خریدارم و فقط کمی هل می خواستم و گل بهار نارنج  و یک کیلو چای اعلای بی عطر . البته کمی هم چوب دارچین .

           از رفتار خودش پشیمان شده بود . در طول ۱۸ ماهی که مغازه دار بود ، پیش نیامده بود که با تندی و تمسخر مشتری اش را برنجاند . ادویه ها را با دقت توی پاکت های کاهی ریخت و سرشان را با منگنه دوخت  و همه را توی کیسه ی پلاستیکی بزرگی که رویش نام و آدرس عطاری نوشته شده بود ، جای داد . تمام مدت حواسش پیش مرد بود که اول خواص ادویه ها را توی قاب طلایی خواند و بعد کنار میز کار هندوستان ایستاده و با دقت به ظرف های عتیقه نگاه می کرد .

        -  بفرمایید  . هرچه خواسته بودید . و البته به علاوه ی یک عذر خواهی بابت رفتارم . راستش چند روزی است دندان درد امانم را بریده .

       -  مهم نیست . من هم کم فضول نیستم .

       و منتظر جوابی نشد و همین که خواست از در مغازه بیرون برود برگشت و گفت :

          -    راستی !  خواص شش ادویه را نوشته اید ، روی همان قاب طلایی آویزان .  یادتان باشد ما هفت ادویه ی شگفت انگیز داریم ، شما شاخه ی میخک را فراموش کرده اید،  برای رفع درد دندان معجزه می کند  و با همان لبخند نیمه ، بی درنگ خداحافظی کرد و رفت .

          مرد که رفت نگاهش چرخید روی تابلو و زمزمه کرد : زردچوبه. فلفل سیاه ،. فلفل قرمز ،  زنجبیل ، دارچین ، و زعفران  . توی دفترچه ی قرمز رنگ روی پیش خوان یادداشت کرد: شاخه ی میخک .

          دستی روی گوشه ی راست دهانش کشید و چند بار دورانی چرخاند برای تسکین درد دندان . نگاهی به ساعت انداخت . با عجله روپوشش را درآورد . ترازو را خاموش کرد و همان طور که داشت پیشخوان را مرتب می کرد آه از نهادش بلند شد . مرد روزنامه و کاغذ گلاسه ها را جا گذاشته بود . لب پایینش را خورد و آهی کشید . کیف دستی اش را روی کولش انداخت و با عجله روزنامه و کاغذها را برداشت تا زیر پیش خوان جا دهد . صدای زنجیرها ی در ورودی  حواسش را از کاغذها گرفت و هر آنچه دستش بود پخش شد روی زمین .

         باورش نمی شد . روی زمین دورتا دورش حاج حسن عطار بود چسبیده  سمت چپ کاغذهای سیاه . یکی از کاغذها را برداشت . از پشت پیش خوان بیرون آمد ، نشست روی صندلی لهستانی  .چشم هایش را بست :

     احمد رشتی موهایش را تیغ انداخته بود ، پدرش لاله های قرمز را روی پایه شمعدان ها جفت می کرد ، آور پارچه فروش نشسته بود روی چارپایه بساط واکس پسر احمد رشتی  و پسرک شکار بود که کارش را کساد کرده مردیکه ی جهود .  بیژن ، پسر خله ی مظفری برنج فروش ، سرآستینش را می جوید . سعید با جارو، زردچوبه ها و خرده شیشه ها را می چپاند زیرپایه های پیشخوان ، او تند تند قندهای اضافه را   توی جییب هایش می ریخت برای علی فلجه ی کوچه ی شیبانی . درک ها آوارمی شدند با صدای موذن مسجد حاج عباس . باد تند پاییز برگ های تک درخت چنار را کپه می کرد سه گوش پاساژ ، تنگ عطاری .

          چشم هایش را باز کرد ، زنجیرهای درورودی هنوز تکان می خوردند .

        


 

شین براری  

کتاب شهروز براری صیقلانی