من و تخیلاتم
پدر هم دو مغازه داشت ته یکی از پاساژهای دوطبقه رو باز خیابان مرکزی شهر که می گفتند ارث عمویش بوده از خوش شانسی پدر که عمو، اجاق کور بوده و او هم یکی از همین مغازه ها را کرده بودعتیقه فروشی ازآنچه پدرش برایش گذاشته بود و یکی هم پاتوق هم پیاله ای ها و بعدها هم همین پاتوق شده بود بنگاه معاملاتی رضا . عکس سیاه و سفید رضا شاه و پسرش را هم چسبانده بود بالای کاسه و کوزه ها که انگار رسم آن روزها بود .
دورتا دور پاساژ مغازه بود به قواره ی مغازه های پدر . سلمانی احمد رشتی . پارچه فروشی آور، ساعت سازی حسینی ، برنج فروشی مظفری ، شلوار دوزی شریفی ، قاب سازی جلوه ، تولیدی پوشاک یوسف ، اغذیه داریوش و طبقه دوم که بورس خیاط ها بود وسه کنج پاساژ یک مغازه ی کوچک عطاری که سر درش نوشته بود عطاری شگفت انگیز.
تابستان ها ، مغازه دارها پسرهایشان را می آوردند وردستشان . او هم تابستان ها می شد پسر پدرش ! موهایش را همین احمد رشتی کوتاه کوتاه می کرد و شلوارجین پاچه گشاد و بلوز آستین کوتاه و کتانی سفید می پوشید وچه پسری می شد ،هم اوکه پدرآرزویش را داشت و هر سه بار، بچه ها دختر شده بودند به فاصله ی سه سال و دوازده سال بعد او و بعدها هم که پدر،هشتاد سالگی آلزایمر گرفته بود ، هر روز گله می کرد و می گفت : " خانوم این پسره چرا سری به ما نمی زنه ؟"
همان تابستان ها ، یک پاساژ بود و هفت هشت تا پسر ده دوازده ساله و فقط او که دختر بود . بیژن و کامران و حسین و یونس و محمد و مابقی و یکی هم سعید که پسر حاج حسن عطار بود و از همه ی پسرها سر .
از بس که پدرش هی می گفت به آن کاسه نخوری و حواست به آن کوزه ها باشد و آن حباب ها نازک اند و دستت را جمع کن و پایت را پس بکش ، مچاله می شد میان شکستنی ها و یک روز که حاج حسن دیده بودش ، دلش سوخته بود و به پدرش گفته بود : " دخترک را بفرست پیش من ، ادویه ها را بشناسد بهتر به کارش می آید تا سوروسات اشراف زاده ها را ! " پدر هم از خدا خواسته .
حاج حسن مهربان بود لنگه ی پدرش . او را روی صندلی چوبی لهستانی پشت پیشخوان می گذاشت تمام قد . مشتری ها بیشتر زن های بزک کرده بودند و گاهی همراهشان دختر بچه های نق نقو با کفش های تق تقی و دامن های قری و موهای بافته که او بدش می آمد و دلش می خواست مثل پسرها باشد که بود . عطر دارچین و زردچوبه و فلفل سیاه و هل کوبیده و زعفران ساییده غوغا می کرد . جدا کردن پاکت ها ی کوچک کاهی چسبیده به هم ، کار سعید بود و گاهی که حاج حسن رفته بود رفع حاجت، او و سعید دو تا را می ترکاندند و پاکت های ته در رفته را می گذاشتند لای پاکت های دیگر تا مگر یک روز حاج حسن نفهمد و هر چه تویش می ریزد از زیر بریزد که یک روز نفهمیده بود و خاکشیرها ریخته بود کف مغازه و آن ها ریز ریزخندیده بودند . سعید هم مهربان بود عینهو پدرش . می خواست ادای مردها را در آورد ، کم حرف بزند که نمی توانست و کم بخندد که نمی توانست ، اما خوب پشت او در می آمد جلوی پسرهای دیگر و خوب هم می توانست .
الله اکبرموذن مسجد حاج عباس که بلند می شد ، پدرش و هم پاساژی ها دست نمازشان را گرفته بودند و درک ها را کشیده بودند و پدرش او را با سعید روانه می کرد خانه که آن سمت خیابان بود ، پیچ دوم کوچه ی شیبانی .
صبح تا ظهر تابستان ها ی هفت تا ده سالگی اش این بود و همه شد خاطره و چسبید به سلول های میانی مغزش تا آخرعمر، از شکستن ظرف زردچوبه و دزدیدن قند و چایی برای علی فلجه ی کوچه ی شیبانی و دست رشته کردن برس های بساط واکس پسر احمد رشتی و دست انداختن بیژن ،پسرخله ی مظفری برنج فروش و قفل کردن دردستشویی روی شریفی عنق و خوردن چای دارچین های شیرین با نون قندی های حاج شکوفه ، کنج مغازه ی عطاری حسن آقا ودوست داشتن سعید و هر چه بوی خوش ادویه .
وصبح تا ظهر دو سه تابستان بعدتر از آن سال ها که هیکلش دیگر مثل پسرها نبود و به قول بی بی نرگس خاتون ، خانمی شده بود برای خودش ، بُق می کرد کنج اطاق وهی غرمی زد و هی دلش می خواست خانوم نباشد که نمی شد .
******************************
همسرش آخرین میخ را هم کوبید. چهل و چهار قفسه ی چوبی یک اندازه . شیشه ی ادویه ها را به ترتیبی که خودش دوست داشت توی قفسه ها چید ، اول دارچین و بعد هل ، سومین قفسه شیشه ی بهار نارنج و چهارمی فلفل سیاه وبعدی آویشن و یکی هم گل ختمی و الی آخر . پیش خوان را با دستمال پاک کرد . روپوش سفیدی پوشید . ترازو را امتحان کرد ، دقیق بود . همسرش که خداحافظی کرد و رفت ، نشست روی صندلی ارج قدیمی ، منتظر مشتری .
نگاهی به اطراف انداخت . همه چیز همان طور بود که آرزویش را داشت . یک مغازه ی کوچک با دیوارکوب های چوبی و چند چراغ نه چندان پر نور و میز گرد کارهندوستان با پایه های تراش خورده سه گوش مغازه و رویش ترمه ی یزد و سینی و شش استکان با گالش های نقره و قوری و قندان قدیمی نقش شاه عباسی ، باب تزیین ، به یاد پدر .
چند صندلی لهستانی که همسرش از جمعه بازارپاساژهای خیابان منوچهری تهران خریده بود به سفارش او و به ردیف چیده برای مشتریان و به دیوار روبرو ، تابلویی بزرگ با قاب طلایی آویزان که رویش خواص چند ادویه را نوشته بود با خط خوش .
چقدر دلش می خواست آباژور زرد قدیمی و کاناپه ی سیاه چرمی اش را هم جایی از مغازه جا می داد که نمی شد . چشم گرداند روی قفسه ها ، رنگ ها و عطرها را چند باره بلعید ، توی همان صندلی ارج قدیمی فرورفت و چشم دوخت به حباب زرد رنگ بالای سرش ، همه چیز را مرور کرد . فلفل ، محرک گردش خون ، خواب آرام و خوب با جوز هندی ،رفع افسردگی با زعفران ، زنجبیل ، ضد سرفه و الاآخر .سال ها خوانده بود و درس گرفته بود و امتحان پس داده بود و توی عطاری های شهر سرک کشیده بود و گاهی شاگردی هم کرده بود دور از چشم پدر .
چشم هایش را به هم فشرد و بازکرد و شروع کرد پی در پی پلک زدن ، دوباره آن ها را بست ، بازی اش گرفته بود ، دلش می خواست میان نور آبی روشنی که ته چشم های بسته اش می چرخید، آن سال ها را ببیند . سال های پسربچه گی اش .
پدر که حالا خانه نشین شده بود و درد زانو از پایش انداخته بود و هرچه عتیقه مانده بود برایش ، چپانده بود توی یکی از اطاق های خانه و هر دو مغازه را به اجاره داده بود .
دور و نزدیک ، خبر اهالی پاساژ را داشت تا همین چند سال پیش و شنیده بود که احمد رشتی ، عقلش را از دست داده و توی کوچه پس کوچه های پشت شاه چراغ گدایی می کند و از آن طرف محمد ، پسر بزرگش ، خط تولید معروف ترین کفش طبی ایرانی را از آن خود کرده ، شریفی عنق را سکته مغزی سال ها توی بستر انداخته بود و بیژن ، پسر خله ی مظفری که پانسیونش کرده بودند توی یکی از مدارس شبانه روزی انگلیس ، همان سال اول مننژیت از پا درآورده بود و برادران طاووس فر قاب سازی جلوه ،کوچ کرده بودند پایتخت و آور پارچه فروش جهود هم رفته بود خیابان های بالای شهر و کارو بارش سکه شده بود .
چشم هایش را باز کرد ، انگار همه را به خواب دیده بود . چقدر خسته بود ، دوندگی های چند ماهه برای خرید و اخذ جواز و راه اندازی مغازه و تلاش برای تهیه انواع ادویه از بنک دارهای معتبر و شهرهای دورو نزدیک و هزارببرو بیار و بردار و بگذار دیگر نفسش را بریده بود .
دوباره چشم هایش را بست . پیش بینی های بدبینانه آزارش می داد . اگرهیچ مشتری نداشت ، اگر کارو بارش نمی گرفت ، اگر همه چیز روی دستش می ماند . چقدر با همه کل کل کرده بود سر همین مغازه ی عطاری .
دلش چای دارچین می خواست ، هنوز بساط چایی نداشت . آب دهانش را قورت داد و چای دارچین و نون قندی آن سال ها را مزه کرد . کاش حاج حسن بودش و دلگرمی اش می شد. مثل همان سال ها که دیگر او خانمی شده بود برای خودش ، همان سال های اول دانشگاه که بعد از کلاس های خسته کننده ، خودش را می رساند به پاساژ و سایه می شد و از مقابل همه ی آن آدم های سال های پسر بچه گی اش می گذشت و آرام می خزید توی مغازه ی حاج حسن به عشق عطر و بوی ادویه ها و شاید اقبال دیدن هم بازی سال های بچگی اش . پیرمرد با صبوری ترکیب و خواص ادویه ها را برایش می گفت و حتی سفارش او را کرده بود انگار به هر چه عطار بود توی شهر . پیرمرد حال ناخوش بود به واسطه ی درد کلیه و البته می گفت که همه چیزروبراه است الا دلتنگی اش برای سعید که رفته بود به قول خودش فرنگ تا پزشک شود و بعدها که حاج حسن ، خانه و مغازه و همه هستی و هرچه ادویه خوش رنگ و بو داشت را پول کرده بود و ریخته بود توی جیب بدهکارهای داماد و پسر بزرگش که ورشکست کرده بودند پای یک مشت دم و دستگاه های پزشکی وارداتی و پیرمرد را خانه نشین کرده بودند ، با چندر غاز پول سود بانکی از ته مانده ی زندگی اش که چپانده بود توی یکی از بانک های خصوصی ، دیگر او را ندیده بود و چقدر دلش برایش تنگ می شد ، به اندازه ی دلتنگی اش برای سال های پسربچه گی و سرخوشی های بی حدش .
چشم هایش را باز کرد و تا خواست سعید را میان نورهای آبی آن سال ها پیدا کند ، صدای زنجیرهای آویزان درب ورودی ا زجا پراندش ، اولین مشتری و کمی بعد دومین و چیزی طول نکشید که یکی با صدای بلند گفت : " خانوم شاگرد بگیر، این طور کارت نمی شه ها ! " روی برگرداند و همسرش را دید با جعبه ی بزرگ شیرینی .
*****************************************
- احتیاط کنید .
همانطور که روی چارپایه بود سرش را برگرداند و یک لحظه صاحب صدا را دید ، مردی میان سال و قد بلند با پیراهن و شلوار یک دست سیاه و ریش چند روز نتراشیده .
از روی چهار پایه پایین آمد و خودش را پشت پیش خوان رساند و گفت : " در خدمتم "
مرد روزنامه و دسته ای کاغذ گلاسه که گرد پیچیده شده بود ، را روی پیش خوان گذاشت و نگاهش چرخید روی قفسه ها و گفت :
- همین ؟
همانطور که سعی می کرد خستگی و درد دندان چند روزه را فراموش کند ، لب هایش را روی هم فشرد و چشم هایش را ریز کرد و گفت :
- منظورتون چیه از همین ؟
مرد دوباره نگاهی به قفسه ها کرد و گفت :
روی شیشه ی مغازه نوشته اید ، عطاری شگفت انگیز . منظورتون از شگفت انگیز این چند قلم ادویه ی معمولی ست ؟
از گستاخی مرد عصبانی شده بود ، همانطور که سعی می کرد خونسردی اش را حفظ کند ، گفت :
- خیر . منظورم از شگفت انگیز عطر و رنگ و خواص ادویه هاست که اگر کمی شناخت از آن ها داشتید علت انتخاب نام مغازه را درک می کردید . در هر صورت اگر بازرس صنف عطاران هستید بگویم که نام مغازه و مدیریتش ، هر دو مجوز رسمی دارند و اگر هم خریدار هستید ، بفرمایید وگرنه من بسیار گرفتارم .
مرد لحن تمسخر آمیز او را ندیده گرفت و با لبخند نیمه ای ، آرام گفت :
جسارت مرا ببخشید . بازرس نیستم . خریدارم و فقط کمی هل می خواستم و گل بهار نارنج و یک کیلو چای اعلای بی عطر . البته کمی هم چوب دارچین .
از رفتار خودش پشیمان شده بود . در طول ۱۸ ماهی که مغازه دار بود ، پیش نیامده بود که با تندی و تمسخر مشتری اش را برنجاند . ادویه ها را با دقت توی پاکت های کاهی ریخت و سرشان را با منگنه دوخت و همه را توی کیسه ی پلاستیکی بزرگی که رویش نام و آدرس عطاری نوشته شده بود ، جای داد . تمام مدت حواسش پیش مرد بود که اول خواص ادویه ها را توی قاب طلایی خواند و بعد کنار میز کار هندوستان ایستاده و با دقت به ظرف های عتیقه نگاه می کرد .
- بفرمایید . هرچه خواسته بودید . و البته به علاوه ی یک عذر خواهی بابت رفتارم . راستش چند روزی است دندان درد امانم را بریده .
- مهم نیست . من هم کم فضول نیستم .
و منتظر جوابی نشد و همین که خواست از در مغازه بیرون برود برگشت و گفت :
- راستی ! خواص شش ادویه را نوشته اید ، روی همان قاب طلایی آویزان . یادتان باشد ما هفت ادویه ی شگفت انگیز داریم ، شما شاخه ی میخک را فراموش کرده اید، برای رفع درد دندان معجزه می کند و با همان لبخند نیمه ، بی درنگ خداحافظی کرد و رفت .
مرد که رفت نگاهش چرخید روی تابلو و زمزمه کرد : زردچوبه. فلفل سیاه ،. فلفل قرمز ، زنجبیل ، دارچین ، و زعفران . توی دفترچه ی قرمز رنگ روی پیش خوان یادداشت کرد: شاخه ی میخک .
دستی روی گوشه ی راست دهانش کشید و چند بار دورانی چرخاند برای تسکین درد دندان . نگاهی به ساعت انداخت . با عجله روپوشش را درآورد . ترازو را خاموش کرد و همان طور که داشت پیشخوان را مرتب می کرد آه از نهادش بلند شد . مرد روزنامه و کاغذ گلاسه ها را جا گذاشته بود . لب پایینش را خورد و آهی کشید . کیف دستی اش را روی کولش انداخت و با عجله روزنامه و کاغذها را برداشت تا زیر پیش خوان جا دهد . صدای زنجیرها ی در ورودی حواسش را از کاغذها گرفت و هر آنچه دستش بود پخش شد روی زمین .
باورش نمی شد . روی زمین دورتا دورش حاج حسن عطار بود چسبیده سمت چپ کاغذهای سیاه . یکی از کاغذها را برداشت . از پشت پیش خوان بیرون آمد ، نشست روی صندلی لهستانی .چشم هایش را بست :
احمد رشتی موهایش را تیغ انداخته بود ، پدرش لاله های قرمز را روی پایه شمعدان ها جفت می کرد ، آور پارچه فروش نشسته بود روی چارپایه بساط واکس پسر احمد رشتی و پسرک شکار بود که کارش را کساد کرده مردیکه ی جهود . بیژن ، پسر خله ی مظفری برنج فروش ، سرآستینش را می جوید . سعید با جارو، زردچوبه ها و خرده شیشه ها را می چپاند زیرپایه های پیشخوان ، او تند تند قندهای اضافه را توی جییب هایش می ریخت برای علی فلجه ی کوچه ی شیبانی . درک ها آوارمی شدند با صدای موذن مسجد حاج عباس . باد تند پاییز برگ های تک درخت چنار را کپه می کرد سه گوش پاساژ ، تنگ عطاری .
چشم هایش را باز کرد ، زنجیرهای درورودی هنوز تکان می خوردند .