کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

۷۶ مطلب توسط «نورا نوری» ثبت شده است

مهرنوش مسحقان زاده و شعرهای ناب

شنبه, ۷ اکتبر ۲۰۲۳، ۱۱:۴۶ ب.ظ

مهرنوش مستحقان زاده

بادافره عشق

باداَفرَه عشق،درد بیداری ماست
آه وتب واشک های تکراری ماست
درمنطق عشق،”نه”همان”آری”ماست
این لذتِ اختیارِ اجباری ماست

خودشیفته است،آخرعصیان است
ازطایفه ی بزرگ بدمستان است
شلاق زده مَویزها را،یک بند
این خصلتِ خودکامگیِ باران است

برهم زده آسودگی خاطر را
آن خوانش بی تکلم شاعر را
ای کاش به تصویرکِشد،نقاشی
دلشوره ی کوچه های بی عابر را

 

بانو "مهرنوش مستحقان‌زاده" شاعر و ترانه‌سرای ایرانی، زاده‌ی ۱۳ آبان ماه ۱۳۵۹ خورشیدی، در تهران و اکنون ساکن اصفهان است.پدر و مادرش اهل آبادان بودند. مرحوم پدرش افسر نیروی دریایی ارتش بود.ایشان دیپلم رشته‌ی ریاضی فیزیک، کارشناسی رشته‌ی ریاضی کاربردی وکارشناسی ارشد رشته‌ی مشاوره دارند، و در حال حاضر عضو سازمان نظام روانشناسی و مشاوره‌ی کشور هستند.وی مولف دو کتاب رباعی به نام‌های "میخواهمت" و "نوشِ مهر" و شاعر برگزیده‌ی "قالب رباعی" در پنجمین جشنواره‌ی استانی کوثر ولایت در بهمن ماه ۱۴۰۰ هستند. در زمینه‌ی ترانه‌سرایی هم، نخستین ترانه‌اش به نام "سه نقطه‌چین" در سایت‌های معتبر موسیقی قابل دانلود است

  • نورا نوری

شعر

شنبه, ۷ اکتبر ۲۰۲۳، ۱۱:۳۸ ب.ظ

 شاعره : شهین راکی

غرور آب

غرور  آب
که در چشم‌هایت خانه می‌کند
نفیر بادهای سیاه
از نفس‌های زمین
رخت بر می‌بندد
سلوک آرامش و طوفان در تو
و پیوستگی آن دو وجود عظیم را
از زاویه‌ای
بر خود گشوده یافته‌ام
تو با بادها نسبت داری
و خون زمین در شریان‌هایت
نجابتی نا گسستنی‌ست

ای عظمت نفرین شده
آنسوی  ماه
گونه‌ی متبسم توست
ایستاده‌ای
بر  آرام خیالت
میان شبی که
نگاهت را
در طویل خود به خواب می‌برد
زمین هم فالگوش می‌ایستد
وقتی نفست
بر کلاله‌های سوخته تنت
وزیدن می‌گیرد
و نجوای آب
در دیدگانت خانه می‌کند

به تقاص چه نشسته
این ناطبیعت پر آشوب
با تو
وقتی کلامت
جریان فاتح جهان است

 


دیوها را
از جنس تو نساخته‌اند
آن هجوم ترسناک رخت بر باد
از خمیده‌ی  کهکشان ها
و سیاه‌چاله‌ها
نشئت  می‌گیرد
تو آنرا در بلاغت دست‌هایت
التیام خواهی داد
تا جلای لاجورد
از هنجار  وجود

#شهین_راکی
۹مرداد ۱۴۰۲  منبع  کانون شاعران معاصر 

  • نورا نوری

طنز سیاسی

يكشنبه, ۷ نوامبر ۲۰۲۱، ۰۳:۳۳ ق.ظ

یک یهودی مجوز مهاجرت از روسیه به اسراییل را کسب کرد

  • نورا نوری

دلنوشته

چهارشنبه, ۳ نوامبر ۲۰۲۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ

به باد داد آرام زندگی

  • نورا نوری

شعر سپید

جمعه, ۲ جولای ۲۰۲۱، ۰۳:۵۵ ب.ظ

گریخته بود
از سرمای بی رحم زمستان

  • نورا نوری

آدمخوار های معروف

چهارشنبه, ۱۶ ژوئن ۲۰۲۱، ۰۴:۲۹ ق.ظ

 

  • نورا نوری

مطلب ارسالی

جمعه, ۳۰ آوریل ۲۰۲۱، ۱۲:۲۰ ق.ظ

روز مانده به پایان جهان تازه فهمید

  • نورا نوری

خودکشی عجیب

سه شنبه, ۱۶ مارس ۲۰۲۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ
  • نورا نوری

همسایه ی بی سایه

پنجشنبه, ۲۱ ژانویه ۲۰۲۱، ۱۲:۳۸ ق.ظ

عاشق پاییزم   عاشق شهر شیک و خیسم.  شهری که زیر ابرها بنا شده باشه بی وقفه  محکوم به بارندگی هستش.  چتری شکسته گوشه ی خیابان افتاده و جاروب کارگر شهرداری  تکیه زده بر تیرچراغ چوبی و کج قدیمی.  ماشینی رد میشود و چرخ هایش درون چاله ی آب می افتد  و آب و گل را میپاشاند بر پیاده های روزگار.   برخلاف دیگران من خیس نمیشوم، و اینرا مدیون شانس و اقبال خوشم هستم.  
امروز هنگام خروج از خانه ،   اتفاق عجیبی افتاد و وقتی داخل آسانسور شدم ،  سرم پایین بود و زبانه ی زیپ کاپشنم را تنظیم میکردم که درب آسانسور طبق انتظار یکهو باز بسته شد و انگار کسی دگمه اوپن را زده باشد تا سوار شود   اما صدایی نشنیدم و درب بسته شد و وقتی به طبقه ی پارکینگ رسیدم  و سرم را بالاگرفتم در کمال شگفتی در تصویر آینه ی دیواری آسانسور   زن همسایه را دیدم که قبل از من خارج شد و  بلافاصله درب اتومات بسته شد و آسانسور شروع به بالا رفتن کرد و یک طبقه بالاتر ایستاد و من خارج شدم و ترجیح دادم از پلکان پایین بروم ، اما وقتی رسیدم  دیگر دیر شده بود و زن همسایه رفته بود  من به هر دو طرف بازوی کوچه خیره ماندم ولی نبود که نبود .  آب شده بود رفته بود زیر زمین.   
بگذریم  قدمهایم به پیش میروند تا بر سر چهار راه اول میرسم 
کودک کار سرچهارراه زرجوب مشغول فروش آدامس است و پلاستیکی را پاره کرده و جای کلاه استفاده میکند تا بلکه کمتر خیس شود.  
در شهر رشت،  فاصله ی بین دو بارندگی را سکوت ناودان ها پُر میکند  و باقی اوقات نیز  شُر شُر ناودان ها  سمفونی خیس و نموری را مینوازد که به گوش ساکنین آشناست و عادت شده.  
امروز همانند اکثر روزهای تقویم چهاربرگ و دیواری،  خیس و سخت و دیر گذشت. 
شهر پر بود از آدم های خیس و شتابزده،   چند تا چتر هم بود  و آدمک هایی که سعی میکردند نگاهشون رو زیر سایه بان چتر پنهان کنند ،  و همزمان زیر سایه بان خشک چتر باشند و هم اینکه از حاشیه ی خشک پیاده رو راه بروند.  بطوری که حتی چترشون هم خشک بمونه.   سر گذر از پیچ محله ی ضرب،  گربه ی حنایی رنگ با دو تا بچه های کوچیکش زیر دامنه ی کیوسک روزنامه فروشی بحالت مودبانه ای صاف و بی حرکت ایستاده،  من بی اختیار لبخند روی لبم مینشینه،   چند قدم بالاتر  اثری از پیرزن گدا و تکدی گر نیست، اما صندلی تاشو و عصایش سرجای همیشگی است و کاسه ی مسی اش نیز خالی از اسکناس و با تک سکه ای درونش روی کتل چوبی و زهواردررفته است.   گویی خودش مرخصی ساعتی گرفته باشد و کاسه ی مسی و کوچکش که باشد مانند آن است که وجدان با من دست به یقه شده باشد و بگوید  ؛ خب مگه کوری؟ خودش اگه نیست  که مهم نیس،  درعوض کاسه ی چهل تاسش که هست،  پس یالا زود یه اسکناس بزار توی کاسه آش و یه سکه هم بزار روی اسکناس تا مبادا باد پول پیرزن گدای بیچاره رو بدزده و با خودش ببره.  یالا معطل چی هستی پس؟ دستت رو بکن توی جیبت و یه اسکناس در بیار بزار توی کاسه اش....
عاقبت اطاعت امر میکنم و یک اسکناس درون کاسه ی پیرزن گدا میگذارم  تا از قر قر ها و نجوای بیصدای وجدانم  خلاصی یابم      آنگاه  واقعا ساکت میشود  گویی آب را بر آتش ریخته باشم.  اما وای بر آن وقتی که به نجوای بیصدای وجدانم گوش ندهم  و خواسته اش را برآورده نکنم،   واای  بر من.... چنان درد وجدانی به روح و روانم رخنه میکند که گویی بمب اتم در وجودم منفجر شده باشد....    
از  کنار  خشکشویی رد میشوم و  هجم غلیظی از بخار آب  از  لوله های تهویه خشکشویی بلند میشود  و  مه میگیرد در لحظه ای بیکباره .   و من از میانش عبور میکنم . با عبور از کنار دختربچه ی کوچکی با کیف مدرسه ،  ناخواسته به یاد دختربچه ی همسایه ی جدیدم می افتم.  دلم میسوزد برایش.  اگر زمانی پدرش را ببینم  حتما با رعایت ادب و احترام میگویم که  در زمان غیبتش  همیشه صدای داد و فریاد  از خانه شان  سبب سلب آسایش من شده .  شاید بهتر باشد تا همسرش را به دکتر اعصاب ببرد ،   چون همیشه مشغول قرولند و  قرقر زدن بر سر دختر بچه ی کوچکشان است.   یکبار یک دفتر مشق پیدا کردم در سالن و با حروف چینی یا بلکه تایلندی درونش مشق نوشته شده بود که برایم عجیب آمد.  دفتر را همانجا گذاشتم و صبح که قصد خروج از خانه را داشتم هنوز هم دفتر همانجا بود.     چند بار  دختر بچه ی همسایه بی اجازه وارد خانه ی من شده بود و از دست مادرش فرار کرده بود و به زیر میز نهار خوری پناه گرفته بود. 
 در همین افکار هستم که به یاد قفل خراب درب خانه ام افتادم ،  چون با هر هول دادنی راحت باز میشود    . من در این محله و ساختمان غریبم،   و هنوز نمیدانم که همسایه ی پر سر و صدایم  مستاجر است یا مالک و صاحبخانه.  ولی احتمالا شوهرش در جنوب و یا شاید عسلویه کار میکند  و از همین جهت است که هرگز ندیده ام او را.   امیدوارم وضع مالی شان بهبود یابد   دلم برایشان میسوزد ،   حتی نمیدانم آن بانوی جوان چه نصبتی با آن دختربچه ی هفت ساله دارد   و اگر مادرش است پس  پدرش کجاست؟  ظاهرشان فقیر است و معصوم و بی آزارند،  شاید مثل من غریبند  چون هرگز کسی را  ندیدم که به خانه ی کوچکشان بیاید و البته  انها نیز با کسی ارتباط برقرار نمیکنند  و  منزوی و تارک دنیا بنظر می آیند.
سر چهارراه دوم..... 
باران بشکل هاشور زده بر سقف کیوسک میبارد.  چند نفس بالاتر  چند شاخه از شدت بوران شب پیش شکسته و درون پیاده رو  افتاده،     عاقبت به خانه بازمیگردم و درب خانه را باز میبینم  لابد  باز کودک کوچک همسایه ی واحد روبرویی  ام آمده تا کاغذی یا مدادی یا خودکاری بردارد و مشق هایش را بنویسد.  شاید هم مثل دفعه پیش  از دست مادرش حین کتک خوردن فرار کرده و با یک هول درب زهواردررفته ی واحدم را باز کرده و پناهنده ی خانه ام شده  تا دست مادرش به او نرسد     
   وارد خانه میشوم.   
دختربچه روی مبل خواب است.  خیلی عجیب و غریب است که  بچه ی همسایه بی اجازه وارد خانه ی آدم شده باشد و حین تماشای تلویزیون روی مبل در سالن به خواب رفته باشد.    من تمام تلاشم را میکنم تا انعطاف نشان دهم تا مبادا خاطر فرد دیگری را آزرده سازم   از همینرو  آرام و صبورانه رفتار میکنم.  
دقایقی میگذرد واز سر و صدای کارهای خانه،  کودک ریز نقش و رنگ پریده با دو گیس بافته شده از رویای کودکانه و عمق خواب به هوشیاری میرسد و خیلی مضطرب سلام میگوید.. 
- سلام 
_درود خانم کوچولو 
-من کوچکولو نیستم که....  من هفت سال دارم و حتی بلدم تا 20 بنویسم   اسمم هم  بلدم بنویسم 
_آفرین،  خب حالا شما به من بگو تا بدونم  از  خواهرت اجازه گرفتی که اومدی اینجا؟ 
- دخترک با موههای دوگوشی و طلایی رنگ و چشمان عسلی نگاهی متعجب به من دوخت  و گفت ؛   اون که خواهرم نیست،  اون مامانمه.  
میپرسم ؛  خب از مادرت اجازه گرفتی؟ 
دختربچه با دستپاچگی آب دهانش را قورت میدهد و انگشتانش را به هم میبافد و باز میکند و با تکرار بعضی کلمات  بشکل شیرین و جالبی میگوید؛ 
  من!؟؟؟  چی  الان پرسیدی؟ 
_ پرسیدم از مادرت اجازه گرفتی که داخل خونه ی من شدی؟ 
     اجازه....   نه.  یعنی آره...   آخه ....  راستش  رو بگم   نه.    آخه  میدونی چیه؟  .من که اومدم  اولش اینجا  که شما خانه نبودی که....  گوش میدید؟.... من اومدم م م قبلش  آره اجازه گرفتم . بعدددد  تا یواشکی بیام و اینجا از تلویزیون شما  کارتون نیگاه کنم  و  بعدددد...گوش میدید؟.... بعددد من  تا قبل از اینکه شما برگردید اینجا میبایستی در میرفتم که منو نبینی...   و اونوقت.... بعد.... اونوقت بایستی من سریع... گوش میدید؟  من سرررریع.... بعدددد  سریع تلویزیون رو خاموش کنم و برگردم خونه ی خودمون.  اماااا چون آخه آخه... من...  ولی خستگی شدم خوابم رفت...بعددد الان شما منو دیدی.... من خجالت شدم یهویی.. 
.  از اشتباه بکار بردن کلمات این دختر بچه خنده ام میگیره ولی تنها به یک لبخند از سر مهر بسنده میکنم تا مبادا بهش بر بخوره.  سری براش تکان میدم و میگم ؛  ایراد نداره.  آره گوش دادم به حرفات....  
بعد بچه ی همسایه با اون موههای دوگوشی بسته شده اش مث موش از خونه زد بیرون و رفت خونه ی خودشون.  
ساعتی بعد به این فکر میکردم که اگه من همون بیست سالگی ازدواج کرده بودم الان بچه ام همین سن و سال بود.   چه بد که بچه ندارم... 
در عوض عاشق گربه ها هستم و یا مثلا دلم واسه سگ های  ولگرد میسوزه و براشون غذا میگیرم،   در حالیکه الان بایستی بچه ی خودمو بزرگ میکردم  نه اینکه به فکر شام و نهار گربه های کوچه مون میبودم.   راستی یهو یادم افتاد  نمیدونم که این بچه گربه کلاشملاشی (کلاشملاشی:سیاه،سفید) با اون دست شکسته اش چی شد!؟  الان دو روز هست که سر جای همیشگی نیست و حتی غذای شب پیش رو هنوز نخورده بود ،  شاید بخاطر صدای ماشین های نبش کوچه  ترسیده و لنگ لنگان رفته باشه داخل باغ زمین بایر ته کوچه.   منم دلم میخواد پیداش کنم اما از اینکه داخل زمین بایر و باغ ملک خصوصی دیگران بشم  واهمه دارم..... بگذریم...

دو صفحه بعد  پاراگراف اول  ۱۳۹۹/۱۰/۱۰   تاریخ ۰۵:۰۹ساعت 
که بیام  آیا ما در اسارت زمان و مکانیم؟.  ما در بازه ی  مکان محدودیم و در زمان محبوس.  زنده ایم و به گذران زندگی محکومیم.   
در قفسی به نام مکان،  کمی آزاد تریم نسبت به زمان.   زیرا هرجای این کره ی خاکی که باشیم  و تصمیم بگیریم تا به مکانی دیگر برویم میتوانیم با صرف زمان و انرژی خودمان را به جایی دیگر برسانیم  اما در قفسی تنگ و تاریک  بنام زمان  اینچنین آزادی نداریم و نه میتوانیم به گذشته برویم و نه به آینده.   بلکه تنها میتوانیم سینه خیز و لنگ لنگان همقدم با عقربه های کوتاه و بلند ساعت به پیش برویم و در عین واحد  محدود به زمان حال شویم و لحظه به لحظه سوار بر زمان پیشروی کنیم و دیگر توان آن را نداشته باشیم تا به لحظه ی قبل بازگردیم..   "البته جزء در خیال "

ما بی اختیار با هر قدمی که پیشروی میکنیم  زمان گذشته را از دست میدهیم و خود را در زمان حال استمراری جدید در میابیم. 
امروز هم باز  دختر بچه ی همسایه رو دیدم که داشت توی خونه ی من و روی مبل توی سالن پذیرایی تلویزیون نیگاه میکرد   پشتش به درب ورودی بود و درب واحد رو باز گذاشته بودن   و  من هم بیصدا داخل خونه ی خودم شدم و  رفتم توی اتاق خودم ،   بعد نیم ساعت که بیرون اومدم   بچه نبود   ولی  تلویزیون روشن بود و عجیب تر از همه این نکته بود که  تلویزیون  داشت  شبکه ی  صحن علنی مجلس عوام بریتانیا رو بصورت مستقیم نشون میداد و اصولا شبکه  Britishnews  تنها چیزی که نشون میداد  صحن مجلس قانون گذاری  بریتانیا هستش  و  خیلی کسل کننده و خسته کننده ست  خب چرا یه بچه ی هفت ساله همیشه این شبکه رو نگاه میکنه؟   چرا  مشق های دفتر دیکته اش  همه به زبان تایلندی نوشته شده.؟   من دارم گیج میشم.  توی همین افکار بودم که صدای درب واحد همسایه شنیده شد ،   بعدشم درب خونه ی من باز و بسته شد  و من یکقدم از درب اتاق بیرون اومدم و انعکاس تصویر آشپزخونه و  قست ورودی رو دیدم ،  زن همسایه ست  ،  حجاب چندانی نداره،   و داره از قفسه ی ادویه جات  یه ادویه بر میداره ،   البته جای شیشه ای ادویه رو کامل برداشت و از خونه بیرون رفت.  این دیگه چه جور همسایه ی  عجیب غریبی هستش؟   شورش رو در آوردن.
من تحملم تا یه حدی کشش داره.    و کم کم دارم از آین رفتارهای غیر عادی  کلافه میشم.   یعنی چی که  بی اجازه  درب واحد رو هول میده و وارد حریم خصوصی و چهاردیواری من میشه.  و بی اجازه ظرف ادویه رو میبره.   من حتی یکبار هم باهاش سلام علیک نکردم.  چه برسه که اینقدر احساس راحتی کنی و در آشپزخونه ی من رفت و آمد بکنه    واقعا مسخره ست.  
این رسمش نیست  من بیش از حد کمرنگ ظاهر شدم که  اینچنین با بی ادبی هاشون دارند بهم توهین میکنند  ،   خب منم آدمم   و  این چهار دیواری  ملک شخصی منه  و  برای  خریدنش  کلی زحمت کشیدم   تا ذره ذره  پول جمع کردم   حالا  طوری رفتار میکنن که انگار من هیچ حق و حقوقی در مالکیت این ملک ندارم.    نه از من اجازه ای میگیرن و نه برام ارزشی  قایلن.  اصلا انگار من جزو آدمیزاد نیستم   و  از شرایط من سو استفاده کردن  خب  یه چیزی هم باید صادقانه  باشم  اگر  من هم  خانواده ی پر تعدادی  داشتم و به این خانه رفت و آمد میکردن  الان   هم  همسایه های دیوار به دیوار من  به خودشون چنین اجازه ای نمیدادن که  حریم خصوصی منو نادیده بگیرن  و هی  مث  گربه سرشون رو مث  گربه پایین بندازن  و  ساعتی سی دفعه بیایند و چیزی بردارند و بی اجازه  با خودشون ببرند.     هیچ معلوم نیست  ادویه جات من کجاست   چون  هرکدام رو بردن دیگه نیاوردن      چه میشه گفت؟   

در همین افکار هستم که یکهو صدای درب واحد همسایه اومد ،   زن همسایه داره با گوشی تلفن بیسیم حرف میزنه و به درب چوبی و زهوار در رفته    ام  ضربه ای میزند  و درب طبق انتظار بخاطر چفت و قلف خرابش    باز میشه  و  زن همسایه روی در روی  من  می ایستد   نگاهش را از من میدزدد   و به نقطه ی نامعلومی از فرش زیر پایش خیره می ماند ،   او مشغول حرف زدن با شخصی است  و  یک کلام در میان  میگوید؛   الو....  شنیدم  الو الو صدام میادش؟  الان وارد شدم،   چی باید کنم؟  واا   الو؟....  خب آخه من خیلی نگرانشم  چون  تازگی رفتار های عجیبی از خودش،بروز داده   ... الو...  الان چطور؟  شنفتید که چی گفتم؟  خب  رفتار های    نگران کننده ،   من  هم  کم کم دارم  میترسم  از رفتارهاش ،   .... الو....   صدا شما  واضح ست  )  ووو وووا؟!!!    الو  آقای  دکتر  ممکنه شما  کمک کنید و راهنمایی کنید ،  من  خیلی نگرانشم    من  این بچه رو تنهایی بزرگ میکنم  و  شدیدا  در  فشار مالی،و   گرفتاریهای ناتمام  بسر میبرم،   از طرفی این بچه   نه اوفت تحصیلی داشته  و نه  اینکه سابقه ی چنین توهمات  و  خیالبافی  ای رو  در  گذشته  نداشته  و  خیال پردازی هایی رو 

  • نورا نوری

نامه مادر به پسرش طنز

سه شنبه, ۲۹ دسامبر ۲۰۲۰، ۱۰:۰۱ ب.ظ

  • نورا نوری

طنز

جمعه, ۱۸ دسامبر ۲۰۲۰، ۱۰:۴۹ ب.ظ
  • نورا نوری

شعر سپید

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ

  • نورا نوری

مجله ادبی دوماهنامه چامه نسخه 10

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

  • نورا نوری

دوماهنامه چامه شماره ششم

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۵۲ ق.ظ

  • نورا نوری

من و تخیلاتم

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۱:۴۰ ق.ظ

  • نورا نوری

جمله مرگ آور

يكشنبه, ۶ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۵۴ ق.ظ

  • نورا نوری

شعر سیب از ابتدا تاکنون

دوشنبه, ۳۰ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۲۳ ب.ظ

  • نورا نوری

مترسک گندمزار

دوشنبه, ۳۰ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

مترسک گندمزار هشتمی

  • نورا نوری

هاجر

يكشنبه, ۲۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۱:۰۸ ب.ظ

کاراکتر جذاب هاجَر 

  • نورا نوری

آذر ماه نود و نه

يكشنبه, ۲۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۰:۳۸ ب.ظ

 имрӯзро табрики мӣгўӣӣм 
 
 и баргардони хати форсӣ ба тоҷикӣ

 

شین براری تهران

جمعه, ۲۷ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۵۵ ق.ظ
  • نورا نوری

آینه

پنجشنبه, ۲۶ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۲:۱۰ ق.ظ

متن این داستان را می توانید در ادامه مطلب بخوانید.

آینه

  • نورا نوری

سفر زمستانی معرفی"

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۸:۴۸ ب.ظ

معرفی کتاب  سفرزمستانی 

  • نورا نوری

بهترین جملات کتاب های دنیا

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۸:۴۶ ب.ظ

بهترین جملات کتاب های دنیا همراه با لینک مستقیم دانلود کتاب و عکس 

  • نورا نوری

پاراگراف برتر

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۸:۴۰ ب.ظ

برشی از کتاب‌های معروف دنیا  wwwcom.blog.ir 

داستان بلند صفحات تصادفی از کتاب

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۵۷ ب.ظ

داستان بلند    محله ء امین الضرب    از  شهروز صیقلانی

شبح خانهء وارثی "بلند"

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۴۹ ب.ظ

قسمتی از کتاب رمان   شبح خانه ی وارثی   بقلم شین براری

 

  • نورا نوری

زن "کوتاه" میناهژبری

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۳۷ ب.ظ
 
http://true-story.blogfa.com
  • نورا نوری

پنجره "کوتاه" میناهژبری

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۳۲ ب.ظ
  • نورا نوری

جلسه43 "کوتاه"میناهژبری

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ
داستان کوتاه  مینا هژبری
  • نورا نوری