کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

مترسک گندمزار

دوشنبه, ۳۰ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۱۸ ب.ظ

دایی گفت: مسابقه!
گفت: مردا با هم، زنا با هم!
گفتم: اوهوکی!
و می‌دانستم که هیچکس نفهیمد. نگفتم که بفهمند. مسابقه‌اش جایزه نداشت. این را من از دایی مطمئن بودم. فقط می‌خواست همه بیایند درو، تا کار زمین نماند! تا زودتر تمام شود! تا همه را بکشاند به صحرا پای کار.
بابا گفت: .........
هیچی نگفت و من دلم می‌خواست به دایی بگوید: برود این خشت‌ها را سرکس دیگری بمالد! بگوید از این زرنگ بازی‌ها در نیاورد. بگوید ما که می‌آییم درو، دیگر چرا از این قًُپی‌ها میای؟
و نمی‌دانستم قُپی یعنی چی؟ همیشه فرهاد این را می‌گفت و حتماً خوب بوده که به هر کی می‌گفت، ساکت میشد و دیگر چیزی نمی‌گفت.
بالاخره قرار به درو شد و مسابقه‌اش. همه جمع بودند و من! من را هیچکس به حساب نمی‌آورد. کّل کّل بود و صداهای درهم و بلند بلند که معلوم نبود کی برای کی می‌گوید و هیچکس این میان هم نمی‌خواست کوتاه بیاید و حرف دیگری را بشنود. همه داشتند خط و نشان می‌کشیدند  و هیچکس نمی‌پرسید وقتی که برنده معلوم شد، بعدش چی می‌شود!؟ دایی داشت با لبخند همه را نگاه می‌کرد. بلند شدم از اتاق رفتم بیرون.چوک
سپیده صبح نزده از همهمه رفتنشان بود که بیدار شدم. مامان همش نگاهم می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. می‌دانست می‌آیم و حتمی می‌دانست که تا دل شب هم بپای کی رفتنشان شده بودم. سینه دیوار، کنار پادرگاهی خانه تکیه زده و زیر چشمی دخترخاله زهره را می‌پاییدم که عروسکش را ناز می‌کرد. نگاهش به من که افتاد زبان دراز کرد. برایش نیش کردم و رو گرداندم. شاخه انار خشکیده‌ای افتاده بود پاشنه در خانه! برداشتم و وسطش شکستم و گرفتم سینه دیوارچینه‌ای کوچه. راه افتادم و یواش یواش خط کشیدم و رفتم تا سر کوچه منتظر ایستادم که بیایند. آهسته و سنگین قدم بر می‌داشتند. می‌آمدند و نمی‌آمدند انگاری! حرف‌هایشان تمامی نداشت ولی!
تا صحرا راهی نبود. خنکی هوا نشسته بود زیر پیراهنم و کیف می‌کردم. بابا و دایی حرفشان گُل انداخته و برای هم کُری می‌خواندند. فاصله‌شان بود با بقیه! خاله و مامان، دو طرف بی بی عقب‌تر از همه بودند. جدا از همه می‌رفتم تو ریگ‌ها دور می‌چرخیدم و روی چینه‌ی دیوارهای خراب شده می‌پریدم و از سر دیوار باغی‌ها می‌رفتم تا جایی که دوباره دیوار بلند و خراب نشده بود و از آن‌جا می‌پریدم پایین روی ریگ‌ها. دمپایی‌ها را در آورده و از مچ، دستم کرده بودم تا نزدیک آرنج و پا برهنه راه می‌رفتم. چه کیفی می‌کردم که ریگ‌ها از زیر پاها و میان انگشت‌هایم می‌لغزیدند. خنکای دَم صبح می‌دوید تو پاهایم و می‌چرخید تو تمام تنم. روی رد پاها می‌رفتم. پا می‌گذاشتم تو گودی جای پای بابا! حالا قدم‌هایم بلند شده بود. صدای چند سگ تول از دور و نزدیکِ روشن و تاریکی هوا می‌آمد هنوز. شب‌ها وقتی صدای زوزه می‌شنیدم، از خاله نرگسی می‌پرسیدم چیه؟ می‌گفت:"جونوری، سگ تولی، چیزیه" و من باز هم نمی‌فهمیدم صدای چیه! حتی نمی‌دانستم که باید بترسم و نمی‌ترسیدم، هیچ وقت!
گندمزار که رسیدند، دایی و بابا، دستمال یزدی بستند سرشان و رفتند سراغ داس‌ها. تو روشنایی صبح نگاه که می‌کردم، همه جا زرد و گُله به گُله سبزی کمرنگی وسطشان دویده و قشنگ بود. نزدیک‌تر که شدم، دیدم بوته‌های خار هستند و اندازه گندم‌ها قد کشیدند.
 داس ها را که برداشتند، اندازه معلوم کردند. قرارشان شد هر کسی اندازه‌ی دست‌های باز شده‌اش درو کند و تا آخر کرت‌ها برود. نشستم به تماشایشان، اما زودی بی‌حوصله شدم. رفتم همه وسایل را گشتم. داس پیدا نکردم. افتادم به چرخیدن دور گندمزار. دنبال چیزی بودم که نمی‌دانستم چی هست. سفیدی نورآفتاب کم‌کم روی خوشه‌ها پخش می‌‌شد. دوباره رفتم پیش‌شان! دایی و بابا جلوتر از همه بودند. فکری جرقه‌ی خیالم شد. رفتم آن سر کرت و نشستم تو ردیف بابا. میان گندم‌ها قدم کوتاه شد. می‌دانستم دیگر کسی نمی‌بیندم. دست که گرفتم پایین خوشه‌ها، تو دستم شکستند. دوباره و چندباره! هر دفعه خوشه بیشتری می‌گرفتم و می‌شکستم. دلم می‌خواست بابا زودتر از همه برنده شود و من چه تقلایی می‌کردم آن قسمت بابا که دورترش بودم را با دست بچینم تا وقتی بهش می‌رسد، یک دفعه‌‌ای حسابی از بقیه جلو بیفتد.
دستم افتاده بود به سوزن سوزن شدن و می‌سوخت. نگاه کردم، دیدم اندازه دو تا قد خوابیدنم، گندم‌ها را با دست چیدم. بابا داشت نزدیک می‌شد و چقدر خوشحال بودم که می‌دانستم حالا دیگر حتماً برنده می‌شود. کف دستم تف کردم و به هم مالیدم. سوزشش کمتر شد. بابابزرگ هر وقت بیل می‌زد، همین کار را می‌کرد. خورشید آن دورها از پشت تپه‌ها بیرون آمده بود. رنگش زرد و قرمز شده بود و فکر کردم حتمی خیلی سخت بوده که از آن طرف تپه‌های پر از ریگ بالا رفته تا تو آسمان! نورش تند بود و چشمم می‌زد. انگشت‌هایم را کف دستم لوله کردم و از توش نگاه خیره به خورشید شدم که زرد بود و قرمز. سفیدیش دیگر تند نبود. دوتا دستم را دوربین کردم جلوی چشم‌هام و خیره دورها شدم. بابا بزرگ همیشه تو آفتاب این جوری نگاه می‌کرد و حالا داشت از تو دست دوربینم پیش می‌آمد. زیر بغلش هندوانه بود و از میان کرت‌ها می‌آمد. دویدم و از میان گندمزار رفتم پیشش. یکی از آن‌ها را دو دستی بغل گرفتم. سنگینم بود. کنار خوشه‌های درو شده که رسیدم، از دستم افتاد. قرمزی‌اش زد بیرون. نگاه کردم هیچکس هوشش به من نبود. پشتشان به من بود. تندی کردمش زیر پوشال‌ها. خاله و مامان افتاده بودند به ریسه خنده و خاله بیشتر! نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. مامان گفت: خوبه خوبه! بلند شو با این خنده‌هات!
خاله گفت: ........!
خواست بگوید، اما حرف تو خنده‌هایش بریده بریده شد. فهمیدم خیس کرده! رفتم جلویش ایستادم خیره‌اش که ببینم چه جوری از خنده تو خودش خیس کرده! ولی چادر بسته بود دور کمرش و من فقط نگاه گردی خیس شده زمین کردم که قد یک هندوانه شکسته پهن شده بود. 
بابا بزرگ دورتر نشسته بود به چاق کردن چپق. همیشه هر وقت خسته که می‌شد، از شال کمرش چپق و کبریت در می‌آورد و می‌نشست به دود کردنش و می‌‌گفت: .....، همیشه به من می‌گفت: "تا یه تا چپق چاق مُکنم برو...." و بعد خیلی جاها باید می‌رفتم. باید می‌رفتم پیاله چای می‌آوردم براش. باید می‌رفتم کاه و علوفه می‌ریختم تو آخور گاو. اما همیشه هم دلم می‌خواست بهم بگوید: "بلن شین برین دنبال بازی"!  و منم خوشحال به سارا که  همیشه پهلویش می‌نشست، بگویم: "بیا بریم دکتر بازی کنیم" ولی نمی‌گفت، هیچ وقت نمی‌گفت و من لج می‌کردم و می‌رفتم زنجیر در آغل گوسفندها را شل می‌کردم و می‌آمدم درست جلوی رویش سرپا می‌نشستم و آرنج می‌گذاشتم روی زانوهایم و کف دست‌هایم را خمیده می‌کردم زیر چانه‌ام. یعنی که دارم از چپق چاق کردنت کیف می‌کنم، اما نگاهم به گوسفندها بود که می‌دیدم از آغل اول یکی بیرون می‌آمد بعد دوتا با هم و بعد بعدش همشان با هم یک دفعه‌ای می‌ریختند بیرون و می‌رفتند میان پسته‌های کال بسته و غوره‌های انگور نشده و من آنوقت از جایم می‌پریدم هوا و جیغ می‌کشیدم: "گوسفندا...... گوسفندا اومدن بیرون" و کفش پا نکرده می‌پریدم میانشان و دنبالشان می‌کردم که نشان بدم دارم جمع‌‌شان می‌کنم ولی آنقدر تو دست و پاهایشان می‌دویدم و هی‌هی می‌کردم که زبان بسته‌ها – بی‌بی همیشه می‌گفت: " بلن شو آب بده این زبون بسته‌ها" - بیشتر می‌ترسیدند و همه جای  باغ و خانه پخش می‌شدند و تا یک ساعت عجب کیفی می‌کردم که دنبالشان می‌دویدیم و می‌دیدم که از دست همه فرار می‌کنند و گوش حرف هیچ کس هم نمی‌کنند.
صدای بابا بزرگ دوید تو صحرا و مثل سیخ گندم فرو رفت تو گوشم: "هندونه رو بیار تکه کنم".
نگاه بابا کردم، رسیده بود به دروهای من و حالا فاصله‌اش با بقیه خیلی شد بود. دایی افتاد به تقلا و تند تند داس می‌کشید و ساقه گندم‌ها را دسته نکرده پخش زمین می‌کرد. صدای بابا بزرگ دوباره هوا رفت: "داری چه کار مُکنی همه گندمارو پخش کردی"!  دایی محل نمی‌گذاشت و نمی‌خواست عقب بماند. قرار مسابقه بدجوری تقلایی‌اش کرده بود. دیدم هیچکس حواسش نیست. رفتم سمت جالیز و از جوی پشته‌های پر از لاته‌های تو هم دویده، هندوانه‌ای را کندم و گذاشتم تو جو و با پا هل دادم تا لب گندمزار. هندوانه را یواش گذاشتم پشت سر بابا بزرگ و زودی در رفتم تا میان گندمزار.
دلم پیش سارا بود. خیالش نشسته بودم که اگر رفت دورترها بازی کند بپرم برم پیشش! نرفت. هیچ‌ جا نرفت و نشسته بود برای عروسکش توی جوی آب و با ریگ‌های نمور خانه می‌ساخت. دیدم بی‌فایده است، رفتم پی بازی خودم. هنوز چند تا کرت آن طرف‌تر نرفته بودم که ناغافل دیدم میان گندم‌ها چیزی دارد تکان می‌خورد. دلم می‌خواست کفتر چاهی باشد و بگیرمش تا سارا بیاد تماشایش. آهسته پیش‌تر که رفتم یک دفعه دیدم سگی با چشم‌های وق زده‌اش نشسته آن میان و دارد همین جور خیره خیره نگاهم می‌کند. ترس نشست تو دلم و زیر شکمم افتاد به دل دل! جیغ پرید تو گلویم و از جایم پریدم و با سرعت شروع به دویدن کردم. سارا داشت نگاهم می‌کرد. نفسم تند شده بود. نگاه کردم دیدم سگ دنبالم نمی‌آمد. شیطونی دوید تو خیالم. بی آن که بایستم از کنارشان گذشتم و داد کشیدم: "خرگوش... خرگوش..." و دیدم سارا نفهمید که ترسیدم. دیدم که نفهمید دروغ گفتم و دیدم که حتی دارد دنبالم هم می‌دود تا به خیالش خرگوش را ببیند. همین جور رفتم دورترها و سارا داد می‌کشید: "صبر کن منم بیام" و من صبر نمی‌کردم. نمی‌خواستم آنجا صبر کنم. سارا ایستاد. ترسیدم برگردد. خودم را انداختم روی زمین. یعنی که گرفتمش. تندی تو ریگ‌های نرم سوراخی کندم. سارا آمد. گفت: "کو خرگوش؟"
گفتم: مگه نمی‌بینی رفت تو این سوراخی!
گفت: بگیرش... من خرگوش می‌خوام.
گفتم: بشین همین‌جا و چیزی نگو. میاد بیرون می‌گیرمش.
نشست. سرپا نشست و آرام. بیخودی خاک‌ها را کنار می‌ریختم.
گفتم: سارا بیا بازی کنیم تا خرگوش بیاد بیرون!
گفت: نمی‌خوام! بازیم نمیاد.
گفت: به بی‌بی میگم رفتی از درخت کنار حوض پسته چیدی!
گفت: اگه خرگوش نگیری به مامان میگم می‌خواستی با من کشتی بگیری!
گفتم: برو بگو.
گفتم: اینقد حرف میزنی خرگوش می‌ترسه درنمی‌آد.
بلند شد. گفتم: سارا، دیدی مامانت خیس کرده از بس خندید؟ می‌خوای به فرهاد و بچه ها بگم؟
ایستاد به زُل زدنم.
- نخیرم که... کوزه آب ریخت.
- اوهوکی...کوزه که پر آبه... اگه می‌خوای بیا بریم بازی من پیش هیشکی نمیگم.
دنبالم راه افتاد. رفتم تا پهلو مترسک.
گفتم: سارا بیا لباسامونو بکنیم تن مترسک.
نگاهم کرد. کنجکاو و ترسیده. و من اصلاً توجهی نکردم.
گفت: من لباسمو در نمیارم. مامان دعوام می‌کنه.
گفتم: باشه در نیار. کی گفته تو در بیاری؟
و دوباره گفتم: تو دامنتو در بیار بکنیم تن مترسک، ببینیم با دامن چه شکلی میشه؟
گوش حرف نکرد. اینقدر گفتم و نازش خریدم تا نشست و یواش یواش درآورد. داشتم از بالا به زور تن مترسک می‌کردم که یک دفعه دیدم همان سگ از میان گندمزار داشت می‌آمد طرفمان. سارا دیدش. یواش خم شدم کلوخی بردارم که صدای واق واق کردنش بلند شد. سارا جیغ کشید و تندی برگشت و شروع کرد به دویدن. دامنش را از سر مترسک کشیدم و به سرعت دنبالش دویدم.
مامان و خاله از جیغ سارا بلند شدند و زُل زدن به ما. سارا دوید تا پیش خاله. خاله گفت: دامنت کو؟
و نگاهش به دامن افتاد که تو دست من بود. مامان گفت: چه کار می‌کردید؟
سارا نفس نفسی گفت: دامنمو در آورد بکنه پای مترسک.
مادر داس دستش را بالا برد و خواست بیاید طرفم که در رفتم و رفتم تا دورهای دور و نشستم پای درخت زردآلویی که تنها درخت آن صحرا بود. حسابی از دست این دختره لوس ترسو لجم گرفته بود. خورشید خزیده تا بالاتر. دروهای قسمت بابا و دایی تمام شده بود و رفته بودند سراغ کرت بعدی. دست کردم و از پشت کش شلوارم عینک پلاستیکی‌ام را درآوردم. یک شیشه‌اش را با شیشه عینک فرهاد عوض کرده بودم. شیشه‌هاش آبی بود و سبز. زدم به چشم. همه‌جا سبز و آبی شد. یک چشمم را بستم. همه جا سبز سبز شد. باز کردم و آن چشمم را بستم، همه جا آبی آبی شد. پای درخت، توی جوی آب دراز کشیدم و نگاه گندمزار می‌کردم که هی سبز می‌شد و بعد آبی می‌شد و بعد سبز و آبی با هم می‌شدند.
مدتی از ناچاری همانجا دراز کشیدم. خسته که شدم، بلند شدم و آهسته و آرام از میان جوی پشته هندوانه‌ها رفتم تا نزدیکی گندمزار. بابا هنوز جلوتر از دایی بود. بابا بزرگ داشت گندم‌های درو شده را می‌برد یکجا روی هم خرمن می‌کرد. خاله و مامان هنوز تو همان قسمت کرت اولی بودند. سارا دامنش را پوشیده بود و دوباره داشت برای عروسکش خانه می‌ساخت. نگاهم افتاد به چپق بابا بزرگ. هیچکس متوجه نبود. آهسته‌ آهسته خودم را کشاندم تا نزدیکش. دیده بودم چطوری روشن می‌کند. از کیسه تنباکو برداشتم و کبریت زدم. چند بار کبریت زدم تا آتش نشست تو سر چپق. دُمش را کردم تو دهنم. مزه‌‌ی تلخی نشست روی زبانم. تف کردم. دوباره گذاشتم تو دهانم و یواش نفس کشیدم تو سینه‌ام. تلخ بود. نفهمیدم بابا بزرگ چرا این قدر از این تلخی خوشش می‌آید. دوباره و چند باره نفس از دُم چپق کشیدم تو سینه. یواشکی سر از جوی بلند کردم نگاه بقیه بکنم که دیدم بابا بزرگ داشت می‌آمد آنجا. هول شدم و چپق را پرت کردم یک طرفی که ندیدم کجا افتاد. بابا بزرگ رسید بالای سرم. گفت: "اینجا چکا موکنی؟ ببین چپوقم کجا گذاشتم بردار بیار" و همانجا پشت به من نشست لبه کرت. بلند شدم ببینم کجا پرت کردم که دیدم از روی یک دسته خوشه گندم دارد دود در می‌آید و یک دفعه سرخی آتش از میان دود گُر گرفت. دادم رفت هوا: "آتیش.....آتیش"!
همه تند و ترسیده دویدند طرف آتش! ولی نمی‌شد کاری کرد. دایی با بیل تند تند خاک می‌ریخت روی آتش و بقیه داشتند خوشه گندم‌ها را از اطراف شعله‌ها  دور می‌کردند. داغی آتش تند و گزنده شده بود و نمی‌شد زیاد نزدیکش شد. بابا بزرگ دوید میان جالیز هندوانه‌ها و دنبال بیلش می‌گشت. ترسیده بودم. سارا داشت گریه می‌کرد. چند نفر هم بیل به دست داشتند از سمت گندمزار بالایی می‌دویدند به این طرف. گریه نشست تو چشم‌هایم. جهنمی شد که هیچی به هیچی بود. بیشتر از بقیه، دور می‌چرخیدم و تقلا می‌کردم که یعنی دارم کاری می‌کنم. که یعنی بفهمند چقدر ترسیدم. که یعنی بفهمند من هم دارم آتش را خاموش می‌کنم. که یعنی حتی بفهمند من نمی‌دانم چرا آتش به خرمن افتاده است. که یعنی من روحم خبر ندارد چی شده است.  
آتش که خاموش شد، یک کرت درو شده همه‌اش سوخت. همه به بیلشان تکیه داده و مرتب به بابا بزرگ می‌گفتند: به خیر گذشت که زودی به دادش رسیدند. می گفتند: خدا رو شکر که شد خاموشش کنند وگرنه آتیش به جون گندم زار می‌افتاد و هیچی برای هیچکی باقی نمی‌موند.
یکی گفت: چی شد آتیش گرفت؟ و هیچکس جواب نداد. بابا بزرگ نشسته بود روی پشته‌ی جوی آب و تنش را می‌خاراند. مادر از دور نگاهم می‌کرد. صدایم زد بروم خانه آب یخ بیاورم و آهسته بهم گفت: بدو بدو میری و می آیی ذلیل مرده! و من نفهمیدم چرا بهم ذلیل مرده گفت. حتماً فهمیده که کار من بوده. محل نگذاشتم. مردها با بیلشان رفتند. یاد عینکم افتادم. نبود. هر چی دست کردم تو کش شلوارم نبود. بلند شدم شروع به گشتن کردم. دایی هوشش به من بود. سعی داشتم پهلویش نروم. وقتی فهمید عمدی نمی‌روم پیشش صدایم زد. ترسیده بودم ولی بهانه گشتن عینک را کرده و خیره خیره زمین تا نزدیکش رفتم. یک دفعه‌ای عینکم را دیدم. نصفی‌اش زیر خاک‌ها رفته بود. پریدم و برداشتمش. یک شیشه‌اش نبود. دایی دوباره صدایم زد. نزدیکش که رسیدم طوری ایستادم که دستش بهم نرسد.
گفت: بیا جلوتر!
قد یک کف پا پیش رفتم.
- بازم بیا !
- دایی، مامان گفته برم خونه آب یخ بیارم، می‌خوام برم.
و خواستم بروم که گفت: جلوتری که اینا آتیش بگیره کجا بودی؟
- داشتم خرگوش می‌گرفتم. با سارا رفته بودم خرگوش بگیرم.
و سارا را چند مرتبه گفتم که مطمئن بشود تنها نبودم. نگاه عصبی بهم کرد. احتیاج به دستشویی داشتم. گفتم: برم خونه آب بیارم؟
گفت: کره بز، خر خودتی!
دایی نگفت. اما می‌دانستم که دارد الان تو دلش همین را می‌گوید. برگشتم و به راه افتادم. دیدم تا خانه خیلی راه است اما چاره‌ای نبود. بابا بزرگ صدا رساند به مامان و خاله که دیگر خسته شدند و بلند شوند بروند خانه. عینکم را زدم. همه‌جا سبز بود و بقیه‌اش سیاهی سوختگی. چشم بی‌شیشه عینک را بستم. همه‌جا سبز شد. ■