کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

دلنوشته

چهارشنبه, ۳ نوامبر ۲۰۲۱، ۱۱:۰۸ ب.ظ

 

دُز به دُز نخ به نخ در جدال با جبر سخت بخت به باد داد آرامِ زندگی
زخم های بیشمار مانده بر این روح و تن
عمیق ترین زخم یادگار از هرانکه نزدیک ترین بود به من
بر باد داد آرامِ زندگی
چه دشوار است شرح سالهای بیقراری
او رفت و همان قصه ی پر تکرار و بی وفایی
چه دشوار بود چشم انتظاری و روزشماری
آنگاه که یک دم از تو جدا نیست خیالش
چه خواهی کشید در غیابش؟...
ثانیه ها بی رمق در عبور
زمان کش آمده بود و احساسی عجیب و بی قراری میشود منتها الیه چشم انتظاری
آنقدر ناامید خواهی شد که بهترین رفیقت مرگ خواهد بود.
آرزوی رسیدنش را داری.
زیرا مرگ زیباترین حادثه است نسبت به هرآنچه تو تجربه کرده ای و خواهی کرد .
اما مرگ هم سهم تو نخواهد شد.
و هر لحظه ات را درد خواهی کشید
به قانون روزگار شک میکنی
خشمگین و لجباز میشوی
کفر میگویی و خودت دست به ییقه خواهی شد
شب پرسه های هجران خورده ات تمامی ندارد این تباهی گویی پایانی ندارد
کاش کسی حرفت را میفهمید . کاش مغرور نبودی
باید کاری کنی . دلت را به دریا میزنی
با آنکه میدانی از چاله درآیی با فرق سر محکومی به قهر سیاهه چاه

ولی باز تلاشت را میکنی
اخرین چیزی که مانده است برایت را پیش میکشی و زیر پایت گذاشته و میشکنی غرور
گشایشی نسیه میشود به مرور
روزهای تلخ و شیرین سخت و سرد سهل و گرم شاد و غمین در عبوری شکننده و بی دوام
اما چشمانت تار دیده این جهان
سرت گیج رفته
میکشانی سایه ات را به دنبالت بی رمق

- زخم هایی مانده پشتت تا ابد
- نمک میپاشد روزگار ناخلف
- نقطه ی پرگاری در دایره ی افکار عوام تو تیتر جنجالی صفحه نخست مجله ای نزد دایره ی اطرافیان
گاه معصوم و مظلوم میشوی نزد مردمان چتر بدست و کج کلام
همان مردمان زنده کش و مرده پرست
گاه بی دلیل منفور ترینی نزدشان.
یا که مرکز خان سیبل و هدف میشوی بهر تمرین برجک زدن هایشان.

سفت کن و شول کن های او
دمدمی مزاج بازی های پرتکرار و کودکانه اش را میشناسی و ناچار میشوی فردی صبور
ولی باز تاب نمی آورد و عهد شکسته و بی وفایی ها ترانه ساز بهر وقوع حادثه ی تلخی به نام : جدایی ' میشوند
رفتنی ها میروند و تو میمانی با چمدانی از خاطرات و قلبیِ شکسته اما تپیده با غروری شکسته زیر پاهایت ...

تنها مانده ای چه بی گناه و معصوم
نقطه ی سقل عشق میشوی در ان حد و حدود
عشقت را همگان شنیده و دیده اند
وصف مهر و محبتت و گل رخ همچون ماهه تو بر کسی پنهان نیست
ولی بی پشت و پناهی
و این نیز جرم کمی نیست
راه میروی
گونه هایت خیس
آسمان ابری ولی باران نیست
زمین خیس
دلت خسته
سایه ات پا به پایت بسته
پشت و پناهت سایه ای شب هنگام و برسم تابش ماه تاب شده
تنها محرم رازت خلوت سوت و کور تنهایی هایت شده
ضلع سوم
اتاقی نمور و خانه ای وارثی و متروک
و افکاری آزار دهنده در مرور
تو گویی از قطار هجرت جا مانده ای
یا که گویی نیمه راه در مسیر خوشبختی درمانده ای
کسو کاری نداری
تحصیل کرده ولی بی پشت و تکیه گاهی
تمام اقوام و خویش و هم کیش و اصل و نصبت از یک گرفته تا به صد از ریز و درشت پیر و جوان ساکن سرزمین خوشبختی هستند و تو در لحظه ی حرکت با آنان نرفته ای تا بمانی و بمانی بر سر عهد و قول و قرارت
تو ماندی در سرزمینی که محکوم به تباهی ست
پر از تبعیض و سیاهی ست
تو ماندی تا بهارت را تا یار و نگارت را تنها نگذاری
تو پای قول و قرارت ماندی و بابتش چه هزینه ی سنگینی پرداخت نمودی
اما.....
او چه سبک سرانه و شیرین صفت رفت پس از شش سال
او چه بی دلیل رفت و شایدم باید گفت که چه بد دلیل رفت
بددلیل چون که میگفت :
اگر میرود و عهد شکسته تقصیر ندارد و همه چیز بر گردن تقدیر است و تقصیر کار این میان بد یومنی تقدیر و طالع است .
خب چرت بودن حرفش عیان و چه پر واضح است
حال او رفته و تو .....
- نشانه رفته اند تمام شهر سوی تو توجهاتشان را
سرشب سر سفره های هر خانه یک جمله ای از من و قصه ی غیر معمول غریبی و بی پناهی ام بر طبق عادت و از سر تکرار مکررات شده است روال معمول و رسم ثابت

و رسوای زمانه یعنی تعبیر وصف حال تو ....
- قصه ی بی مهری یارت و جفای به عهدش به تو ، نقل هر محفل
- آوازه ات پیچیده از یمین و یثار تا هفت دیار از مشرق یاکه مغرب تا سمت کوه دور
- اسمی برایت مینهند غریبگان آشنا. -زین پس می نامندند تو را جناب شخص : مجنون
- ذکر مثال خواهی شد تا سالیان سال و بر نسل های پیشرو
عمرت را وصف عشق ورزیدن میکنی و از هجر و عصیان نداری ترسی
- دیوانگی و عاشقی کردن شده گویی ارث تو
- نه فرزندی خواهی داشت و نه وصالی
- وصلتت لحظه ی مرگ است و آغازگر نسلت
- از دار دنیا یک نظر از روی یار و لبخندی به ان - سهم و قسمتت گردد میشوی سیر و مدهوش روزگار
- سجاده ای پهن میکنی سوی رد پای یار
- خدا را دیده ای در این دیار
- نه سری داری نه سامانی
- ذکر زمزمه میکنی و بظاهر آرامی
اما از درون کوه آتش فشانی در فوران و سرکش میشوی طغیان میکنی بی آن
- میگردی هر کجا در پی یافتن ردی از رخ ماه تاب شب چهاره و قرص قمر یار و نگار
- میجویی هر جهت را میگردی زیر سنگ را
- میگذاری سر به صحرا و بیابان
- عاشقی آشفته حال و پریشان خاطر
رنجیده و شکسته دل

-میکوبی قدم های خسته ات را بر تن سفید و داغ کویر تنهایی های ناتمام
- در پی یافتن چشمه ی ناب و زلال چشمان یار و نگار از هرچه سراب در گذری از هفت واهه و آبادی نیز میگذری
- میروی سوی ناکجا
- نمیدانی که با رفتنت تا به ابد در عاشقانه های حلق آویز جاویدان می مانی .
- پس حتی اگر در این راه پر خطر و بی ثمر نیابی چشمان نافض یار و نگارت را - از پای در آیی و نمانی به حیات ، - باز خواهی ماند در خاطره ها
- نامدار و نمادی خواهی شد در جنون
- جنون عشق
- تو مبتلایی بر یک تومور
- توموری روحی که رخنه کرده به مرور در پستوی روان و کالبد فانی و به مرگ سوق میدهد فرصت ناب زندگانی ات را بی امان و بی نوسان
- طغیان نموده در شریان های وجود ، شور و شوق احساس با سرعت نور

اما در این وانفسای دل و دلدادگی و این میان :
- میخندند و مضحکه میکنند مردمان ناخلف
- بد میگویند از یار بی وفایت
- تهمت میزنند ناروا و انگشت اتهام میروند سوی او نشانه هر وقت و زمان
نمی مانی از این دشمنی ها تو در امان
- تو که عمری از وصف ان چشم و ابرو گفته ای و آن دو ابروان چون کمان
تو که از پاکدامنی شعرها سروده ای و از بر کرده ای هر زمان
تو که رویای شیرینت را با گیسوی بلند چون شب سیه بافته ای این میان

تو که خودت را وقف پرستش کرده ای بی امان
تو که محو روی چون پری و ماه تاب یار شده ای در خفا گرفته تا به عیان

تو که ستوده ای زولف پر پیچ و تاب یار بی وفایت را هر گاه و هر جا و هر کلام
- به ناگاه در میابی که او را در این میان گم کرده ای
گویی که عمری در خواب غفلت بوده ای
گویی که هر چه گفته ای و دانسته ای خطب بود و خطا
باورش سخت است هرآنچه میشنوی از وصف یار
این همه هجم بد نامی و رسوایی بهر او بعید است و با شناختت از او ، جور نمی آید این چنین وصله های ناجور و شایعه های نانجیب میگردد در باورت ' فرضِ محال و عجیب
میگویی حتم دارم که این حرفها و تهمت ها یک سراب است سراب
این بد گویی ها و تهمت های ناروا در قبال یار پاکدامنم بعید است غریب

لعنت میفرستی بر زمانه ی بد و مردمان ناسازگار
فرض بر آن میکنی که دشمنی کرده اند بهر او
با خودت اختلاط میکنی همچون دیوانه ای خود درگیر از کوره در میروی
با خودت در انعکاس شیشه ی مات و کدر روبرو میشوی و دست به یقه
دشنام ها حواله میکنی به افکار آزرده و پتک وصله های نانجیب و غیبت های ناموسی مدام بر فرق سرت میکوبد بی امان
تکرار پشت تکرار
مرور میشود انچه شنیده ای از قصه ی رسوایی یار
محال است که او بدکاره باشد
محال است که او زنی ناخلف و هرجایی باشد .
خط بتلانی میکشی بر هر آنچه شنیده ای
منکر میشوی
فریاد میکشی
این دروغ است دروغ
ای لعنت بر شما مردمان حیله گر و دغل باز . ای مردمان سرتاپا دروغ
نفرین به شما و این شهر شلوغ با دل های سرد و خموش و بی فروغ

حال که از فرط بدگویی و بدنامی و یا حتی حسدورزی ، خار کرده اند در پیش همه دوست و دشمن یا که غریب و آشنا
دوشیزه ی پاکدامن و همچون برگ گل لطیف و معصوم او
چه باید کرد در رسیدن بر وصل او !...
عمری او را در قامت گلی میشناختی و چو پروانه طوافش کرده ای
اما اینک فارغ از حرف این و ان
با چشمان خودت میبینی ننگ و شرم او
میمانی شوکه و خیره به رسم هرزگی اش چو علف
- گویی عمر و مهرت را کرده باشی پای او تلف
- گویی اشتباه پرستیده باشی و پشت به قبله و سوی بت خانه سجده کرده باشی بی سبب
- آخرش در سراشیبی سقوط
در همهمه های گیج و مبهم
چه غرقی در قهر سکوت
دل آزرده ترینی در وقت غروب
- نجوای بیصدای روح درون
زجر و رنج به روح
- چه سیاه ست تصویرِ روبرو....
- مانده میخکوب
تقویمی نیمه کاره بر دیواری نمور
در گذر از این روزهای آلوده هر قدم یک خطر و دلخوشی های پوکیده
این روح از درون - پوسیده اندرون

  • ۲۱/۱۱/۰۳
  • نورا نوری