چشم
دوشنبه, ۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۰۰ ق.ظ
نام داستانک اول ؛ چشم
نویسنده داستان 1_ ؛ مهرنوش زارهانی /کرج/البرز/ایران
نام داستان، دوم ؛ سنگ سرد
نویسنده داستان 2_؛ شهروز براری صیقلانی
1_
چشم
دست های گرمش توی دستم، لب هایم روی گونه اش چشم هایم درست توی چشم هایش، عشق لبالب می کند از چهره ام. آنقدر دوستش دارم که حاضرم جانم را فدایش کنم.
کفش های قرمز رنگی که وقتی آن ها را برایم خرید مثل یک رویا بودند، یک رویای شیرین که دیگر اندازه ام نبود. آن ها را به پا کرده بودم، پالتوی قرمز رنگی که سال گذشته برایم خریده بود را بر تن کرده و یکی از شلوارهای دوران کودکی که با کلی ذوق نگه داشته بودم همراهم آورده بودم و او حتی نمی دید که من چه چیزی پوشیده ام و یا قیافه ام چه شکلی است، اما من با ذوق لباس هایی را که جزء خیلی بزرگی از زندگی ام هستند را با خود آورده بودم و مجبور بودم که برایش توضیح بدهم که چه چیز بر تن دارم.
خیلی پیر نیست و جوان هم هستش، نمی دانم چرا باید سرنوشت این باشد چرا باید رفتن و هر چه زمان جلوتر می رود بیشتر دوستش دارم. و هم زمان با عقربه ساعت که هر دقیقه جلو می رود زمان عمر او هم دارد به پایان می رسد. او مرا به اسمی که خودش دوست دارد صدا می کند. من آن موقع ها که بچه تر بودم نمی دانستم معنی اش چیست؟ تا یک روز از او پرسیدم و امروز برای هجدهمین باری است که معنی اسم را از او می پرسم و او با همان صدای گرفته اش جوابم را می دهد.
همین که عقربه ها دقیقه ها را یکی یکی رد می کردند دست هایش سرد و سرد تر می شدند. چند تا پتو رویش کشیدم. دوست نداشتم فکر دیگری جز این که سردش است داشته باشم اما نمی شود. دست هایش هر دقیقه سرد تر می شوند. پتو ها را کنار زدم، باز نگاهش کردم. قلبم تاپ تاپ می زد. دست هایش سرد شدند و دیگر هیچ گرمایی در دست هایش حس نکردم. دستم را ول کرد و لب هایم از روی گونه اش بلند شدند. چشم هایم دیگر چشم هایش را ندیدند. بغض توی گلویم بی اختیار ترکید. صدای گریه ام با جیغ همراه شد. او کسی بود که بیست و هفت سال از من مراقبت کرد mernoah Zarehi/Karaj Iran
کفش های قرمز رنگی که وقتی آن ها را برایم خرید مثل یک رویا بودند، یک رویای شیرین که دیگر اندازه ام نبود. آن ها را به پا کرده بودم، پالتوی قرمز رنگی که سال گذشته برایم خریده بود را بر تن کرده و یکی از شلوارهای دوران کودکی که با کلی ذوق نگه داشته بودم همراهم آورده بودم و او حتی نمی دید که من چه چیزی پوشیده ام و یا قیافه ام چه شکلی است، اما من با ذوق لباس هایی را که جزء خیلی بزرگی از زندگی ام هستند را با خود آورده بودم و مجبور بودم که برایش توضیح بدهم که چه چیز بر تن دارم.
خیلی پیر نیست و جوان هم هستش، نمی دانم چرا باید سرنوشت این باشد چرا باید رفتن و هر چه زمان جلوتر می رود بیشتر دوستش دارم. و هم زمان با عقربه ساعت که هر دقیقه جلو می رود زمان عمر او هم دارد به پایان می رسد. او مرا به اسمی که خودش دوست دارد صدا می کند. من آن موقع ها که بچه تر بودم نمی دانستم معنی اش چیست؟ تا یک روز از او پرسیدم و امروز برای هجدهمین باری است که معنی اسم را از او می پرسم و او با همان صدای گرفته اش جوابم را می دهد.
همین که عقربه ها دقیقه ها را یکی یکی رد می کردند دست هایش سرد و سرد تر می شدند. چند تا پتو رویش کشیدم. دوست نداشتم فکر دیگری جز این که سردش است داشته باشم اما نمی شود. دست هایش هر دقیقه سرد تر می شوند. پتو ها را کنار زدم، باز نگاهش کردم. قلبم تاپ تاپ می زد. دست هایش سرد شدند و دیگر هیچ گرمایی در دست هایش حس نکردم. دستم را ول کرد و لب هایم از روی گونه اش بلند شدند. چشم هایم دیگر چشم هایش را ندیدند. بغض توی گلویم بی اختیار ترکید. صدای گریه ام با جیغ همراه شد. او کسی بود که بیست و هفت سال از من مراقبت کرد mernoah Zarehi/Karaj Iran
2_
سنگ سرد
ـ آقای افشار،... دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم که رفته است مدرسهاش برای گرفتن کارنامهی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول گرفته که برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته که باید یکضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست که تا شب خانه نیاید. ولی نه بهخاطر چندتا تجدیدی، چون کسی که شب امتحان مثلثات، "امشب اشکی میریزد" بخواند، نباید چندتا نمرهی تک شرمندهاش کند. یواشکیِ مامان، مجلهی زن روز را از کیفش بیرون میکشم و میروم به باغچه. نزدیک ظهر است. روی جلد، عکس زنی است با لباس قرمز که چمدان کوچک ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ کنارش نوشته: "دختر شایستهی ایران به مسابقهی بینالمللی رفت." خالهام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمیزند. بدون اجازهی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی کرده بود که در مسابقه شرکت کند. شبی که در مرحلهی اول پذیرفته شده بود، آنقدر خوشحال بود که در باغچه میرقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد کار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با اینکه ما خانهشان بودیمـ خالهام را کتک مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد میکشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت کرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خالهام توانست، گریان، به باغچه فرار کند. (دلم میخواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ کمدش و همهی رژها و باقی وسایل آرایشش را شکست و همه را پرت کرد در حیاط. صفتی که آن موقع به خالهام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشماش که سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تکیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریک بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورتاش را نمیدیدم. کنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این یکی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گمشو." احساس کردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیک درختی ایستاده که او آنشب بهش تکیه داده بود و حالا هم نشسته و کارنامهاش را دست گرفته. غافلگیرش میکنم و ناگهان کاغذ را از بین دستش میکشم و بنا میکنم به دویدن تا ته باغ. وقتی میایستم متوجه میشوم که دنبالم نیامده. کارنامه را نگاه میکنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد...
ـ آقای افشار... تماس گرفتن، گفتن که اتوبوس تا چن دقیقهی دیگه میرسه.
شب است. خالهام سعی میکند دوچرخهسواری کند. پدربزرگ همهی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر میداند که من و مامان، خانهی پدربزرگیم ولی هنوز از سر کار نیامده. هوا، دمکرده است. نشستهام روی پلههای سنگیِ خانه و تنگ ماهیام را گذاشتهام کنارم. خالهام نمیتواند دوچرخه را درست براند -بعد از یکسال مردودی توانسته پدربرگ را راضی کندـ و مدام ناچار میشود توقف کند. دوچرخه برای قد خالهام قدری بلند است. لباس به تنش چسبیده. پدر میآید. موهای شقیقهاش را رنگ کرده. خالهام ناشیانه با دوچرخه میرود سمتش. پدر ادای ترسیدن در میآرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه میایستد؛ خالهام نزدیک است بیافتد که پدرم میگیردش؛ خندان است؛
ـ به یکی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را میگیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را میپیماید. به من که میرسند، خالهام پایش را میگذارد زمین و همان موقع پدربزرگ در حیاط را باز میکند؛ پدر میرود و با او احوالپرسی میکند و نان را از دستش میگیرد و هر دو میروند در خانه. به خالهام میگویم:
ـ میخوای کمکت کنم؟
و او دوچرخه را همانجا رها میکند و به خانه میرود. دلم میخواهد دوچرخهاش را پنچر...
ـ آقای افشار... خانومتون گفتن که منتظرتون نمیشن،... با بچهها میرن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خالهام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف میزنند. روبروی خالهام و دوستش، سه تا پسر با شلوارهای جین پاچهگشاد و تیشرتهای رنگی به دیوار روبرو تکیه دادهاند. پسرها چشمشان به آنهاست و گهگاهی لبخندی تحویل همدیگر میدهند. یکی از پسرها، برای خالهام و دوستش، دو انگشت اشارهاش را به هم میچسباند و کنار هم میلغزاند. یک آن پدرم را نگاه میکنم؛ با مامان نزدیک بوفه است. پسری که وسط ایستاده، موهایش روی شانههایش ریخته؛ با لب چیزی به آنها میگوید؛ (انگار میگوید جون). دوستِ خالهام دستش را جلوی دهانش میگیرد، نمیتواند که نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ میکنم؛ مزهی انگور گندیده میدهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد میشویم و پسری که موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خالهام میرساند و خیلی سریع چیزی به او میگوید. نمیفهمم چی. من کنار خالهام مینشینم. پسرها در ردیف کناریمان نشستهاند. چراغها خاموش میشوند و تیتراژ فیلم روی پرده میافتد. خالهام با دوستش یکسر پچپچ میکنند. آخرسر خالهام رو به من میکند و با صدای آرامی میگوید که بروم و از آن پسری که در ردیف کناری نشسته و موهایش بلند است، کاغذی را بگیرم. دلم میخواهد چهرهام را جوری کنم که او بفهمد واکنش من چیست ولی سینما تاریکتر از این است. بهش میگویم باشه و بعد آرام از سینما میروم بیرون و یک ساندیس دیگر میخرم. وقتی وارد سالن نمایش میشوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر میروم؛ ساندیسم را فشار میدهم و آباش را روی موهای پسر میریزم. کار را خراب میکنم و پسر متوچه میشود و میچرخد رو به من و من بهدو میروم بیرون. نترسیدهام بلکه برعکس، دلم میخواهد برگردم و کار دیگری بکنم. روی یک تکه کاغذ، حرفی که یکی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیدهام را مینویسم :"جیگرتو بپزم" و میبرم و به خالهام میدهم.
ـ آقای افشار،... ببخشید من هی این درو باز میکنم.... قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم میزند. مخاطبش معلوم نیست؛ میگوید:
ـ گیتی کو؟
کسی نمیداند. میروم که صدایش کنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغهای حیاط خاموشاند. ولی... در باز است و نور چراغ بیرون، هیکل خالهام را از لای در معلوم کرده. با کسی صحبت میکند که فقط میتوانم دوچرخهاش را ببینم. دمپاییام را در میآورم و پشت یکی از درختها پنهان میشوم. حالا صدایشان واضحتر است. از قرار، صحبت از یک تفریح گروهیست که بناست همه با دوچرخههایشان بیایند. صدای خالهام را بهسختی میشنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یک جمله از حرف خالهام را متوجه میشوم: "کیسهخواب دیگه برا چی؟" پسر میخندد. نمیشنوم چه میگوید. انگار چیزی دستش است شبیه یک بطری و مثل اینکه میخواهد آن را به خالهام بدهد.... نه، خالهام میخواهد آن را از دستش بگیرد،... نمیتواند.
کسی تا نزدیکی در حیاط آمده... پدرم است. دوچرخهی بیرون در، به سرعت حرکت میکند. خالهام میآید تو و در را میبندد. پدر میگوید:
ـ پسره کی بود؟
خالهام میگوید:
ـ وا... چرا اینجوری نگا میکنی؟
ـ پسره کی بود؟
ـ کدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خالهام میرود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه که نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه کمک.
ـ مینا از کی سیبیل میذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگتری نکنید آقا بهرام!
ـ چی بود میخواست بهت بده، هی میگفت بگیر بگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام که نیستید.
ـ فکر کردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هرکاری خواستی بکنی؟
ـ دستمو ول کن.
ـ چرا اونجا که گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ولکن خر؛ الان میبیننمون.
خالهام دستش را بیرون میکشد.
ـ احمق!
و میرود... من همآنجا مینشینم و تا وقتی که صدایم نکردهاند...
ـ آقای افشار...
من و خالهام، جایمان را انداختهایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند. پشهبند، دور تا دور دشکمان را گرفته. جیرجیرکها، هنوز از خواندن خسته نشدهاند. ملحفه را تا روی سینهام بالا میکشم. خالهام ساکت است. دیروقت است. میگویم:
ـ چه کتابی میخونی؟
ـ رمان.
ـ اسمش چیه؟
ـ هیسسس...
حوصله ندارد. مثل هفتهی پیش که با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه که نظرم را میگرفت، خالهام میگفت همین خوبه. با تأمل کتاب را میخواند و با هر ورقی که میزند، یک نفس عمیق میکشد. لم داده به بالشی که مادربزرگ عصرها به آن تکیه میدهد. حتماً باید جای هیجانانگیز داستان باشد. برای او، هیجانانگیز یعنی وقتی که شخصیت پسر داستان، معشوقهاش را میبوسد، یا وقتی که شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقهاش سیلی میزند. میگویم:
ـ کجای کتابی؟
ـ وسطاش.
ـ میری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،... میری؟
کتاب را میبندد.
ـ دربند؟
ـ با کیسهخواب.
ـ یعنی چی؟
ـ آقای افشار،... دستهگلها رو آوردن، میخواید چندتاش رو با خودمون ببریم؟
من و مامان، خانهی پدربزرگیم. همه منتظر خالهام هستیم که رفته است مدرسهاش برای گرفتن کارنامهی ثلث سوم و دیر کرده. از پدربزرگ قول گرفته که برایش دوچرخه بخرد و او هم شرط گذاشته که باید یکضرب قبول شود. سال چهارم دبیرستان است و از او هیچ بعید نیست که تا شب خانه نیاید. ولی نه بهخاطر چندتا تجدیدی، چون کسی که شب امتحان مثلثات، "امشب اشکی میریزد" بخواند، نباید چندتا نمرهی تک شرمندهاش کند. یواشکیِ مامان، مجلهی زن روز را از کیفش بیرون میکشم و میروم به باغچه. نزدیک ظهر است. روی جلد، عکس زنی است با لباس قرمز که چمدان کوچک ولی انگار سنگینی را دست گرفته؛ کنارش نوشته: "دختر شایستهی ایران به مسابقهی بینالمللی رفت." خالهام اگر این را ببیند، حتماً از حسادت مجله را ورق هم نمیزند. بدون اجازهی پدربزرگ، مادربزرگ را راضی کرده بود که در مسابقه شرکت کند. شبی که در مرحلهی اول پذیرفته شده بود، آنقدر خوشحال بود که در باغچه میرقصید. اما آخر سر، هیجانِ زیاد کار دستش داد و پدربزرگ فهمید و همان شب -با اینکه ما خانهشان بودیمـ خالهام را کتک مفصلی زد. یادم است پدربزرگ سرخ شده بود و فریاد میکشید. یادم است پدر، به خواهش مامان، بسیار محتاط، دخالت کرد و جلوی پدربزرگ را گرفت تا خالهام توانست، گریان، به باغچه فرار کند. (دلم میخواست جای پدرم بود.) ولی پدربزرگ آرام نشد و رفت سراغ کمدش و همهی رژها و باقی وسایل آرایشش را شکست و همه را پرت کرد در حیاط. صفتی که آن موقع به خالهام داد، هنوز به خاطرم مانده است. رفتم از حیاط، مداد چشماش که سالم مانده بود را برداشتم و رفتم به باغچه؛ تکیه داده بود به درخت گیلاس. باغچه تاریک بود و او هم، پشت به نور نشسته بود؛ صورتاش را نمیدیدم. کنارش زانو زدم و گفتم: "بیا، این یکی سالم مونده." در پاسخ گفت: "گمشو." احساس کردم از پدرم متنفرم.
حالا نزدیک درختی ایستاده که او آنشب بهش تکیه داده بود و حالا هم نشسته و کارنامهاش را دست گرفته. غافلگیرش میکنم و ناگهان کاغذ را از بین دستش میکشم و بنا میکنم به دویدن تا ته باغ. وقتی میایستم متوجه میشوم که دنبالم نیامده. کارنامه را نگاه میکنم؛ قرمز، نوشته است؛ مردود خرداد...
ـ آقای افشار... تماس گرفتن، گفتن که اتوبوس تا چن دقیقهی دیگه میرسه.
شب است. خالهام سعی میکند دوچرخهسواری کند. پدربزرگ همهی باغچه را آب داده و حالا رفته بیرون، نان بخرد. پدر میداند که من و مامان، خانهی پدربزرگیم ولی هنوز از سر کار نیامده. هوا، دمکرده است. نشستهام روی پلههای سنگیِ خانه و تنگ ماهیام را گذاشتهام کنارم. خالهام نمیتواند دوچرخه را درست براند -بعد از یکسال مردودی توانسته پدربرگ را راضی کندـ و مدام ناچار میشود توقف کند. دوچرخه برای قد خالهام قدری بلند است. لباس به تنش چسبیده. پدر میآید. موهای شقیقهاش را رنگ کرده. خالهام ناشیانه با دوچرخه میرود سمتش. پدر ادای ترسیدن در میآرود:
ـ زیرم نگیری.
دوچرخه میایستد؛ خالهام نزدیک است بیافتد که پدرم میگیردش؛ خندان است؛
ـ به یکی بگو یادت بده.
با دست پشت زین را میگیرد و دوچرخه لرزان، طول حیاط را میپیماید. به من که میرسند، خالهام پایش را میگذارد زمین و همان موقع پدربزرگ در حیاط را باز میکند؛ پدر میرود و با او احوالپرسی میکند و نان را از دستش میگیرد و هر دو میروند در خانه. به خالهام میگویم:
ـ میخوای کمکت کنم؟
و او دوچرخه را همانجا رها میکند و به خانه میرود. دلم میخواهد دوچرخهاش را پنچر...
ـ آقای افشار... خانومتون گفتن که منتظرتون نمیشن،... با بچهها میرن.
سالنِ انتظار سینما مولن روژ؛ پدر و مامان، من، خالهام و دوستش منتظر سانس ساعت هشت و نیم هستیم. سالن شلوغ است. همه با هم حرف میزنند. روبروی خالهام و دوستش، سه تا پسر با شلوارهای جین پاچهگشاد و تیشرتهای رنگی به دیوار روبرو تکیه دادهاند. پسرها چشمشان به آنهاست و گهگاهی لبخندی تحویل همدیگر میدهند. یکی از پسرها، برای خالهام و دوستش، دو انگشت اشارهاش را به هم میچسباند و کنار هم میلغزاند. یک آن پدرم را نگاه میکنم؛ با مامان نزدیک بوفه است. پسری که وسط ایستاده، موهایش روی شانههایش ریخته؛ با لب چیزی به آنها میگوید؛ (انگار میگوید جون). دوستِ خالهام دستش را جلوی دهانش میگیرد، نمیتواند که نخندد. ساندیسم را با نی سوراخ میکنم؛ مزهی انگور گندیده میدهد.
ساعت هشت و نیم است. از در سالن وارد میشویم و پسری که موهایش بلند است، به هر ترتیب خود را به خالهام میرساند و خیلی سریع چیزی به او میگوید. نمیفهمم چی. من کنار خالهام مینشینم. پسرها در ردیف کناریمان نشستهاند. چراغها خاموش میشوند و تیتراژ فیلم روی پرده میافتد. خالهام با دوستش یکسر پچپچ میکنند. آخرسر خالهام رو به من میکند و با صدای آرامی میگوید که بروم و از آن پسری که در ردیف کناری نشسته و موهایش بلند است، کاغذی را بگیرم. دلم میخواهد چهرهام را جوری کنم که او بفهمد واکنش من چیست ولی سینما تاریکتر از این است. بهش میگویم باشه و بعد آرام از سینما میروم بیرون و یک ساندیس دیگر میخرم. وقتی وارد سالن نمایش میشوم، فیلم شروع شده است. آرام تا پشت سر پسر میروم؛ ساندیسم را فشار میدهم و آباش را روی موهای پسر میریزم. کار را خراب میکنم و پسر متوچه میشود و میچرخد رو به من و من بهدو میروم بیرون. نترسیدهام بلکه برعکس، دلم میخواهد برگردم و کار دیگری بکنم. روی یک تکه کاغذ، حرفی که یکی از بازیگرهای فیلم گفته و من تصادفاً موقع بیرون رفتن شنیدهام را مینویسم :"جیگرتو بپزم" و میبرم و به خالهام میدهم.
ـ آقای افشار،... ببخشید من هی این درو باز میکنم.... قبض پیش شماست؟
موقع شام است. سفره چیده شده. مامان پارچ دوغ را هم میزند. مخاطبش معلوم نیست؛ میگوید:
ـ گیتی کو؟
کسی نمیداند. میروم که صدایش کنم. در اتاقش نیست، پس باید در باغچه باشد. چراغهای حیاط خاموشاند. ولی... در باز است و نور چراغ بیرون، هیکل خالهام را از لای در معلوم کرده. با کسی صحبت میکند که فقط میتوانم دوچرخهاش را ببینم. دمپاییام را در میآورم و پشت یکی از درختها پنهان میشوم. حالا صدایشان واضحتر است. از قرار، صحبت از یک تفریح گروهیست که بناست همه با دوچرخههایشان بیایند. صدای خالهام را بهسختی میشنوم، گویا هنوز راضی نشده. حالا یک جمله از حرف خالهام را متوجه میشوم: "کیسهخواب دیگه برا چی؟" پسر میخندد. نمیشنوم چه میگوید. انگار چیزی دستش است شبیه یک بطری و مثل اینکه میخواهد آن را به خالهام بدهد.... نه، خالهام میخواهد آن را از دستش بگیرد،... نمیتواند.
کسی تا نزدیکی در حیاط آمده... پدرم است. دوچرخهی بیرون در، به سرعت حرکت میکند. خالهام میآید تو و در را میبندد. پدر میگوید:
ـ پسره کی بود؟
خالهام میگوید:
ـ وا... چرا اینجوری نگا میکنی؟
ـ پسره کی بود؟
ـ کدوم پسره؟
ـ دوس پسرت.
ـ برو بابا.
خالهام میرود.
ـ با توام.
ـ بعله؟!
ـ قرارِ چی رو گذاشتین؟
ـ مینا با برادرش اومده بود، واسه جمعه که نامزدی خواهرشِ، من چندروز زودتر برم واسه کمک.
ـ مینا از کی سیبیل میذاره؟
ـ اون داداشش بود.
ـ چند وقته باهاشی؟
ـ واسه من بزرگتری نکنید آقا بهرام!
ـ چی بود میخواست بهت بده، هی میگفت بگیر بگیر؟
ـ به شما مربوطی نیست، بابام که نیستید.
ـ فکر کردی دیپلم گرفتی، دیگه آزادی هرکاری خواستی بکنی؟
ـ دستمو ول کن.
ـ چرا اونجا که گفته بودم، نیومدی؟ مگه نگفتم منتظرتم؟
ـ دستمو ولکن خر؛ الان میبیننمون.
خالهام دستش را بیرون میکشد.
ـ احمق!
و میرود... من همآنجا مینشینم و تا وقتی که صدایم نکردهاند...
ـ آقای افشار...
من و خالهام، جایمان را انداختهایم در ایوان. باقی در خانه خواب هستند. پشهبند، دور تا دور دشکمان را گرفته. جیرجیرکها، هنوز از خواندن خسته نشدهاند. ملحفه را تا روی سینهام بالا میکشم. خالهام ساکت است. دیروقت است. میگویم:
ـ چه کتابی میخونی؟
ـ رمان.
ـ اسمش چیه؟
ـ هیسسس...
حوصله ندارد. مثل هفتهی پیش که با هم رفته بودیم برای من لباس بخرد و لباس هر مغازه که نظرم را میگرفت، خالهام میگفت همین خوبه. با تأمل کتاب را میخواند و با هر ورقی که میزند، یک نفس عمیق میکشد. لم داده به بالشی که مادربزرگ عصرها به آن تکیه میدهد. حتماً باید جای هیجانانگیز داستان باشد. برای او، هیجانانگیز یعنی وقتی که شخصیت پسر داستان، معشوقهاش را میبوسد، یا وقتی که شخصیت دختر داستان به پسر مورد علاقهاش سیلی میزند. میگویم:
ـ کجای کتابی؟
ـ وسطاش.
ـ میری؟
ـ چی؟
ـ دربند، با مینا،... میری؟
کتاب را میبندد.
ـ دربند؟
ـ با کیسهخواب.
ـ یعنی چی؟