کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

داستان بلند صفحات تصادفی از کتاب

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۵۷ ب.ظ

_درون محله‌عیان نشین در  خانه ی دوبلکس سفید ، لیلی مشغول دلنوشتن میشود ، و مینویسد؛ »»


∆  سوشا روزها یک به یک می ایند و درون فروشگاه ، لنگ لنگان قدم میزنند و اخر شب ، بعد از بستن درب فروشگاه ، از ما میگذرند و میروند ، اما تو انگار که نه انگار . گویی من نامرئی شده ام و مرا نمیبینی . من یک روز موهایم را کج و روز دیگر بالا میدهم ، روزی فر میکنم ، روز دیگر  صاف و لخت میکنم ، تا بلکه خوشت بیاید ، اما واکنشی نمیبینم از تو . نگاهت را میدزدی از من ، اما رویا و خیالت را نمیتوانی از من بدزدی .من گاه مالک بی قید و شرطت میشوم درون یک رویای شبانه ، دست در دستت میگزارم. من میدانم که موهای یک زن خلق نشده، برای پوشانده شدن، یا برای باز شدن در باد، یا جلب نظر، یا برای به دنبال کشیدن نگاه، موهای یک زن خلق شده برای عشقش یعنی تو،  تا  که بنشینی شانه اش کنی،  ببافی و دیوانه شوی. ... اما در مقابل ، من شیفته ی خط مو های توام. و با نگاه به موج موهایت ، به شوق می ایم . عطر تن تو فراموش شدنی نیست! وقتی خدا می خواست تو را بسازدچه حال خوشی داشت ،چه حوصله ای ! این موها، این چشم ها خودت می فهمی؟ من همه این ها را دوست دارم. دوست دارم یک بار بشینی موهایم را شانه کنی ، یه چند تارش بریزد و آنوقت بگویی به من؛  اینارو میبینی لیلی ؟با همه دنیا عوضش نمیکنم . اما افسوس اکنون نیستی کنارم..∆.

 پایان نامه 


-®ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی اَرزَنِ قناری در گوشه ی انبار. -بروی ایوان گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود ٫ درختِ لرزانِ بید ، رو در روی آینه‌ای شکسته بر دیوار ایستاده ، انعکاس تصویرش را درون آینه‌ی پیر و زخم‌خورده میبیند. چشمانش را  ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ،  ماهی های سـُـــــرخِ درونِ حوض ،  سرامیک‌‍‌‌های جُلبَک بسته‌ی کف حوض ، میخندند. 

  شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده اند ، از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر اَلوارهای چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری‌اش آغاز گشته و ب‍ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند  نقشه ی موزیانه ی سرقتش را. و بعد از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پابرهنه ی موش ، با حصیر ، قهر است .

زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و  قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد .

از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است.. اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است.

در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ؛♪

مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟..چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟  

مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و.. خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست.

  نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست تکون دادم ، اونم منو دید... مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست تکون داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ،رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست تکون داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد.... فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی!.. چون فکر میکردم شما فوت شدی.

  مادرجون: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟ 

نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت  ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .  

مادرجون: چیکار کردی؟ 

نیلی؛ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن. و داوود میگفت :   

(جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.)

اما بازم منو ندید. 

  مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.  

نیلی؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا..  

مادرجون: اینجا؟..

  نیلی: آره بخودا... راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم. خیلی ترسیــدم. یعنی خیلی خیلی ترسیدم.  رفتم و بدون روسری ، دویدم توی کوچه ، سراسیمه رسیدم سر کوچه ، یه خانمی رو دیدم ، ازش کمک خواستم. ولی اصلا نمیشنید صدامو ، و هر چند قدم برمیگشت دور برش رو نگاه میکرد و باز به مسیرش ادامه میداد. من رفتم ، اون سمت گذر ، درب خونه ی داوود اینا  و هول شده بودم و خودمم نمیدونم چطور وارد خونه‌شون شدم،  دیدم داوود داره جلوی آیینه با خودش حرف میزنه ، صدای رادیو بلند بود ، هرچی داد میزدم و فریاد میکشیدم ، داوود نمیشنید. تا یهو گریه ام گرفت. دیدم داوود رادیو رو خاموش کرد و به فکر فرو رفته ، دوباره بهش گفتم که دوستش به کمک احتیاج داره ، اما اون رفت سمت اتاق مادرش ، به مادرش گفت ؛

   ( نمیدونم چرا یهو دلشوره عجیبی دارم.  مادرش گفت ؛ برو نبات داغ بخور. داوود خندید گفت ، من میگم دلشوره و اضطراب دارم ، نگفتم که دلدرد دارم ، یه حس بدی دارم . دلم شور افتاده ،  میرم پیش شهریار جزوء امروز دانشگاه رو بدم بهش. آخه امروز نیومده بود دانشگاه. )

    بعد من سریعتر برگشتم خونه ، دیدم تو هنوز نیومدی ، یهو صدای سوت داوود اومد ، و من رفتم پشت پنجره ، دیدم داوود اومده و منتظره شهریاره. و همش سوت میزد. منم که هرچی براش دست تکون میدادم ، اون بی تفاوت بود ، و از اینکه صدامو نمیشنید عصبانی شدم . و پنجره را باز کردم ، اومدم یکی از کاغذای توی دست شهریار رو آوردم از پنجره پرت کردم تو کوچه ، که داوود ، با تعجب ، و با تاخیر ، خم شد کاغذ رو برداشت ، و از خونـــی که روی کاغذ بود ، ترسید ، و با احتیاط اومد از پنجره به داخل خونه ما نگاه کرد ، و چشمش به شهریــــــار افتاد. (کمــــی ســـــکوت )♪

راستی ..مادرجــــون ـ اینو بهت یــــــادَم رفتش تا بـــَــگَم!.. اگه بدونی ، چــــی شده .! باورت نمیــــشه... من تازگیـــــا با یه خــــانــم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم.. 

مادربزرگ♪؛ خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافــــتی؟ پس کــِــی میخوای بزرگــ بشی ، و از این کارات دست برداری !..  

نیلی؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویــا نبافتم ، و این‌یکــی دیگه دوست خیالــــی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش ، هاجــَـــــر و خیلی مهربونه،  خیلی هم ، از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی شیک میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هستن، خودشم خیلی خوشگله .

مادربزرگ: خُب ،  از کجا میدونی اسمش هاجره؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟ 

نیلی: قبلا بهتون گفته بودم که! پس حرفمو باور نکرده بودی! از توی صَفِ نانواااایی!.. نه نه.. توی کلاس ویلون  مادربزرگ: چی؟ توی صف نانوایی؟؟؟؟  

نیلی: نـــــه... نـه..نه.. دارم شوخی میکنم مادرجـــــونی ،  من که هرگز نانوایی نمیرم  ، هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، که اسمش فرخ‌لقا دیبا هستش.  هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگه نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه وقتی منو میبینه، ازدور شروع میکنه به بالا پایین پریدن. .

مادربزرگ: مگه پرنده‌ست تا بتونه بپَره؟

نیلیا: نه مادرجـــــونی، یعنی چی؟!.. معلـــومه که پر نمیزنه. همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا(مرقدآقا) ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون (دعابکن). انشالله بری خج ، و خاج خنوم(حاج‌خانم) بشی. 

  _من گفتم : این چرت و پرتا چیه میگی هاجر!؟

  هاجرگفت: مگه داری نمیری زیارت؟

گفتم؛ نه!..  

گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ 

گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کِیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا.درضمن ،خج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم.   یعنی چی که بجای کلمه ی حاج خانم،  اشتباهی میگی  خَج خَنِم!؟..  

گفتش: هــا ، آره هامونی(همونی) که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟

  منم گفتم چون سینزدهم هستش. بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ،

منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله .  

_مادربزرگ:  نیلیا تو که گفته بودی توی کلاس ویلون اونو میبینی ، پس چطور اون فرق چمدون رو با کیس ویلون نمیشناختش؟ 

  نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .  

_چند ترانه بالاتر ، کنار میدان صیقل خورده ، و نبش سنگفرش خیس ، جلوی درب مسافرخانه‌ی سلامت ،بر نگاهی بی‌ترَحُم، پسرکی هفت ساله زیر کلاهی لبه‌دار و کهنه ایستاده ، و تمام وجودش از بلاتکلیفی و در‌به‌دری مصلوب گشته. پسربچه نگاهش را پشت قامت مادری مظلوم پنهان کرده. مادرش پابرجا ایستاده. زیرا جایی برای نشستن و آسودگی‌خاطر‌ نیافته. نگاه غریبانه‌ی مادر ، به پدری پیر و روشن‌دل دوخته شده . درقلب صاحب مسافرخانه از مهر و محبت ردپایی کمرنگـ بجا مانده. ولی رحم و عطوفتش پس از یک‌ماه اقامت رایگان درون مسافرخانه به پایان رسیده . و آنجا دیگر جایی برای آنان وجود ندارد.

–حال در آیینه‌ی تقدیر، جبر روزگار، در آغوش کشیده حُرمَت هرسه تن را.– و هَجمِ عظیم مشکلات و فقر و فلاکت بر دوش این‌خانواده‌ی سه نفره سنگینی میکند. –امشب غم غربُت و خانه‌‌ب‌دوشی به غریبانه‌ترین شکلش ، هجوم برده بر پیکر پیرمرد ناتوان و پاهای خسته از آوارگی‌های ناتمام. -ﻣﻬﺘﺎﺏ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺸﺐ. – ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ای بی‌آزار بنام ٫عیسیٰ‌کُفری٬ در شهر‌ ، حیران و ﺳﺮﮔﺮﺩﺍﻥ.  –عاشقانی شب زنده‌دار ، آشوبزده و خودآزار و چشمانی گریان –پسربچه‌ای‌ بیدار ، با نگاهی آرام به تن لُخت و عریان ﮐﻮﭼﻪ. –صدای ﮔﻤﺸﺪﻩ ﺍﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺪﺍﻥ ، ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺳﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ ، ﺑﻪ ﮐﺪﺍﻡ ﺟﺎﺩﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺳﭙﺮﺩ ، ﺍﻧﺘﻬﺎی این درماندگی تابکجا رسوایمان خواهد کرد!... ﻭلی صدای فریادرس ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺵ.  _شهر ﻭﺳﯿﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﻧﻮﺭ ، شهر در سکوت شب ﺗﻨﻬﺎﻧﯿﺴت ، و پدرپیری با عصای سفیدی دردست ، بهمراه دختر و نوه‌اش،  غریب و خانه‌بدوش، آمده از ﭘﺸﺖ کوههای ﺑﻠﻨﺪ ،ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺴﺘﻪ ﻗﻠﺒﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺳﻨﮕﻔﺮﺵ خیابان میکوبد . و ناگه ،ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽگریزد از ان میان.  –دست کوچک پسربچه ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ دست لرزان مادرش ‌ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎﺗﺮﯾﻦ دریای اندوه و ماتمکده‌ی دنیا ، غرق میشود گهگاه. 

انتهای کوچه‌ی میهن ، درون خانه‌ی غمها، دخترک خوش قلب و تنها ، (نیلیا) در رویای شبانه اش ، سرگرم تخیل و خیال پردازی میشود ، و خودش را سوار بر اسبی سفید و بالدار میبیند که در اوج آسمانها ،در همسایگی لک‌لک ها، بروی ابرهای سفید، خانه ای از جنس عشق ساخته. او از شوق بافتن یک رویای جدید و نو ، شتابزده و عجولانه ، موهایش را با روبانی صورتی، قبل از خواب میبندد و اینبار سراغ اسب تک شاخ و سفیدش نمیرود ، بلکه  اسب خیالی اش را تیره رنگ با باله‍ای سفید و روشن تصور میکند، -و بی مقدمه سرش را ناگهان از روی بالش ، بلند میکند و روبه مادربزرگش میگوید:

  مادرژون جونی ،پرستوها بلد هستن عاشق بشن ولی فایده نداره چون نمیتونن با من تا روی ابرا پرواز کنن. درضمن خیلی کوچولو هستند. و نمیشه بغلشون کرد.  لک لک ها تا بالای ابرهای سفید پرواز میکنند ، اما بلد نیستن عاشق بشن. حالا من چیکار کنم ؟ میشه منو راهنمایی کنید؟  

  م-ب؛ خب »قو« هم میتونه تا ابرها پرواز کنه و هم بهترین عشق دنیا ، عشقی از جنس قو هستش. و هم میتونی بغلشون کنی.  

  نیلیا: وااای عالیه ، مرسی مادرژونی ، شبت رنگی و خوش .    ®(نیلیا چشمانش را میبندد و وارد دنیای خیال میشود ، او در رویا ، در غیاب شهریار ، بهترین و تنها شاعر آن لحظات درون کوچه‌ی بن بست میشود ، عزمش را جذب میکند تا  در وصف عشقش به داوود ، برای پرندگان عاشق بروی ابری سفید ، شعر میگوید، اما ... .. براستی که شعر سرودن کار دشواری‌ست . ناگه نیلیا به یاد صدای زیبای مجری خانمی می‌افتد که شبها ، قصه‌ی راه شب رغ درون رادیو اجرا میکند. . اصلا از خیر شاعر شدن میگذرد و در نهایت امر ، با کلی ارفاق و ترفیع ، در نقش راوی و گوینده ی دکلمه‌ای آبکی و هپَلی ظاهر میشود ، سُلفه‌ای میکند ، گویی مانند یک گوینده‌ی خوش صدا و معروف ، قصد خواندن مطلب مهمی را دارد. نیلیا چنان حس عمیقی درون رویای خویش گرفته که محال است کمتر از متن آغاز سال نو و یا متن مهم اعلام حکومت نظامی را ، درون رادیو برای قرائت بپذیرد.  او بادی به قبقب می‌اندازد ، سُولفه‌ی خشکی میکند ، با کمی تمرکز و مکث ، خشکیِ لبانش را تَر میکند درون خیالش ، کارگردان و مدیر ضبط استودیو، با انگشت شصت، به وی علامت میدهند ، در دلش معکوس و سروتَه میشمارَد♪سه ٬٫ دو ٬٫ یک أکشِن ♪~ﻏﻤﺖ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪﺀ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ، _ﻓﺮﺍﻗﺖ ﺧﺎﻧﻪی دل ﺭﺍ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ . ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﯾﺮﺍﻧﻪﺀ ﺑﯽ ﺑﺎﻡ ﻭ ﺑﯽ ﺩﺭب، ﻧﺸﯿنم من،  افسوس که تقدیر مرا از جسم و کالبد ، آزاد و جدا ﮐﺮﺩﻩ اﺳﺖ. –نمیدانم چرا یک شبه از نگاهت محو و پنهان ﺷﺪﻩام من.  _هنوز غرق سوالم از شب وداع کودکی ، من ناخوش و بیمار گشته بودم اما ، آن شب ، مادرم بیخبر ، رفت از کنارم .  من هرگز  مزار مادرم را نیافته ام، افسوس.  از مادرجونم هرچه میپرسم ، سکوتی میکند ، بغض آلود . از نگاهش میشود خواند که چیزی را پنهان میکند از من.  من صبحها ، مخفیانه در جستجوی مزار مادرم ، یک به ﯾﮏ سنگهای سیاه و سفید قبرها را قدم زنان ، مرور میکنم. ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ در مفهوم زمآن و مکان گُم گشته ام. و از درک آن عاجزم. شاید ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ . گاه خاطراتی در ذهنم تداعی میشود که جرأت مرورش را ندارم و از باورشان گریزانم. من دریاد دارم به روشنی ، غروب یک روز ابری ، با مادرم ، بر سنگ مزار سفیدی گل پر پر کرده بودم، و عکس شیرین و مهربان مادرژون را بر سنگ ایستاده اش در ذهن دارم. نمیدانم چرا مادرم مرا گمراه و فریب داده بود. حتی نمیدانم هم اکنون نیز چرا از من گریزان و فراری ست ، سالیان بسیاری ست در غیبتی تکراری، خودش را پنهان کرده از من.   و داوود ، تنها یادگار باقیمانده از خاطرات خوش کودکی هستی برایم. . و نمیدانی که ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫمت ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ،ﭘﺎﺭﻩ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﺕ ﯾﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﯾﺎ ﻧﻪ! -ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺧﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﺮﺩم- اﺯ وقتی ﮐﻪ هجرت کردم از کؤچه ی کودکی ، از یادتو رفتم ، از چشم تو افتادم، -ﻏﺮﻭﺏ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻡ ﻭﺁﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ٬٫ این سالها ،هردم، ﺁﻣﺪﻧﺖ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﻡ -ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﺍﯾﻦ ﻋﻘﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ، ﺳﺎﻋﺖ ﺧﺒﺮ ﺍﺯ ، ﻧﯿﺎﻣﺪﻧﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺧﺎﻃﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ، ﻭ ﺑﺎﺯ ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﻣﻦ ﻣﺠﺎﻟﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺯﺍﺩﯼ ، ﻣﯽ ﯾﺎﺑﻨﺪ ، -ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﻨﺎﻥ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻤﺖ ﮐﺎﺵ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺘ‌یم به کودکی، یاکه هم اکنون تو مرا   ﻣﯽ ﺩﯾﺪﯼ. و می‌فهمیدی ﮐﻪ ﭼﻪ ، ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﻭﺍﺭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻤﺖ.

این   (®نیلیا همچنان ، اسیر در چنگ بیداریست و دلش را نسپرده به دستان گرم خواب .  او در تصوراتش به مرز تخیل میرسد ، و از سرزمین تلخ حقایق خارج میشود و پا به دنیای تَوَهُماتی آشفته و دور از واقعیت میگذارد. به آرامی خودش را در بستر خواب ، جا میگذارد و چشمانش سنگین میشود و دلش را خواب می رُباید . او سوار بر اسب سیاه بالدارش میشود و پس از عبوری آبی‌رنگ از شش طبقه‌ی آسمان ، به طبقه‌ی هفتم میرسد. از اسبش پیاده میشود و نرم پای بر تن سفید ابرها میگذارد. و از عمق مه‌آلود و لابه‌لای ابرها ، مرغان سفید عاشق‌پیشه‌ای، دوبه، دو ، گروهی ضبدری به پیشواز و استقبالش می‌آیند . او پس از نوازش و لمس انان ، به راهش ادامه میدهد ، و حواسش به یک تابلوی مثلثی شکل بر تیرک چوبی در سمت راستش جلب میشود که ، برویش نوشته شده  ‚٬٫»رویای صادقه«٬٫‚ . او افسوس میخورد زیرا در کودکیش هرگز فرصت رفتن به مدرسه ، را بدست نیاورد و زود مبتلا و دچار سرنوشت شد . و ناچار تسلیم تقدیری اجباری گشته و در ادامه مسیر زندگی اش به مادربزرگش سپرده شد. نیلیا با قدمهای ارام و با احتیاط پیش میرود با کنجکاوی دو سمتش را نگاه میکند ، و حصارهای کوتاه را چند ابر بالاتر در دو سمتش میبیند. او با خودش تصور میکند ، که کاش میشد روی رویا سبزه کاشت ,و یا کاش میشد روی ابرها خانه ساخت. او که اینک در آسمان هفتم است ، به بالای سرش نگاه میکند ، و شهر خیس و بارانی را قرینه‌ی ابرهای زیر پایش میبیند . و در تناقض و پارادوکسی غریب ،سردرگم میشود . او در حاشیه‌ی مسیر ، عروسکش را پس از سالیان بسیار و متمادی می‌یابد. آنرا برداشته و در آغوش میکشد. و ناگهان  تبدیل به دختربچه‌ای شش ساله میشود . او در پستوی رویایش ، از خلا زمان و مکان ، گیج و سردرگم میشود ، ناگهان صدای خنده‌های کودکانه‌ی دختربچه‌ای را از پشت پرده‌ی ابری سفید میشنود، نزدیک میشود ، تصویر مات و بی عمق را به سختی مشاهده میکند ، درون تصویری زرد و کهنه ، دختربچه‌ای با دامنی چین دار و کوتاه در حال خندیدن و بازی کردن است ، مادرش بروش نیمکتی چوبی نشسته ، و دخترک با اوازی کودکانه به دور فواره‌های رنگی و زیبا میچرخد ، تصویر به نسیمی محو شده و در متن ابرها بخار میشود. نیلیا ، به چشمه ای میرسد ، و پروانه‌ای از چشمانش به پرواز در می آید ، و نیلی خود را در انعکاس آب زلال چشمه مینگرد . و با تعجب خودش را مانند ، سالیانی دور ، کودک و خردسال میبیند ، و از اینکه به یکباره کوچک شده ، خنده اش میگیرد ، خنده‌های پاک کودکانه‌اش در چشمه میریزد و نیلی در تعقیب مسیر چشمه ، به انتهای تکه ابری مرطوب میرسد. و در می‌یابد که چشمه ، از لبه‌ی پرتگاه به عمق آسمان میریزد .  نیلی عروسکش را در آغوش میگیرد و باز میگردد ، او لع لیع کنان گام بر میدارد ، و ناگهان خودش را ، رودر روی یک مردجوان میبیند. مرد جوان با حیرت خیره‌ به نیلی مانده ، اما نیلی بی اعتنا از کنارش عبور میکند ، بالاتر صدای گوشخراش، نویز رادیو فضا را پر میکند ، نیلی بسمت منبع صدا رفته و آنرا ، کنار یک پنجره می‌یابد. سپس خاموشش میکند ، او از سر کنجکاوی پنجره را باز میکند. آنگاه رُبان صورتیش را از موههای خود باز کرده و دور پرده ی‌سفید پنجره میبندد. او بازمیگردد و کنار مرغان سفید و اسب بالدارش می ایستد، عروسکش را بوسیده و کنار جاده  میگذارد ، و باز تبدیل به خودش میشود و از غالب کودکانه بیرون میشود. ، او عروسکش را نمیبرد زیرا میداند که نباید چیزی را از این دنیای وارونه ، به سرزمین موازی ببرد. او سوار اسبش میشود و از دوردست باز آن مرد جوان را انتهای مسیر ، ایستاده بر خط افق میبیند ، کمی جلو تر میرود ، و دقیق‌تر میشود ، آن مردجوان نزدیک میشود ، و به یکقدمی یکدیگر میرسند ، و نور بر چهره‌ی مرد جوان تابیده میشود ، و چهره‌ی داوود ، به چشم نیلیا ، آشنا میرسد.)  _داوود از او، مسیــــ ـــر  جوان سلام ، من دنبال یه دختر بچه اومدم و یهو کنار اسب شما ، غیب شد، شما ندیدینش؟ راستی شما کی هستید؟ اینجا کجاست ، من اینجا چکار میکنم؟  

_نیلیا؛ تو داوود هستی ، من میشناسمت. تو توی عالم خواب و رویا هستی. الان اینجا خورشید به غروب رسیده.  یعنی داره توی دنیای دیگه طلوع میکنه ، پس من باید زود برگردم. من نیلیا هستم٬  

_داوود: نه، چرا دروغ میگی ، من نیلیا رو میشناختم ، چون همسایه مون بود، با هم رفیق بودیم , اما اون شش سالگی یه شب تشنج کرد و فوت‌شد. مادرش هم از این شهر رفت. 

_نیلیا: دروغ نگو ، من زنده‌ام ، من نیلیا هستم ، با مادرجونم زندگی میکنم ،من همراه مادربزرگم ،انتهای کوچه‌ی میهن ، کنار خونه‌ی شهریار هستیم.   (داوود با کمی مکث و با تعجب) میگوید؛ اون خونه که خرابه و متروکه‌ست. کسی توش زندگی نمیکنه. درضمن اون بچه ، سینزده سال پیش فوت شدش. 

(در تکذیب چنین ادعایی نیلی ،سرش را تکان داد و رفت) _ناگهان داوود از پستوی رویا، به مهلکه‌ ای پرآشوب و خوفناک‌ افتاد، او دچار کابوس شده و مارهایی و قطور از دل سیاه کابوس ، سر بر آورده و به دور پاهایش میپیچند ، داوود ، وحشت زده تقلا میکند ، سرانجام‌ پایش آزاد میشود ، او سراسیمه میدود ، و به رودخانه ای متلاطم و خروشان ، با آبهایی گل‌آلود و تیره میرسد ، و لرزشی عجیب در آستین و درون یقه‌ی پیراهنش حس میکند ، و در اوج ناباوری ، موش کوچکی با ظاهری عجیب و زلفی سفید از آستین پیراهنش خارج میشود.  او ، نیلیا را از دور دست مشاهده میکند ، فـــَریادکُنان ، طلب کمک میکند . با تمام وجود فـــَریــــاد میزند .

-ولی نیلیا در حال بازگشت از سرزمین رویاهاست، و قادر به شنیدن صدایش در سیاهچاله‌ی کابوس نیست. در نهایت داوود بی‌اختیار از متـــن کابوس جدا میشود ، و با صدایی شبیه به صدای مادرش ، از عــُــمق خواب به بیداری میرسد. و خود را بروی تخت سفیدش درون اتاق خواب در عالم واقعیت می‌یابد... او بسیار ترسیده و پس از دقایقی برای مادرش روایت میکند ،هر آنچه را که در خواب دیده. مادرش:  نیلیا دیگه کیه؟

  داوود؛  چطور یادتون نیست، چندین سال پیش که من بچه بودم ، یه همسایه داشتیم  ،و من با دخترش توی کوچه بازی میکردم! و شما هم با مادرش دوست بودید... 

مادر: خب اره تازه یادم اومد ، خُب اون طفل مَعصوم که همون موقع فوت شد، مادرشم گذاشت و از این کشور رفت.  حالا چرا بعد سینزده سال اون طفل معصوم بخوابت اومده? خب لابُد حکمتی داره ، شاید چون دیشب خیلی سرد شده بود هوا ، تو تب کردی و چنین خوابهای متشنجی دیدی عزیزم. ٭حتما امشب شومینه‌ی کنج اتاقت رو روشن کن و بعد بخواب٭.  

داوود؛ بعدشم خواب مار رو دیدم ، موش توی لباسم لونه کرده بود ، بعدشم رودخانه ی زَر ، طُغیان کرده بود    مـــادر: مٰار در خواب خیلی بده . مار یعنی دشمن. و موش توی لباست لونه کرده بود!..خب  تعبیرش اینه که با یه زن فاسد ، عمل مفسدانه ای انجام میدی. توی خواب اگه آب رودخانه زلال باشه ، تعبیرش خوبه و آرامشه. اما اگه گل‌آلود و کثیف یا ناآرام باشه به معنای وقوع یک بلای عظیم هستش.  حتما صدقه بده بچه‌جون. تا رفع بلا بشه.، پاشو سر و صورتت رو یه آب بزن ، حالت جا بیاد . صبح شده. نگران نباش ، من فکر کنم چون دیروز غروب رفتی و شهریار رو در اون شرایط پیدا کردی ، باعث شدش که خواب آشفته ببینی. انشالله خدا به شوکت خانم صبر بده. الهی هرچی خاک اونه بقای عمر رفیقاش باشه.   _داوود: انگار واقعی بودند!.. اینایی که من دیدم اصلا شبیه خوابهای معمولی نبودن و اصلا هرگز چنین خوابی ندیده بودم‌. باور کنید. مادر خیلی تاثیرگذار و تکان دهنده بود بخصوص حرفهای اون دختره با اسبش. 

   مـــــادرش؛ دختره دیگه کیه؟ کدوم اسب؟ یعنی هم خواب موش رو دیدی هم مار ، هم اسب ، هم اون دختربچه‌ی خدابیامرز ، و حتی با یه دختر دیگه هم حرفت شد توی خواب؟ کم کم دارم در عقلت شک میکنم ، حتما با اسب هم حرف زدی !؟.. پس با این اوصاف دیشب پرخوری کردی و خوابهای پریشان دیدی..  {کَمی‌‌سُکوت}

داوود: میگفتش که نیلیاست .من داشتم توی یه مسیر باریک روی ابرها راه میرفتم ، که یهو ، دیدم یه دختر بچه با یه عروسک ، جلوم ایستاده ، و سریع یاد بچگیامون افتادم ، چون شبیه آیلین بودش ، اون نگام کرد و از کنارم رد شد. بالاتر یه پنجره بدون دیوار با پرده‌ی سفید و یه رادیو مثل رادیوی ما بود. اون رفت پنجره رو بازکرد، بعد. موهاشو باز کرد. پرده رو بست. و رفت. من تعقیبش کردم. دیدم از کنار یه درخت بید بزرگ ولی خشکیده و سوخته عبور کرد و  رفته کنار یه چشمه‌ی آب زلال و تمیز ، و خم شده داره خودشو توی آب چشمه نگاه میکنه ، بعد صدای قهقهه‌ی خنده‌ی کودکانه‌اش پیچید توی آسمون ، و یهو پاشد شروع کرد کنار چشمه ، راه رفتن ، تا لبه‌ی آبشار رفت، بعد کل مسیر رو برگشت،  اون رسید به یه اسب بالدار . عروسکشو بوسید و انداخت کنار جاده روی ابرها ، بعد آیلین یهو تبدیل به یه دختر جوان شد. من رفتم سمتش ، ازش سراغ آیلین رو گرفتم ، اون میگفت خودشه ولی الان توی اون دنیاست و  نیلیا صداش میکنه مادربزرگش .

 _میگفت که فقط جسمش از قید حیات رفته ولی خودش همچنان زنده‌ست. و با مادر بزرگش ، ته کوچه میهن ، بغل خونه‌ی شهریار اینا ، زندگی میکنه!.. آخه چرا بعد این همه سال یهو بی مقدمه اون دختربچه ، باید به خوابم بیاد؟.. و جالبش اینجاست که شهریار هم دقیقا توی هَمون خونه ی مَتروکه خودکُشی کرده. هَمون خونه‌ای که دخترک توی خوابم گفتش.  _

مادرش؛  نمیدونم والا! از حَرفات سردَر نمِیارَم. حَتما اون خونه‌ِی متروکه سنَگینه ، خب تو غروب رفتی داخلش، شهریار رو توی اون شرایِط پیدا‌ کردی, و باعث شدش ناراحت بشی ، و چنِین خواب آشُفتِه و پَریشانی ببینی. انشالله که خیر باشه. 

  داوود: چرا هَمه میگَن اون خونه سَنگینه؟ سنگینه ،یعَنی چی خُب?..      

—درمقابل نیلیا نیز از پرواز کردن درون آسمانی بیکران ، و قدم زدن بر ابرهایی از جنس مرغوب خیال ، خسته میشود و همزمان با طلوع خورشید در آسمان ابری شهر ، بیدار میشود ، و ـمـادربــزرگش را در حال نماز خواندن میبیند ، او خَــــــــــــمیازه ای به وسعت سجده‌ی مادربزرگش میکشد . و از جایش برمیخیزد ، قبل از هرچیز  به فکر فرو میرود که طی شبی که گذشت ،در خواب و در عالم رویا ، چه خوابی دیده !.. اما چیزی در یادش نمانده ، و هر چه فکر میکند ، رُبـــــان صـــــورتی رنگش را پیدا نمیکند . از مادربزرگش سراغ رُب‍ــــــان صورتیش را میگیرد و مادربزرگـ ، حین خواندن نماز ، به رسم همیشگی ، اَلْلّٰهُ‌اَکـــــــــــبَرٌ  را دو پهلو و به کِــــنایه بلندتـــــَر میگوید. نیلیا بخاطر دارد که شب قبل از خواب ، موهایش را با رُبان صورتی محبوب و همیشگی اش بسته بوده . ولی اینک موهایش پریشان است و خبری از رُبان صورتی رنگ نیست ، لحظاتی بعد  نیلیا طبق عادت ، سرش را بروی پای مادربزرگ گذاشته تا که موهایش را برایش ببافد . مادربزرگـ نیز صبورانه در حال گیس نمودن موهای پریشان نوه‌اش است.    

نیلی میپرسد از او؛ خدا کجاست؟ بهم بگو مادرژون جونی ، خدا چیه؟ چجوری میتونم ببینمش؟ چجوری حرفمو و سوالمو ازش بپرسم تا بهم جوابه‍ای راست راستکی بده.‌  

_مادرب‍ـ‌زرگـ ; خدا بی نهایت نزدیکه بهت . اما با چشم بصری قابل مشاهد نیست ، اون مثل ادما محدود نیست و لا مکان و بی زمان همیشه وجودش جاری‌ست . اون بی نهایت بزرگه‌ ، اما بقدر فهم تو کوچیک میشه . خدا رو با چشم دل باید ببینی عزیزدلم‌ ‌. اون بقدر نیاز تو فرود میاد و بقدر آرزوی تو گسترده میشه و بقدر ایمان تو کارگشا میشه. و به قدر نخ پیر زنی دوزنده باریک میشه.  (نیلی: یعنی عین شما که دوزنده ه‍ستی ،و هربار میخوائ نخ رو سوزن کنی ، با چشمای خسته ات، و منو صدا میکنی تا برات نخ رو سوزن کنم ، اما من پشت پنجره دارم کوچه رو دید میزنم  ، و نمیام کمکت کنم؟ یعنی اون وقت همیشه خدا میاد بجای من برات نخ رو سوزن میکنه؟)  

_م‌+بزر‌گ؛ نخ رو که سوزن نمیکنن. عزیز دلم باید بگی ، سوزن رو نخ  میکنه.  [نیلیا از شیطنت واژه ها را اشتباه تلفظ میکند!..]

نیلیا:: مادرژون ژون ‌جونی برام توضیح بده که خدا میتونه تبدیل به چه چیزایی بشه ؟ یعنی مثلا میتونه به یه گل تبدیل بشه؟ پروانـــــِه چطور؟

.(+م‌بـ‌زرگ; مه‍ربونی خدا همه جا هست ، و به قدر دل امیدواران گرم میشه . واسه یتیما پدر و مادر میشه‌، بی برادران رو برادر میشه، بی همسرماندگان رو همسر میشه ،واسه عقیمان فرزند میشه‌.  ناامیدان رو امید میشه. گمشده هارو رو راه میشه. واسه تاریک ماندگان نور میشه. رزمنده ها رو شمشیر میشه. واسه پیرها عصا میشه ، و به قلب ، محتاجان به عشق ، عشق هدیه میده. خداوند همه چیز میشه ، همه کس رو میبینه . و همه کار میکنه اما به شرط اعتقاد  -به شرط پاکی دل ، به شرط طَهارت روح ، و به شرط پرهیز از معامله با ابلیس.)

  نیلیا:: ابلیس دیگه چیه؟ چه موجودی هستش؟ چرا میخواد معامله کنه؟ مادرژونی من اینایی که میگی رو اصلا نمیفهمم که چی هستند. و آخه میدونی چیه ! من راستش یه چیزی میخوام از خدا ، و فقط خدا میتونه برام انجام بده و شما الان گفتید خداجون ه‍مه کار میکنه اما به شرت انتقام؟ 

م‌+ب‌: نه عزیزم ، بشرط اعتقاد   

نیلیا؛؛ خب بعدشم گفتید .  توالت نوح! خب اینا چی هستند؟ 

[م‌+ب‌: من گفتم طهارت روح و پاکی دل.  عزیزدلم یادته دیشب برام از هاجـر رفیق شفیقت تعریف کردی؟ یادته همش مسخره اش میکردی که کلمات رو ابشبابا میگه! حالا ببین چوب خدا صدا نداره . و خودت هم شدی بدتر از هاجــَـــــر ، و همه چیز رو إبشبابا میگی.]

نیلیا:: نه مادرژونی ، من الکی اشتباهی گفتم تا کاری کنم شما مجبور بشی از واژه‌ی (اشتباه) استفاده کنید و اون رو تلفظ کنید . خخخخ آخه خیلی خوشگل اشتباهی کلمه‌ی اشتباه  رو میگید. خواهش میکنم یه بار دیگه بگید .

م+‌ب‌؛؛ من ابشباباه رو درست میگم  إبشباباهی نمیگم. (درهمین حال نیلیا از خنده ریسه میرود ، و آنچنان صدای خنده‌اش بلند میشود که باران بند می‌آید و گربه سیاه رنگ  به آسمان شک میکند  نیلی؛ مادرژونی من یه تصمیم جدید گرفتم. تصمیم گرفتم دیگه برای زندگیم تصمیم جدیدی نگیرم. جدی میگم. چون انگاری که من نقشی در زندگیم ندارم. شایدم که اصلا زنده نیستم.  نمیدونم!..  من به خواب هرکه میرم انکار عزراییلم. چون فرداش میمیره. 

مادربزرگ با تعجب: چی؟ چی‌چی میگی واسه خودت؟  چرا غنچه ای حرف میزنی؟ واضح حرف بزن ببینم...

  نیلیا: اخه راستش رو بخوای  من چند شب پیش بخواب شهریار رفته بودم . یعنی تصادفی اونو توی خواب دیدم. و توی خواب بهش گفتم که برات یه پیغام اوردم از طرف سقاخونه.  شهریار فقط منو نگاه میکردش و بعد مادرش یعنی شوکت خانم رو دیدیم که یهویی بیست سال جوان شده بود و انگاری باردار بودش. بیتوجه به ما اومد و رفت یه شمع روشن کردش توی سقاخونه. و منم روبان صورتی رنگی رو دادم به شهریار....

 

نظرات  (۱)

شین براری لطفا از وبگاه بازدید و نظرگاه نظری ثبت و درج نمایید
این پیج به فن پیج شما تعلق دارد و از حضور احتمالی تان انتظار میکشد و خشنود میشویم اگر نظری از شما حاصل شود
پاسخ:
من هم چشم انتظار  حضور احتمالی، ایشان هستم 
اما ظاهرا در محیط مجازی حضور ندارن