رومانی کوتاه
رومانی
نه اینکه چون در بخارست هستم یاد این ماجرا افتاده باشم؛ اصلاً به همین دلیل آمدهام! با اینکه مو به مو به خاطرم مانده، شرح شفافِ دو دقیقه از ۱۲ سالگیام ساده نیست. همیشه به نظرم میآمده بخشی از احساسم درباره آن دو دقیقه بیش از آنکه حقیقی باشد، گیرِ ذهنی بوده روی یکی از ماجراهای بیشماری که خلق میشوند تا به سرعت فراموششان کنی.
پس چرا از یاد که نبردهام هیچ، رفته توی فهرست مهمترین اتفاقات زندگیام! باید بنویسم، بلکه بهتر کنار بیایم با این قضیه که چگونه رومانی برایم مهم شد.
آفتابی خوابآور بر بخارست میتابد. در مجاورت رود و به موازات ظهر، قدم از قدم برمیدارم. رودخانه دامبوویتا، خمیازهای است دراز و عریض. سرعتم فقط کمی کندتر است از جریان بخارآلود و طلاگون که با نخوت، بخارست را ترک میکند. مقصدش شهری است که نمیشناسم. من هم دیروز آمدم و امروز خواهم رفت. سفرم توریستی است. بهتر است بنویسم خودم کنجکاوانه پرانتزی باز کردم در متن یک تور ۱۰ روزه به شبه جزیره بالکان. انگیزهام برای هر توریست دیگری که عکس مشترکی با دامبوویتای گریزان میگیرد، شاید بی اندازه مبهم باشد. در این لحظه کوله پشتی، دوربین، نقشه، آبجو، قهوه، عینک رنگینکمانی ندارم. نشانهای از اینکه رومانیایی نباشم همراهم نیست. شبیه پرسهزنها و دورهگردهای بومی شدهام. اما دلیل واقعیتری هست که مرا اینجایی میکند.
قضیه رومانی برمیگردد به ۱۲ سالگیام. رومانی برایم همان اندازه دست نیافتنی بود که هر چیزی با ارزش مادی بیش از صد تومان! پول تو جیبی من به این رقم نمیرسید. جیبم گویی دستگاه دمنده داشت. هر مبلغی که برای خرید خواندنیهای کاغذی کافی بود، از جیبم فوت میشد. روزهای آغاز جام جهانی ۱۹۹۰ همزمان شده با امتحانات ثلث سوم. هر ظهر سوالات روی ورقه، در ذهنم با صحنههایی از بازی دیشب میآمیخت. تعلیمات اجتماعی، دینی، حرفه و فن یا علوم برای یکی دو ساعت مزاحم نقش ساقها، شدت شوتها، تصویر دروازهها، رنگ پیراهنها و زیبایی گلها میشدند.
- وقت تمومه خودکارا روی میز، پاسخنامهها روی زمین.
میدویدم تا آنطرف خیابان، دکه روزنامهفروشی برای خریدن ویژهنامه عصرانه جام جهانی. دکه و مدرسه هنوز هستند، روبروی هم. چند قدم بالاتر از تقاطع اتوبان همت و خیابان جنت آباد.
تیم محبوب من آرژانتین بود. هنوز هم هست. تا لحظه مرگ، تیم شماره یک خودم را تغییر نخواهم داد. غیر از بیست و یکم ژوئن ۲۰۱۴ و بازی ایران – آرژانتین در جام جهانی، همیشه برای آرژانتین فریاد زدهام. از جام ۱۹۸۶ که زیاد فحش بلد نبودم، تا الان که آموختهام کدام فحش را کجا خرج کنم تا جای مناسبش چربش داشته باشد به زنندگیاش، در حضور دیگران چطور و در خلوت چگونه.
امتحان امروز، تاریخ بوده. خودکار و پاسخنامه را با هم گذاشتهام زمین. هر دو را دریبل زدهام. راهرو را با نیمکتهایش جا گذاشتهام. نمیدانم چرا اما ورودم به حیاط، همیشه با پریدن و هد زدن است نه با پا. از لای دانشآموزانی که تند تند کتاب تاریخ را ورق میزنند و مشغول محاسبه نمره احتمالی هستند، زیگزاگی رد شدهام. با سرعت رسیدهام روزنامه فروشی. روبروی دکه مثل همیشه شلوغ است تا وانت شرکت توزیع سر برسد و نشریات عصر را بیاورد. من به پچپچه و بحث سیاسی آدمهای این صف عادت داشتهام عصرها. اما این روزهای جام جهانی، بلند بلند حرف از فوتبال میزدهاند که برایم غریب و دور بوده. حالا لحظه فرو افتادن اولین دانه از ساعت شنی دو دقیقهای است. لابلای آدمهای روبروی دکه، معلم تاریخ هم ایستاده! بی آنکه مرا ببیند، آمده تا برای ۲۵ سال آیندهام، سفری مهیا کند.
آقای معلم گفت: رومانی…
جایی که معلم هست باید به او نگاه کرد. اما او مرا نمیبیند. تا خواست حرف بزند، توی سر و صدای رسای بقیه مردد ماند. مثل کلاس نبود که کسی جیک نزند. همهمه صف او را واداشت به سکوت. نه عادت داشتم که وقتی معلم ایستاده به جای دیگری نگاه کنم، نه به اینکه وقتی معلم هست، دیگران بپرند توی حرفش. من نوجوانی هستم لای دست و پا و حرفهای آدم بزرگها. همگی گرمِ گفت و شنود. مردی آرنجش را گذاشته روی پیشخوان. میگوید: دیدین برزیل خوار سوئد رو چطوری شوهر داد؟
پاسخ میشنود: والله اونی که ما دیدیم، توماس برولین خوارِ برزیل رو برد حجله، هاهاها.
مرد برزیلی، آرنجش را از روی پیشخان برداشته: برولین که خودش برلیانه باید ببرنش حجله. هاهاها
من به این عادت نداشتم که وقتی معلم هست، کسی حرف بزند. چه برسد حرف زشت! او با یک لبخند بیموقع هم اوقاتش تلخ میشد. کسی در کلاسش جرات خوشمزگی نداشت. تاریخ را هم خوب درس میداد. با حاشیههایی که در کتاب نبود اما او میدانست و میافزود، درسش برایمان جذابیت داشت. اما اینجا لای حرفهای زشت و خوشمزگیها حرفی نمیزند. فقط دوباره گفت: رومانی…
رومانیاش محو میشود توی صدای صف. محو در آرژانتین که چند هواخواه داشت اما جواب شنیدند: شما فعلاً برین به کامرون برسین.
این پاسخ، لبخندی هم نشانده روی صورت معلم تاریخ.
پیرمردی گفت: به دلم افتاده چکسلواکی اول میشه. زود جوابش را دادند: حاجی جون اول بزا بینیم اصلاً صعود میکنه از گروهش، بعدش شما بیا.
همزمان دیگری پرسید: مگه آلمانیا مُردن؟ معلم تاریخ باز لبخند زد و تنهای ناخودآگاه که آقای آلمانی زده بود، او و پیرمرد چکسلواکی را عقب راند.
وانت شرکت توزیع از راه رسیده. صف ناگهانی با بی نظمی شکل گرفته. بعضیها طوری خفیف، زور زدهاند، هل دادهاند، هرکجای صف که شده قرار گرفتهاند. معلم تاریخ به همان آشفتگیِ حروف واژه رومانی که برای بار سوم از دهانش درمیآمده، رانده شده آخر صف. مکث ناخواستهاش از بلندی صداهاست. باز من را ندیده که جثه ریزم به دردم خورده و خزیدهام جلوی صف.
آن روزها را نمیدانم اما من حالا شاگرد خوبی شدهام برای معلم تاریخ. جمله ناتمام او را از دل تاریخ درآوردهام. بیشتر از دو دهه نگهش داشتهام. موهایم سفید شدهاند اما عبارت رومانی معلمم را بدون آنکه خودش بداند و حتی کسی شنیده باشد، مانند گنجی در دلم دفن کردهام. هزار بار آن را با لحن خود او زمزمه کردهام. «رومااااانی». مهاجرت کردهام و در مسافرتها، پایم سرانجام به خود رومانی هم باز شده.
معلمی که آن روزها حدوداً ۶۵ ساله بود احتمالاً دیگر زنده نیست، اما برای من با ادای واژهای که هیچکس نشنید، جاودانه شد. کلمهای که نمیدانستم چرا برای شنوندگانش صلابت و جذبه درسهای آموزنده کلاسهای تاریخ را نداشت. آن کلمه که قرار بود جمله شود اما روزنامهخوانهای محله اجازه ندادند را حفظش کردم تا تکمیلش کنم. انگار نمره قبولی امتحان تاریخ ظهر آن روز را حالا خواهم گرفت. از آن صف نامنظم که آدمهایش سه بار پیاپی پریدند توی حرف او اثری به جا نمانده. آنها حالا پیر و پراکندهاند. شاید چند نفرشان مرده باشند. همگی رفتهاند اما کلام معلم به جا مانده. کلمهای که بالاخره جمله خواهد شد توسط دانشآموز وفادار.
رومانی… رومانی خیلی خوب بازی کرد.
رومانی… رومانی بهتر از بقیه تیمهاست.
رومانی… رومانی، عشق است رومانی. ■
مهدی رستمپور