مفقود الجسد داستان کوتاه
لیوان جام بلورین عمر از دست کسی افتاد و زندگی صد لحظه شد. از آبی روان بر کویر، آسمان هم سبزه شد. خویشتن خویش را دیدم ، پشت فرمان خوابش برده بود و سرش خونین و جاده جای مانده بود و سر پیچ کوهستان از ماشین رها گشته بود، جاده به سمت تونل پیش میرفت و به غربت میرسید ، آما ته دره یک منه بی من، از دنیا بار سفر بسته بود. چه حس غریبی نسبت به نیمه ی خاکی و زمینی ام دارم هیچ حس تعلق خاطری در من یافت نمیشود فقط سرشار از حس سبک بالی و مشتاق هجرتم میل پرواز دارم از آنجا در زمان و مکان سیر میکنم پلی به کودکانه های معصوم خود میزنم که خیره به پروانه ای مانده ام. مجدد به جایی مجهول میرسم ، گویی
آینده آسمان تاریک است و تکلیف ابرها را کبریت هیچ صاعقه ای روشن نمی کند عمود شبدر گلوی افق فرو می رود و حنجره ای صیقل می خورد، شب هنگام بطرز مشکوکی شهر را سُکوتی مُـبهَم فرا میگیرد آسمان بشکل معناداری سرخگون شده است و نیمه ی بی جان من در دوردست های غریب و ته دره لم داده و مرده است. سکوت سنگینی ست ، ناگه صدایِ پارس سگی ولگرد سکوترا جِــر داد و چُرتِ پاسبان را پاره کرد، نسیمی بیخبر وزیدَن گرفت با متانَت و به نرمی از چندین کوچه و پسکوچه گذر کرد و من نیز پا به پایش پیش رفتم به مسیر اصلی که رسید ناگه نافرمان شد و طغیان کرد و همچون بادی سَرکش که از دلِ طوفان رها شده باشد وحشیانه خود را به هر درب و دیوار و درخت زد ، آنسوی رودخانهی زَر ، سمت پیچِ خَمِ محله ضرب انتهای بُنبست کُهَنـسال ، دستانِ ظریفِ دخترکی نوجوان از خواب بیرون مانده، که بادِ سردِ زمستانی مسیرش به این کوچهی خاکی افتاد و لحظهی عبور از بنبست خودش را بیمهابا و بیسبب به پنجرهی چوبی و تَرَک خوردهی اتاق دخترک کوباند ، عاقبت دخترک ناگزیر بیدار شد و سراسیمه بهدنبال نیمهی گُمشدهی خوابش گشت، گویی که در عالم رویا نیمی از آغوشش جا مانده....
ستاره ها یک به یک سرخ، سو سو زدند و آرام آرام سرنوشت مجهول آسمان روشن شد... _ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود ، عاقبت بارید .تا طبق روال و به رسم عادت دخترک شتابان و پابرهنه از خانهی نیمه متروکهاش خارج شود و به زیر باران برود ، بلکه شاید اینبار بتواند ریزش قطرات باران را لمس کند ، ولی افسوس.... او نیز همچون من خیس نشد....
سپس بهراه افتادم و
برای نوشیدن یک فنجان از عطرِچای ، از پائیز و زمستان و از اسارت در زمان و مکان ، از خیابان های پر برگ از سنگفرش های بیرنگ ، از کوچههای خاکی و خمیده از پُلهای قدیمی و باریک، از خاطراتیرنگپریده و تاریک ، از دیوارهای قطور و آجرپوش ، از افکاری پریشان و مخشوش _ از میدان های پر هیاهو _از پله های نمور و باریک از اتاق های متروک گذشتم تا به فنجان چای رسیدم.... از خودم پرسیدم :
چایِ تلـــخ سردتر! یاکه چایِ سَــرد تلختَر؟ پاسخ هرچه باشد توفیقی در اصل ماجرا ندارد من تنها برای استشمامِ جُرعهای از عطرِ خوشِ چای به اینجا آمده ام و بس....
آنگاه پس از استشمام عطرِ شیرین و خوشِ چای ، زیر لب میگویم ؛ جسمِ بی روح ، مُـرده! پس چرا روحِ بیجسم، زنده؟ اینمَن بی جسم ، زنده پس چرا اون جسم بی من، بی جان و مرده؟
شاید چون کالبدی کرایه ای از این خاک ، باید عاقبت بر خاک میشد. تا نتوان چیزی با خود از این زمین اجاره ای به یغما برد . ولیکن من اهل این زمین نیستم از سوی برکه ی نور آمده ام و اکنون نیز جرعه ی نوری شتابان در حال بازگشت سوی نور حق تعالی هستم از همینرو میگویند بازگشت همه بسوی اوست....
کاش کسی جسم بی جانم را بیابد و به خاک بسپاردش، شایدم انکس چوپانی رهگذر از دره باشد که همراه گله اش حین عبور از درّه ی عمیق جسمم را خواهد یافت.....
نوشته ؛ شین براری
حالا با مژگان شدیم چهار تا همکلاسی قدیمی . خوب هستید شماها؟
یادت بخیر