کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

همسایه بی سایه

دوشنبه, ۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۸:۵۲ ق.ظ

همسایه ای بی سایه  

نویسنده : شهروزبراری صیقلانی

 

دستم روی دستگیره دره. درو که باز می کنم خونه تاریک تاریکه! همه جا ساکته، یه دفعه صدای سکوت بین صدای جیغ دوستام و شهرزاد گم میشه، همه ی لامپ ها روشن میشن و توی خونه پر میشه از کاغذای رنگی! یادم رفته بود که امروز تولدمه!

شهرزاد همه ی دوستای دانشگامونو دعوت کرده، حتی رخساره رو. با این که می دونه ما قبلا به هم علاقه داشتیم و قصد ازدواج هم داشتیم.

چشمای من هنوز ماته به نگاه مهمونا، ماته به نگاه رخساره! شهرزاد جلو میاد و منو می بوسه! «تولدت مبارک عزیزم» و من رو کنار کیک تولد می بره، توی این مدت چشم رخساره فقط به من و شهرزاده! شهرزاد هم از لج اون مدام اطراف منه، شمع هارو که فوت می کنم، لبخند تلخی روی لبام می شینه که هر لحظه با دیدن رخساره تلخ تر میشه. مثل همیشه شنل بلند یشمی اش رو پوشیده، با همون چکمه های تنگ پاشنه بلند، چرا دعوتش کرده؟ که دوباره اون خاطرات کهنه، نو بشه؟ آخر مهمونی که میشه رخساره جلو میاد! «تولدت مبارک سیاوش!» سیاوش رو که میگه تا چند ثانیه زل می زنه به چشام! نگام میفته تو سبزی چشماش! (تولد دو نفره 5سال پیش کنار ساحل، هدیه ش توی گردنم، شب خواستگاری تو خونشون، تحقیرای خونوادش، بعدشم آشنایی با پدر شهرزاد و همه ی داراییش، حالام بودن من توی این شب، اینجا)، نگامو از نگاش می گیرم، خنده روی لبای شهرزاد می مونه! نگاهی به من میندازه و تا در خروجی همراهیش می کنه! برای اینکه شهرزاد حساس نشه، به رخساره زیاد محل نذاشتم. با این که شهرزاد حس منو به اون حس می کنه اما حرفی نمی زنه!

بعد از اون شب، مدتی میشه که وقتی میام خونه دیگه سایه رنگی شهرزاد پشت شیشه های گل ریز در پیدا نیست، که در خود به خود باز بشه و پشت در شهرزاد باشه! کیف و کتمو روی دستای ظریفش بندازه، دیگه حتی بوی سوخته غذاهاش از لای درز شیشه ها بیرون نمیاد! دستم تا مدتی روی دستگیره در می مونه، اما کسی اونو باز نمی کنه، کلیدو می چرخونم توی قفل. باز شدن در، جـیــر... سیاهی روی همه چیزو پوشونده! یه صدای به گوشم میرسه. تق.. تق تق.. تق.. ! چشمای شهرزاد تو سیاهی اتاق قاب شده رو صفحه کامپیوتر. می پره! پلک می زنه!

سایه چشمام، حک شده رو سیاهی دیوار روبروش، رو سیاهیش پلک می زنم. می بینه، پلک می زنه. صدای سکوت اونقدر بینمون زیاده که صداهامون به هم نمیرسه. انگار یه چیزی بینمونه، یه سایه که نمیذاره صدام به شهرزاد برسه، هر چی داد می زنم شهرزاد... شهرزاد... که صدامو بشنوه، اما شهرزاد پشت اون سایه خودشو قایم کرده و گریه می کنه. فقط اشکاشو می بینم، که رو سیاهی اون سایه پایین میاد و تو دستاش محو میشه. حس می کنم اون سایه برام آشناست، خیلی دیدمش، اما چهرشو پوشونده، فقط لبای باریکشو می بینم که رو همه و می لرزه، اونقدر می لرزه که یهو سردم می شه. با صدای زنگ گوشی شهرزاد به خودم میام که جلوی در اتاق خوابم، نه تو خواب، نه تو رویا. دو شاخه کامپیوترو می کشه و میره تو تراس، صدای خنده هاش، شکل چشماش شبیه وقتیه که با من آشنا شده بود، شقیقه هام داغ شده و تیر می کشه. همون جا، کنار در اتاق خواب، کیف توی دستم می مونه، کت روی شونه هام سنگینی، اونقد سنگین که دیگه اشتهایی واسه غذا خوردن نداشته باشم. میرم تو حموم، شیرآب و تا آخر باز می کنم، صدای شرشر آب، آرومم می کنه. رخساره، همیشه این صدا رو دوست داشت. تند تند پک می زنم به سیگار، دود سیگار رو سیاهی کاشی ها میریزه و بالا می ره و آب رو داغی پاهام. چند وقتیه که شبا یا توی تراس منظره ی شهرو نگا می کنه یا روی کاناپه اونقدر تلویزیون نگا می کنه تا همون جا خوابش ببره. همش سرش تو موبایلشه یا توی حموم پچ پچ می کنه، صدای خنده هاشو می شنوم! گوشیشو هم که نگاه می کنم همه ی تماس ها و پیاماشو حذف کرده. حرفمون توی خونه فقط شده سلام، شب بخیر،کی اومدی ...

ساعت های زیادی می گذره، شبای زیادی صبح می شه. دیگه عادت کردم که هیچ سایه رنگی روی اون شیشه های گل ریز نباشه! داخل میام، چیزی نمی بینم جز نور آبی که از در اتاق بیرون اومده، بوی یه عطر مردونه از فضای اتاق بیرون می پره! صدای خنده های شهرزاد می پیچه لای بوی عطر، سرم داغ میشه، پاهام یخ زده، شهرزاد... می دوم تو اتاق خواب، صدای دکمه های صفحه کلید و دینگ دینگ های یاهو مسنجر قاطی شده، شهرزاد کنار میز کامپیوتر نشسته و زل زده به مانیتور، به من، بی رنگی لباش، قرمز شده و پشت چشماش رنگی، موهای سیاه بلندش رو که همیشه با کش می بست رو شونه هاش باز کرده! نفس نفس می زنم، شهرزاد! دو شاخه رو می کشه و میره سمت کاناپه. میرم تو اتاق، چیزی نیست، بوی اون عطر هنوز تو خونه است. دستام تو موهامه، صدای خنده هاش، دروغ هاش می پیچه توی سرم و خشکی دهنمو بیشتر می کنه، «شهرزاد این بوی لعنتی چیه؟ کی اینجا بوده کثافت؟ چرا تو انقد عوض شدی لعنتی؟» سرشو دستمال پیچ کرده، روی کاناپه دراز کشیده و هندزفری هم تو گوششه! می رم سمت کامپیوتر، سایه شهرزاد افتاده رو سیاهی دیوار اتاق خواب، ناخنای بلندشو می کشه به چوب دیوار.

پسوردش661... چشمم میفته به پیام های پشت سرهمی که واسش میاد، «کجا رفتی عزیزم..؟» عکس یه پسر مو بلند و حرفای عاشقونه ای که بینشون رد و بدل شده، عکسایی که باورم نمیشه مال شهرزاد باشه، عرق سردی رو روی پیشونیم می یاره! هر لحظه که پیام های دیگه اش رو می خونم، سرم داغ تر میشه! دستمو می کشم تو موهام، چند تا مشت محکم می کوبم به میز کامپیوتر، لعنت به تو... سایه اش از رو سیاهی دیوار پاک می شه، کامپیوترو براش روشن می زارم و میرم تو حموم و شیر آب رو تا آخر باز می کنم! میدونم که بعد من میره سمتش، میام بیرون! صدای نفساش میاد سمتم! تیزی نگاهمو می فهمه! عقب می ره، جلو میرم، لب هاش می لرزه، «نه سیاوش تو...تو؟» می خواد چیزی بگه، دستمو می ذارم روی لباش که هیچی نگه! باید زودتر می فهمیدم. از خونه می زنم بیرون، بارون گرفته، بارون می خوره تو صورتم، شرشرآب، رو سنگفرش پیاده رو، خنده های رخساره، خنده های اون پسره و شهرزاد جلوی چشام نقش می بنده، زیر بارون چشام خیره به نور چراغ برق، دود سیگار با بخار دهنم تو سردی هوا بالا میره و محو میشه. به یه چهارراه می رسم، چراغ قرمزه. هیچ ماشینی پشت چراغ نیست، فقط منم که خیره شدم به قرمزی چراغ، رنگ گل های رخساره، لبای شهرزاد. نور قرمز می پاشه به همه جای خیابون، حتی درختای کنارش، برای چند ثانیه قرمز به چشم می خوره. 41,42,43...

تو سیاهی شب زیر نورای زیاد همه چیز رنگ گرفته، حتی اون پسر شیشه ای که شهرزاد باهاش رابطه داره و عاشقش شده! باورم نمیشه اون... چقدر شبیه اون سایه ایه که همیشه تو خواب می دیدم، که همیشه لباش اونقدر می لرزید که من سردم بشه و از خواب بپرم و نتونم چهره ش رو ببینم. بازم بارون می گیره! دیگه صدای شرشر آب، آرومم نمی کنه، حالمو بد می کنه. یاد رخساره میفتم... دستم رو دستگیره دره، پک آخر رو به سیگار می زنم و زیر پا لهش می کنم، درو باز می کنم... بازم بوی همون عطر هوای خونه رو سنگین کرده. چیک، چیک، صدای شیر آب تو سکوت خونه می پیچه، دیگه صدای تق تق دکمه های صفحه کلید توی گوشم سر نمی خوره، تیک تاک، تاریکی هنوز روی عقربه های ساعتو گرفته، کسی توی خونه نیست، همه چیز درهم و برهمه. لباسای توی کمد، یکی یکی رو تخت ولو شده، اینجا چه خبره؟ قفل کمدم شکسته رو زمینه! گل خشکای رخساره، چسبیده به سفیدی دیوار و آینه، عکسای دو نفره منو رخساره پاره پوره کف اتاقه، همون عطر مردونه، روی میز آرایش، رو آینه بزرگ نوشته «سایه رخساره، سایه رخساره...» بوی دود میاد، می دوم سمت آشپزخونه، بسته های قرص، تیکه های شیشه... یه تیکه شیشه میره کف پام! خون شره می کنه رو سفیدی سرامیکا، سایه شهرزاد افتاده رو پرده اتاق خواب، صدای گریه هاش منو یاد باباش می ندازه، باد به گل خشکای رو دیوار می زنه و گلای پرپر شده رو به سمتم میاره. نور آتیش می پاشه به عکسای کف اتاق؛ لبخند منو رخساره تو دریا، جشن فارغ التحصیلی...

جلو می رم. سمت تراس؛ صدای خرد شدن برگای قرمز زیر پاهام، اول آشناییمون تو کافی شاپ پلاس... دوست دارم سیاوش... شهرزاد گریه می کنه، به هق هق افتاده، عکسای تو دستشو پاره می کنه و می ندازه تو آتیش، بوی بارون با بوی دود میاد داخل. شهرزاد کش موهاشو باز می کنه و میندازه تو آتیش. سایه موهای سیاه و بلندش می ریزه رو سفیدی پرده، بوی سوختگی که از لای درز شیشه ها میاد سمت نفسام، هر لحظه بیشتر می شه، شعله های سیاه و زرد هر لحظه رو پرده بیشتر گر می گیره. سیاه، زرد، چشمای شهرزاد بین سیاهی و زردی، اشکای شهرزاد رو سیاهی شعله ها پایین می ره. سیاه و زرد هر لحظه گر می گیره و رو پرده بالا میره. دستای شهرزاد، لای شعله ها، چنگ میندازه رو آتیش. چهرشو پوشونده و تو شعله ها گم می شه. سایه یه زن، یه مرد، سایه یه زن، پشت یه مرد


  

نظرات  (۳)

ارع حلزون لیزه رو منم موافقم ک خیلی شین پر رو بازی در آورده که چنین بی حیا نوشته
زیر مطلب اشتباه پیام گذاردی .

حلزون لیزه مربوط به مطلب بالاتره با اسم ؛ عشق را در کمد نهان باید کرد
  • کورد کرمانجی
  • از شهروز براری حلزون لز خیلی بی حیاست به مولا