کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

شین براری تهران

جمعه, ۲۷ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۵۵ ق.ظ
بوی گند، بوی تعفن بر می خیزد از تن تهران. غلیظ و غبار گرفته است آفتاب، و هلاک و تشنه و بهت زده، انگار که یک جا روی تن تهران ایستاده باشد، تکان نمی خورد. مگس ها روی جسدها و زخمی ها بال بال می زنند. غباری از خاک مرگ روی شاخ و برگ انبوه درخت ها نشسته است. درخت هایی که دو ماه و نیم بیشتر نیست که تن لختشان را بهار 93 سبز کرده است. هنوز صدای ناله های ضعیفی از ویرانه ها می آید که گاه در میان فریاد های الله اکبر مردم گم می شود. در باغ پارک شهر و شهرداری های مرکز و جنوب، بیمارستان ساخته اند. زیر درخت ها تخت زده اند. کنار دیوار ها جا انداخته اند و مردم زخمی و نیمه جان را خوابانده اند وچند تایی زن و مرد پرستار در لابلای آن ها رفت وآمد می کنند. گور ها را در ردیف هایی موازی در گورستان بهشت زهرا کنده اند و مرده ها را یکی یکی و در بعضی خانوادگی دفن می کنند. اشک در چشم هایم می نشیند. چقدرسال ها به مسئولین نامه نوشتم. چقدر به دکتر اصرار کردم. اما باورم نکردند.
- بچه ها! هر طور شده واسه یک سال خونه ها تونو ترک کنید و از این شهر برید!
- این حرفا رو جایی نزنی! بهت می خندن.
- اصلا بیتا! مگه تو امام زاده ای و ما نمیدونستیم.
- امام زاده چیه خاله جون؟ مگه همین پارسال نبود که یه روز صبح گفتم صدایی به من میگه امروز پدر بزرگ می میره؟
-راست میگی، همش تقصیر تو بود. اگه نمی گفتی الان شاید پدر خدا بیامرزم زنده بود! تو رو خدا نطق شر نزن! یه بار می بینی به سرمون میاد ها.
ای کاش دست کم دوستان و آشناهام حرف هایم را باور کرده بودند و مرا مسخره نمی کردند.
دکتر! کجایی که با چشم های خودت ببینی چه بلایی سر مردم آمده.
- آقای دکتر! خواهش می کنم سلامتی روحی منو گواهی کنید.
- متأسفانه نمی تونم .
- اما من باید بتونم حرفمو به مسئولین بفهمونم.
- متأسفم نمیشه.
- منظورتون اینه که من دروغ میگم؟
- نه اصلا. ممکنه دچار توهم وخیالات شده باشی.
- اما من حس می کنم یه خطری منو تهدید می کنه.
- تو فقط حس می کنی، اینکه دلیل نمیشه.
- اما اون صدا...
- ببین من دکتر م بهت میگم هیچ خطری پیش نمیاد. مطمئن باش!
- اما اون صدا خیلی واقعیه. خودم شنیدم. اونقدر بلند شنیدم که هیچ جوری نمی تونم انکارش کنم.
ساعت هاست که زیرداغی سوزان آفتاب سرگردانم. هیچ سواری یا کامیونی گیر نمی آید. تنها آمبولانس ها هستند که آژیر کشان می آیند و می روند. می خواهم خودم را به خانه مان برسانم، اما ویرانه ها خیابان ها را بسته اند و تابلوهایی که نام خیابان ها روی آن ها نوشته شده مچاله شده اند. از میان خرابه ها خودم را به سختی به میدان ونک می رسانم و شروع می کنم به دویدن.
- آره من داشتم با لباس خواب سفیدی تو خیابون می دویدم و خونه ها یکی یکی پشت سرم ویران می شدن، که شنیدم صدایی دنبالم می کنه  وفریاد می زنه : هی! ... تو!
لبخندی به گوشه لب دکتر می افتد و به من خیره می شود.
ازمیدان کج می کنم به طرف خیابان گاندی، هوا گرم است و گرفته. خیابان شده خرابه ای بزرگ. از خانه مان جز ساختمانی نیمه ویران چیزی نمانده که باد پرده سفیدی را در آن می رقصاند.
- اون صدا رو کی شنیدی؟
- راستش اون صدا رو اولین بار توی حموم شنیدم. وقتی که کاملاً گیج خواب بودم و از توی رختخواب پریدم پایین. اون روز ساعت ها کش می اومدن و انگار زمان ایستاده بود. یک روز کاملا یکنواخت و معمولی، مث بقیه روزهای زندگیم. اونقدر یکنواخت که همین فریاد رو از بین تموم اتفاقات اون روز یادمه.
دکتر پشت به پشتی صندلی می دهد و دسته های صندلی را فشار می دهد.
- چطور این قدر مطمئنی که کسی داره تو رو صدا می زنه؟
- چون اون صدا رو تو دستشویی، تو اتاق، تو ساعت، تو سیاهی صفحه تلویزیون، تو همه جا می شنوم.
در حمام را باز می کنم. هیچکس در آن نیست. نه سایه ای، نه شبحی. آب شر می گیرد روی تنم و صدایی از توی تن مخروطی آب فریاد می زند : هی! ... تو!
- ممکنه چون تنهایی دچار توهم شنوایی شده باشی.
- چطور ممکنه ؟ اون صدا هر روز تکرار میشه. اونو همه جا می شنوم. همه جا با منه. چطور می تونم اونو به حساب خستگی و خواب آلودگی بذارم؟
-کی تورو صدا می زنه ؟ اونو می شناسی؟
- نه معلوم نیست کیه. حتی معلوم نیست که صدای یه زنه یا یه مرد. تنها یه صدا است. روزها که دارن بلندتر وگرم تر میشن صدا هم بلندتر میشه.
دکتر لبخندی می زند و دستی به روی ریش پرفسوری اش می کشد و با شیطنت می پرسد:
- خب، پس باید همسایه هات هم این صدارو باید  شنیده باشن.آره؟
- نه آقای دکتر! از میون همسایه های مجتمع هیچکدوم صداهایی رو که من شنیدم، نشنیده.
می خواهم بروم دانشگاه. زمان را از روی ساعت می پایم و تند تند لباس می پوشم. عقربه ها جلو می روند، تیک تاک، تیک تاک، هی تو! هی تو! صدا در مغزم می پیچد. صدا صدا، همه جا صدا.
خودم را به میدان ونک می رسانم. چشم می اندازم به خیابان های اطراف. ساختمان پزشکان ویران شده. به سوی آن می روم. خدای من! تابلو دکتر. تابلو تو قاب نیست. بیشتر تابلوها سالم مانده اند، اما تابلو دکتر شکسته. بیچاره دکتر. اگه مرده باشه حتماً روحش داره عذاب می کشه.
باد شدیدی در میدان و خیابان ها می پیچد و خاک مرگ را به همه جا می پاشد. باد زوزه می کشد.
- باد که زوزه کشید دیدم اسم فامیلتون جلوی چشمام عقب می ره و جلو میاد و همون صدا از توی تابلو فریاد می زنه: هی!... تو! آقای دکتر ترس و دلهره به جونم افتاده باور کنید، نمی دونم کی و چطور، اما یه اتفاقی قراره بیفته.
- نگران نباش! هیچ خطری وجود نداره. اینا همه خیالاته.
- اما من کاملاً مطمئنم. آخه حسم هیچوقت به من دروغ نمیگه.
دکتر سرش را پایین می اندازد و به من هیچ توجهی نمی کند و تند تند نسخه ای می نویسد و می دهد دستم.
- یک سری دارو برات نوشتم، اونارو که مصرف کنی اعصابت آروم میشه.
- اما من که مریض نیستم، فقط می خوام از شر اون صدا خلاص بشم.
- خیالت راحت باشه! داروها رو طبق دستور مصرف کن و ده روز دیگه بیا!
نسخه را که نگاه می کنم پایین آن با خط زیبایی مهر شده، دکتر بیژن تهرانی متخصص اعصاب و روان 30/خرداد/69 .
شب داروها را می خورم و به رختخواب می روم. چشم هایم گرم می شوند و پلک هایم سنگین. نمی دانم چه مدت گذشته بود که احساس کردم درگهواره ای تکان می خورم. تکان ها شدید و شدیدتر می شوند، آنقدر شدید که یک هو چشم هایم باز می شوند. در روشنایی ضعیف چراغ های خیابان می بینم که دیوارها تکان می خورند و زیر پایم می لرزد. می خواهم فرار کنم که صدایی از توی زمین، شاید هم از توی هوا، نه، از توی تن خودم، در میان جیغ و داد همسایه ها فریاد می زند: آره خودشه، تهران 93، و زمین آرام می شود و صدا خاموش.

                  شین براری
  مجله ادبیات داستانی چوک کلیک [] نمایید برای دریافت
عنوان: مجله ادبی چوک
حجم: 9.6 مگابایت
توضیحات: مصاحبه اختصاصی با شین براری صفحه 38

    

 


مجموع داستان های کوتاه از احمد محمود دریافت
عنوان: شهر کوچک ما
حجم: 126 کیلوبایت
توضیحات: از احمد محمود
 

  • ۲۰/۱۱/۲۷
  • نورا نوری

داستان کوتاه ادبی

شین براری