کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

شعر سپید

پنجشنبه, ۱۰ دسامبر ۲۰۲۰، ۰۲:۱۵ ق.ظ

یک
بهار برای من
خواب رفته
از چشمهام
سُرخم
از خنکی دم صبح
که پوستم را زنده می کند
از برف،از خونی که
جریان دارد در جلد سفیدی
و زندگی ست
و این همه خوش بینی از توست
و الا چشمهایی مانده به قالی بود
تا همین دیروز
و صبح ها دیر نمی شد
اگر نمی آمد…
شیر می جوشد
رونق می دهد عسل به فنجان
و مراقبم خوب باشم
و از یاد برده ام پاک
بافتن شال خاکستری را
به هر چه می رود دستم
حواس پرت می شود
می لرزد
از رنگ گونه ها
تا پرش پلک چپم
تا خوابی که می رسد به پاشویه
همه از بهار دستهای توست
که سبز کرده
دامن کبود آسمان را
گنجشک ها
زبان گرفته اند از همین حالا
ستاره ها زودتر برمی گردند به شب
و دشت ها سیرتر آب می خورند
از رفتار باران
من بلدم این همه را
و زنگ پای آمدنت را بیشتر
اما مهیا نیستم از دستپاچگی
یادم رفته بپوشم دامن گلدارم را
و بابونه ها را خشک نکردم آخر…
همه ی این حرف ها به کنار
چه می شود
تو بیایی
و به لکنت بیفتد
پاهام
در درگاهی
و هلهله ی آمدنت
در صدایم به خواب رود…

دو
خشک می شوم
پا به پای مترسک ها
با شالی که بسته ام
به چشم
تا هیس..! باشم
و نگویم از تندی باد
در گوشم
که وزوزش در شالی زار
بلند شد
و بر زمین نگذاشت
تا دروگر با پاییز نرود
و دستها که به پیشانی می رسد
سفید باشد!
تا سبز شود
زیر پاها
کاهی
که اگر دیر بجنبند
گاوها
زمستان شان طولانی می شود
دست های پینه بسته را
جلوی آفتاب که بگیری
سرخ می شود
و کسوف…
تا عطر رنج های سپید
بپرد از سفره ها!
و بولدزرها به راه بیفتند
و سر دربیاورند
در خاک اجدادی
و خون بپاشد
بریده بریده
از شیارهای عمیق
بر پیکری که شخمش زده اند
از عریانی
و هیچ مویه نمی کند
از مرگ زودهنگام
حناق گرفته اند
مترسک ها
اما می دانند
پیش از یورش وحشی های متمدن
روحش با باد رفته
سرزمین من…
سسه
هیس…
نخ کم است برای دوختن
پلک ها را
زبان ها را
ببندید خودتان
تا آباد بمانید…
چه فرق می کند
کدام حرف را هجی کنی زودتر
سین یا شین…
درنهایت به سکوت می رسیم
که پشت هر حرفی جیم شویم
تا نگوییم
سیاه است سوادمان
نم کشیده
و در بخاری که بیندازی
بد می سوزد
و دودش به چشم می رود
و امان از کوری…
سرد است زمستان بلند
و این همه سوختن
کم است برای داغ کردن دستهایشان
که درنمی آید از جیب
که سر انگشت ها گرم است
به صدای سکه ها
و بیرون خبری نیست
جز تماس دستهای زبر و زمخت
که خش می اندازد
نرمی پوستشان را
که حساسیتشان بالاست…
از این هیزمها که آبی گرم نمی شود
تنها هنرش سوزاندن است…
ناچار ها می کنیم
تا زنده بمانیم
و یاد بگیریم
در مشق های کودکانمان
وقتی درس پس می دهیم
که از ابتدا جای حروف
در الفبایمان بجا نبوده!
بعد از سین
جیم می آید
والا
شین که مدت هاست
شخم خورده
در شرم شعله هایش
که مدام می سوزد
و می میرد…

چهار
پرت می شوم
از صدای خوابی که نمی دیدم
پدر نشسته
روبروی تلویزیون خاموش
وهر لحظه پیرتر
پلک نمی زند حتی از خشکی
چروک گوشه ی چشمش
می رسد تا باغستان سیب
خیرگی مادر
قاب شده
در عکسهای سالهای در گذشته
با نگاهی به جرأت روشن
بیهوده نیست لبخندی
که جان می گیرد
و بلند است از کجا!
می آید
و جلوتر از هرچه که جلوه می دهد
پخش می شود صدایش در گوش
از نگاه گیرنده
بر عکس
روزهایی که دیگر نیست
کوتاه شده
پژمردگی
مسری ست
در زمستان خانگی
پاشیده می شود
از هم تا خاموشی خانه
ایستاده ام
درست پشت سرش
صداها می خوابد
من ،برمی گردم به رختخواب
تا ادامه ی خواب هایم را
بی صدا ببینم…

پنج
خودم را در تو می بینم
در سیمای زنی روبروی آینه
در جامه ای سرخ
لالایی می خواند
با لبهایی که ندارد
وخودش را تکان می دهد آرام
به سان گهواره
با انگشتانی به کشیدگی تاریخ
وچنگ می اندازد بر پوست خاک
می خراشد به ناخن
و پیداست نم چشمانش
در درخشندگی غریب وخیره از انتظار
راه سر نمی آید
در پیش رو
در آینه
وبلند می شود غبار
از صدای پاهایی که در سیاهی
دور می شوند
چشم را می زند
آفتاب
ویا شاید آفتاب گردان!
سراب حقیقت جلوه می کند
حقیقت سراب
تا انتظار
سیاهی بگیرد از دیده
وببرد تا چادر شب
ببندد به کمر
ومهیا شود
راه بیفتد در کوچه ها
با سوز لالایی بخواند
با لبهایی که ندارد…