کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

جلسه43 "کوتاه"میناهژبری

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۰۰ ب.ظ
روز چهل و سوم

هر روز با نگرانی سوار ماشین مرد می‌شد. از طرفی دلش می‌خواست به این وضع خاتمه دهد و از طرفی دیگر احساس می‌کرد به دیدن هر روزه‌ی او عادت کرده. امروز هم همان مکالمه‌ی همیشگی اتفاق افتاده بود و او به این فکر می‌کرد که این ماجرا تا کی ادامه خواهد یافت.
- مزاحم نمی‌شم.
- مزاحم نیستید، مسیر من هم با شما یکی‌ست.
- ممنونم.
مرد خوش قیافه بود. موهای پرپشت جو گندمی داشت. پوستی سفید و چشمانی قهوه‌ای. آرام رانندگی می‌کرد. چهل‌و‌پنج ساله می‌زد. در طول مسیر، گاهی از آینه نیم نگاهی به او می‌انداخت. این چهل‌و‌دومین روزی بود که مرد سر ساعت هفت صبح او را سر میدان سوار کرده و تا محل کارش رسانده بود و هر چهل‌و‌دو بار هیچ حرفی بین آن‌ها رد و بدل نشده بود.
بارها خودش را سرزنش کرده بود که چرا اولین بار سوار ماشین مرد شده. حدود دو ماه پیش که مثل همیشه سر میدان منتظر تاکسی بود، مرد با پراید سفید رنگش کمی جلوتر از او ترمز کرده و با تک بوق کوتاهی به او فهمانده بود که برای او ایستاده و او هم به خیال این که مرد یک مسافرکش معمولی است، مسیرش را گفته بود و مرد بدون این که نگاهی به او بیاندازد سرش را تکان داده و او صندلی عقب نشسته و مثل همیشه به محض سوار شدن رمان "بار هستی" میلان کوندرا را باز کرده و شروع کرده بود به خواندن، تنها فرصت آزاد او برای خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌اش و تا زمانی که مرد به او گفته بود: "بفرمایید خانوم". سرش را از توی کتاب بیرون نیاورده و وقتی با عجله از ماشین پیاده شده بود تا کرایه را پرداخت کند، مرد گفته بود: "عجله نکنید. مسافرکش نیستم. مسیرم با شما یکی است." و وقتی همان اولین روز متوجه شد که مرد خیابان فرعی را گذرانده و او را درست جلوی درب ورودی محل کارش پیاده کرده است، کمی متعجب شده و سعی کرده بود به یاد بیاورد که آیا نام دقیق محل کارش را به مرد گفته و یا فقط نام خیابان را، که بی فایده بود و مثل همیشه از حواس پرتی خودش کلافه.
**********
پنجره‌ی اتاق کارش مشرف به خیابان بود آن روز هم به عادت همیشه وقتی به اتاق کارش رسید، پرده‌ها را عقب زد و خیره شد به خیابان و تماشای رفت‌و‌آمد آدم‌ها و ماشین‌‌ها، که با کمال تعجب ماشین مرد را دید که زیر درخت چنار روبروی اتاقش پارک شده و مرد در حالی که به ماشین تکیه داده، چشم دوخته به پنجره‌ی اتاق او. دست‌پاچه شد و با سرعت پرده‌ها را کشید و روی صندلی کارش پشت به پنجره نشست. فاصله‌ی بین پنجره تا خیابان یک حیاط بزرگ بود و نرده‌های زرد رنگی که مانع دیدن کامل چهره‌ی مرد می‌شد. کلافه بود و نگران. برای اولین بار بود که مرد را تمام قد می‌دید، نتوانست بی‌تفاوت باشد، دوباره پرده‌ها را عقب زد، اما مرد رفته بود. با حالتی عصبی روی صندلی نشست و به طرف پنجره چرخید. تصمیم خودش را گرفت. باید فردا از مرد می‌پرسید، او کیست؟ چرا هر روز او را می‌رساند؟ چرا هیچ‌وقت حرفی نمی‌زند؟ اصلاً او را می‌شناسد یا نه؟ بین آن همه اتاق چطور فهمیده بود که اتاق کار او کدام است؟ تمام این ماجرا برایش یک معما شده بود. از خودش متعجب بود که مثل یک روبات عمل کرده و هر روز بدون یک ذره تردید سوار ماشین مرد شده و بدون توجه به همه چیز کتاب رمانش را خوانده و این موضوع یکی از برنامه‌های عادی زندگی‌اش شده.
آن روز کتاب را با خودش نیاورده بود. می‌خواست تمرکز کافی داشته باشد. ناخواسته کمی آرایش کرده بود و دلش می‌خواست مرتب باشد. درست مثل این که برای اولین بار با مردی قرار ملاقات دارد. همان مکالمه همیشگی و بعد سوار ماشین شد و تا در ماشین را بست و مرد حرکت کرد بدون مقدمه و با صدایی آهسته پرسید: "شما کی هستید؟" لرزش صدایش را به وضوح حس کرده و از این بابت عصبانی بود که نتوانسته کاملاً عادی رفتار کند. 
مرد کمی مکث کرده و با آرامش گفت: "خسرو دانش". چند بار اسم خسرو دانش بین سلول‌های مغزش رفت و آمد. چیزی به خاطرش نمی‌آمد. یک اسم و فامیل معمولی بود که برای اولین بار می‌شنید. آب دهانش را قورت داد و پرسید: "چرا هر روز من را سوار می‌کنید؟" مرد با همان آرامش جواب داد:
-  چون مسیر من با شما یکی است. 
احساس می‌کرد کمی راحت‌تر شده است و دیگر صدایش نمی‌لرزد و بدون وقفه گفت: 
- خیلی‌ها مسیرشان با شما یکی است!
- نه اشتباه می‌کنید، این‌طور نیست. فقط مسیر شما با من یکی است. من می‌خواستم فقط کمکی کرده باشم. اگر باعث ناراحتی شما شده‌ام عذر می‌خواهم و از فردا دیگر مزاحم نمی‌شوم و مطمئن باشید جلوی پای شما نخواهم ایستاد.
بدون اراده گفت :
-  نه نه. شما مزاحم نیستید.
یک آن از رفتار خودش متعجب شد. انگار ترسیده بود مرد را از دست بدهد. رفتار مرد بسیار سنجیده و مودبانه بود. صدای خش‌دار اما مهربان مرد حس خاصی در او به وجود آورده بود. می‌خواست از او بپرسد از کجا محل کار او را می‌دانسته و اینکه چه طور فهمیده اتاق کار او از میان آن همه اتاق کدام یکی است، اما نپرسید.
مرد ماشین را جلوی در ورودی محل کار او پارک کرد. از ماشین که پیاده شد قبل از آن که خداحافظی کند و در ماشین را ببندد نگاهی به مرد انداخت و پرسید:
-  فردا می‌آیید؟
- من هر روز می‌آیم.
**********
همیشه عاشق صدای کشیده شدن قلم روی کاغذ بود. تمام حرکات مرد را زیر نظر داشت. آرام و موقر و بیش از آنچه باید صبور. وقتی سرمشق آخرین هنرجو را نوشت، قلم‌ها را با وسواس در جا قلمی جا داد و سرشیشه‌های دوات را محکم بست و میز را مرتب کرد و با آرامشی خاص از کشوی میزش کتابی را که با روزنامه جلد شده بود درآورد و شروع به خواندن کرد. مرد حتی متوجه او نشده بود که بیش از یک ربع گوشه‌ی سالن کتاب فروشی ایستاده و به او نگاه می‌کند. جلو رفت و سلام کرد. مرد به طرف او برگشت و لبخندی زد و چشم‌هایش را آرام بست و باز کرد و کتاب را روی میز گذاشت و تمام قد ایستاد و با اشاره به صندلی روبرویش گفت:
- بفرمایید.
 او بدون توجه به اشاره‌ی مرد، پشت میز رفت و کنار مرد، روی صندلی هنرجویان نشست. مرد با لبخند پرسید:
- من را تعقیب کردید؟
- نه. فقط کمی دیرتر به اتاق کارم رفتم.
- و من را دیدید که ماشین را در پارکینگ خیابان پارک کردم و به کتاب‌فروشی روبروی محل کار شما آمدم. درست است؟
- فکر می‌کردم اینجا فقط کتاب‌فروشی است، نه آموزشگاه خط.
- مدتی بود مسئول کتاب‌فروشی که از دوستان قدیم من است سفارشات خطاطی برایم می‌گرفت و کمک خرج بود و حالا شش ماهی است که با پیشنهاد خود او یک گوشه‌ی کتاب‌فروشی را آموزشگاه کرده‌ام و تدریس هم می‌کنم.
نگاهی به دیوار پشت مرد انداخت. دیوار پر از قاب‌های شعر با دست خط زیبای او بود. با خودش فکر کرد بارها به این کتاب‌فروشی آمده ولی چرا مرد را ندیده.
- هر کدام را می‌پسندید، مال شما.
- ممنونم. من عاشق خط شکسته هستم.
مرد از سر جایش بلند شد و قاب کوچکی را که گوشه‌ی دیوار بود، برداشت و به زن داد.
- این را همین هفته پیش نوشته‌ام. خط نقاشی است. می‌پسندید؟
- عالی است. همین را بر می‌دارم. با شما حساب کنم یا صاحب کتاب‌فروشی؟
مرد ‌خنده‌ای کرد و گفت:
- با من حساب کنید.
- چه قدر؟
- به قدر...
مرد آه بلندی کشید و بدون آن که جمله‌اش را تمام کند با دست پاچگی پرسید:    
- راستی! چایی می‌خورید؟
- بله. البته.
مرد که برای آوردن چای رفت، کتاب با جلد روزنامه را از روی میز برداشت، آن را باز کرد. "بار هستی" میلان کوندرا. ■
مینا هژبری