کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

زن "کوتاه" میناهژبری

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۷:۳۷ ب.ظ

به شدت پشیمان شده بودم. کی می‌خواستم دست از این کارهای احمقانه‌ام بردارم. این بار دیگر حسابی گند زده بودم. همانطور که داشتم استکان‌ها را از کابینت بیرون می‌آوردم زیر چشمی زن را می‌پاییدم.
-    این شوهرته؟
قاب عکس را توی دستانش گرفته بود و خیره شده بود به عکس.
-    آره.
مثل کسی که دارد با خودش حرف می زند گفت: 
-    خوش قیافه‌اس.
-    چایی ساده می‌خورید؟ یا با دارچین؟ بهار نارنج و هل هم دارم.
-    فرقی نمی‌کنه. اگر داری یه زیر سیگاری هم به من بده. 
با این لحن صحبت کردن اصلا آشنایی نداشتم. کلمات مثل پتوی مچاله از دهانش بیرون می‌آمد. زیر سیگاری را روی میز گذاشتم و پنجره‌ها را تا نیمه باز کردم.
مانتویش را انداخت روی دسته‌ی کاناپه‌ی چرمی سیاه. بلوز قرمز بی‌آستینی پوشیده بود و قسمتی از سینه‌ی سفیدش چشم را می‌گرفت. شلوار استرش، هیکل قشنگش را بیشتر نمایان می‌کرد.
-    خونه‌ی قشنگی داری. این تابلوها رو خودت کشیدی ؟
-    نه، نه، کار همسرمه.
چایی را که ریختم. بوی هل پخش شد توی خانه. دود سیگارش را توی صورتم خالی کرد و گفت:
-    بچه مچه هم داری؟ 
با دستم دودهای سیگار را رد کردم.
-    نه. شما چطور؟ 
بدون این که نگاهم کند در کیفش را باز کرد و رژ لب قرمزی را بیرون آورد و ماهرانه و بدون استفاده از آینه چند بار روی لب‌های برجسته‌اش کشید و بعد که رژ لب را پرت کرد توی کیفش گفت:
-    نه جونم، بچه کدومه وقتی اصل کاریش نیست.
-    این کیک رو خودم درست کردم با چایی‌تون بخورید.
 نگاهی به ساعت انداختم. اگرهمسرم سر می‌رسید به او چه می‌گفتم؟ 
-    تا ساعت چند می‌تونید بمونید؟
-    ساعت ده باید جایی باشم.
-    موافقید با هم یه فیلم ببینیم؟
-    اگه داستانش عشقی باشه آره.
منتظر بودم تا بگوید "زحمت نکش، شام نمی‌خورم." اما چیزی نشنیدم. از بین آن همه فیلمی که داشتم. "سینما پارادیزو" را انتخاب کردم. هم دوبله بود، هم عشقی و مهمتر این که من عاشق این فیلم بودم.
همان‌طور که پیازها را توی تابه هم می‌زدم، نگاهم به زن بود. آن‌چنان به صفحه‌ی تلویزیون چشم دوخته بود که انگار اولین بار است چنین دستگاهی می‌بیند. پیاز داغ را رها کردم و چند  میوه‌ی فصلی را که داشتم، برایش بردم. اصلن متوجه آمد و رفت من نشد. گوشت‌ها را روی پیازها ریختم و شروع کردم به هم زدن. احساس می‌کردم دل و روده‌ام همزمان با گوشت‌ها به هم می‌خورد. شاید اشتباه می‌کردم. شاید او هم یک زن معمولی بود ولی چرا آرایش تند و رنگ زرد موهایش آزارم می‌داد؟ چرا لحن شلخته و حرکت‌های سر و گردنش سردرگمم کرده بود؟ چرا ساعت ده شب  قرار داشت؟ اصلاً چرا خانه‌ی من بود؟ دوباره نگاهش کردم. پاهایش را روی کاناپه گذاشته بود و با هر دو دست آن‌ها را بغل کرده بود. مثل دختر بچه‌ی معصومی می‌ماند که با حسرت به عروسک دلخواهش، پشت یک ویترین کوچک نگاه می‌کند.
-    یه چایی دیگه براتون بیارم؟ میوه‌هاتونم که مونده.
جوابی نشنیدم. فلفل دلمه‌ای و قارچ‌ها را اضافه کردم. برای اولین بار بود که از حضور و سرزنش همسرم می‌ترسیدم؛ اصلن می‌گویم که او یکی از دوستان هم دوره‌‌ی دانشگاهم است. می‌گویم تهرانی است. می‌گویم از همان زمان تیپ خاصی داشت و مد روز می‌گشت و آرایش تند را دوست داشت.
رب‌گوجه و کمی آب را اضافه کردم و تا دلم خواست فلفل ریختم و سر تابه را گذاشتم. دوباره نگاهش کردم. اشک‌هایش را پاک می‌کرد، بی این‌که به ریختن ریمل‌ها و سیاه شدن گونه‌هایش اهمیت بدهد. پس اشتباه کرده بودم؛ او یک زن معمولی بود، او هم داشت مثل من گریه می‌کرد. او هم سینما پارادیزو را دوست داشت. او هم حتماً عاشق بود.
ماکارونی‌ها را توی آب جوش ریختم. نگاهی به ساعت انداختم. هنوز تا ساعت ده، یک ساعت و نیم مانده بود. ماست و سبزی را روی میز گذاشتم و بشقاب‌ها را چیدم. قاشق و چنگال‌ها را کنار بشقاب‌ها روی دستمال سفره‌های سفید گذاشتم. نگاهی به میز انداختم، سعی کردم همه چیز مرتب باشد. دستمال کاغذی را جلویش گرفتم. بدون این که نگاهم کند و تشکری، یکی برداشت. ماکارونی‌ها را آبکش کردم. سیب زمینی‌ها را ته قابلمه چیدم و مخلوط ماکارونی و گوشت را ریختم توی قابلمه، سر قابلمه را که گذاشتم، کنار زن نشستم. حالا دیگر زیاد برایم غریبه نبود. حالا من و او هر دو داشتیم به "سالواتوره"‌ی میانسال عاشق فیلم سینما پارادیزو نگاه می‌کردیم، درست همان زمان که بازیگر محبوب من، دست‌هایش را پشت سرش گره زده بود و تنهای تنها، لم داده بود روی یکی از صندلی‌های چرمی سینما و با لبخند حسرت آلود، صحنه‌های سانسور شده‌ی فیلم‌های سال‌های دور را نگاه می‌کرد.
فیلم که تمام شد بی آن که چشمانش را از صفحه‌ی سیاه تلویزیون بردارد، با لحن شلخته اما صمیمانه اش گفت: 
-    این فیلمو میدی واسه من؟  
دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم: 
-    حتماً. حالا بیا، شام آماده است.
-    منتظر شوهرت نمی‌مونی؟
-    نه. معلوم نیست کی بیاد.
دیس ماکارونی را روی میز گذاشتم. سیب زمینی‌های طلایی را با سلیقه دور آن چیده بودم. زن نگاهی به میز انداخت و گفت:
-    این سفره رو برای من انداختی؟
-    معلومه. برای تو و خودم. 
خندید. چشم به سفره دوخته بود. صدای چرخش کلید توی در من را به خودم آورد؛ همسرم بود که با دیدن زن، با دست پاچگی گفت:
-    ببخشید، ببخشید... عزیزم تو نگفته بودی امشب مهمون داری.
دست و پایم را گم کرده بودم و دلم می‌خواست زن، مانتویش را می‌پوشید، ولی این کار را نکرد. از جایش بلند شد و سلام کرد و با خونسردی گفت: "پری هستم." و دستش را به سمت همسرم دراز کرد و با او دست داد. شام در سکوت صرف شد. زن نگاهی به ساعت انداخت و گفت: 
-    خیلی خوشمزه بود. دستت درد نکنه، اما من دیگه باید برم. گفتم که ساعت ده باید جایی باشم.   
نگاهی به همسرم انداختم که لیوان آب را روی میز می‌گذاشت. منتظر بود من چیزی بگویم. انگار نگاهش می‌گفت زود باش کاری کن تا این زن زودتر از این جا برود. حالا دیگر دلم نمی‌خواست زن برود. همسرم که بلند شد فوری رو به زن کردم و گفتم:
-    الان برات یه تاکسی تلفنی می‌گیرم. 
همان‌طور که مانتویش را می‌پوشید. گفت:
-    نه نه لازم نیست. خودم می‌رم. من پول مفت به این تاکسی‌های نامرد نمی‌دم. بیرون هزار تا ماشین هست.
همسرم چیزی نگفت. زن حاضر شد و با کیفش رفت توی دست‌شویی و بیرون که آمد آرایش صورتش حکایت او را کامل کرد. همسرم دستی روی صورتش کشید و گفت: "من شما رو می‌رسونم."
ساکت بودم. انگار زن منتظر بود تا من اعتراض کنم. با همان کلمات شلخته‌اش گفت:
-    زحمت نیست؟
-    نه، نه. مطمئن باشید.
زن صمیمانه مرا بوسید و خداحافظی کرد. بوی تند کرم‌اش مرا پس زد. بیرون رفت و پشت سر او همسرم. همسرم نگاه تیزی به من انداخت و گفت: "زود بر می‌گردم."
-    وایسا.
از صدای بلند خودم تعجب کردم. به اتاق رفتم وا ز کشوی میز دو تا تراول پنجاه هزار تومانی درآوردم و آن‌ها را توی جیب همسرم چپاندم و آهسته و با تردید گفتم: "شاید پول لازمت بشه." بی آن که حرفی بزند، رفت. آسانسور هر دو را بلعید. برگشتم، همه‌ی چراغ‌ها را خاموش کردم و روی کاناپه‌ی چرمی سیاه نشستم و پاهایم را روی کاناپه گذاشتم و با هر دو دست زانوهایم را بغل کردم. چقدر دلم می‌خواست بخوابم.                             
*******
آباژور زرد قدیمی را روشن کرد و کنارم نشست.
-    چرا گریه می‌کنی؟
-    نمی‌دونم. 
-    چرا، می‌دونی. چی شد آوردیش خونه ؟
-    نمی‌دونم. 
-    چرا، می‌دونی. 
دلم نمی‌خواست این گفتگو ادامه پیدا کند، اما نتوانستم جلوی کنجکاویم را بگیرم و با تردید پرسیدم: کجا بردیش؟ 
-    یه خونه‌ی مجلل، تو خیابون باغ ناری.
همان موقع چشمم افتاد به سی‌دی فیلم سینما پارادیزو، آه از نهادم بلند شد. 
-    راستش توی اتوبوس دیدمش. شارژ موبایلش تموم شده بود. منم موبایلم همرام نبود. می‌گفت باید یه تلفن فوری بزنه. گفتم بیا خونه ما. آخه با هم تو یه ایستگاه پیاده شده بودیم، همین. 
همسرم‌، پنجره را باز کرد. هر چه نسیم بود خورد توی صورتم. رفتم و ایستادم کنارش و کنار پنجره‌ی باز شب چهارده. طبق عادت، شروع کردم با صدای بلند، به شمردن درخت‌ها. 
-    نگران نباش. تراول‌ها رو بهش دادم.
همیشه می‌دانست من دنبال چه هستم و فکرم را می‌خواند. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک نیمه‌شب بود. چرا به همسرم دروغ گفته بودم؟ چرا به او نگفته بودم که آن زن کنار خیابان ایستاده بود و منتظر هر ماشینی؟ چرا نگفته بودم، خودم او را دعوت کردم به خانه بیاید؟ چرا نگفته بودم همیشه دلم می‌خواست یکی از این زن‌هایی  که جور دیگری هستند را از نزدیک ببینم و با آن‌ها حرف بزنم؟
هنوز بوی هل در خانه بود. فقط چند دانه ته سیگار توی زیر سیگاری مانده بود و استکان چای دست نخورده‌اش. کنار سینی چای گیره‌ی موی‌اش جا مانده بود؛ آن را برداشتم و به موهایم زدم. ■

مینا هژبری