کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

شعله ای ک زبانه میکشد

يكشنبه, ۱۵ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۵:۵۵ ب.ظ

شعله ای که زبانه می کشد

پله ها را که بالا می آمدم هنوز بوی سبزه هایی که همان پایین توی باغچه لم داده بودند شامه ام را با خود می برد به عالمی دیگر. چشم هایم بی هدف خط ممتد پله هایی را دید می زد که می باید به دری چوبی ختم می شد. آمدم که رفته باشم کمی بالاتر از زنگ ساعتی که آن پایین داشت می نواخت ، شش بار به یاد ششمین روز رفتنت و حالا زندگی را تصویر می کرد روی نقش درهم دستگیره ی در چوبی . 
در که جیر جیر صدا کرد اتاق بزرگ شد توی چشم هایم و من که تو رفته بودم و صندلی راحتی چوبی داشت آرام مرا در آغوش می گرفت.
پنجره غروب را قاب گرفته بود و رگه هایی سرخ ، آبی کمرنگ آسمان را حالا داشتند خطی می کشیدند ممتد. بوی سبزه ها ، توی گرمای بیرون تندتر می شد و می آمد یک طبقه بالاتر از زمین و فضای اتاق را قاپ می زد. تکانی و صندلی شروع کرد به عقب و جلو رفتن . صدای جیرجیرش پژواکی بود که در هم می ریخت، فضای ساکت ذهنم را .
جـــــــیـــر جـــــــیـــر ...
ناخواسته آه شدم توی تنهایی خودم و سرم را لم دادم به دسته ی صندلی . قاب پنجره هنوز هم همان غروب بود . خوب که توی آسمان خیره می شدم چشمهایم درد می گرفت و خیس میشد با همان آه و تصویری که از تو هنوز روی دیوار اتاق، بوسه هایم را بر نسیم فقط با لبخندی جواب می شد. می دانم که عکست دارد دروغ می گوید. می دانم .آخر، آخرین نگاه هایت بدجوری داشتند گریه می کردند درست زمانی که دست ظریفت در چوبی اتاق را چسبیده بود. نگاهت خیلی حرفها داشت برای گفتن ولی حیف که حتی یک کلمه هم حرف نشدی و رفتی و حالا من مانده ام با تلی از غروری که خردم کرده است ، خردم می کند و باز هم ادامه می دهد ...
ساعت باز هم زنگ میزند. شش بار به یاد ششمین روز رفتنت و یک بار هم برای این یک ساعتی که بر من و غروب انگار سال هاست که می گذرد. غروب سرخ تر می شود و تارتر از پیش، توی نَمی که پای چشمانم را ربوده است. کلاف سردرگم ذهنم بی هدف می لغزد روی در و دیوار اتاق که هر کدامشان خاطره دارند ازت. سرم را برمی گردانم و در چوبی اتاق را زیر چشمی نگاه می کنم. چشمانم را می بندم.
□□□
نسیم خنکی از درز بسته ی پنجره می آمد تو . در صدا می کرد و تا می آمدم برگردم دستانت را روی چشمانم حس می کردم . شامه ام که تیزتر می شد بوی عطرت می پیچید توی احساسم و ناخواسته دستانت را آرام می بردم روی لبهایم و می بوسیدمشان. خودت را می انداختی توی بغلم و صدای جیر جیر صندلی را می کردی دو برابر. آرام که میشدی سرت روی سینه ام بود و هیچکدام حرف نمی زدیم .
□□□
چشمانم را که باز می کنم بوی سبزه ها دست به گریبان عطر یاس های توی حیاط شده است و پنجره باز غروب را قاب می گیرد. نور کمی که از پنجره می تابد توی اتاق یکراست می زند توی چشم های خیسم تصویرت هنوز دارد لبخند می زند به من. می دانم که دارد دروغ می گوید. آخر، آخرین باری که توی چشم هایم زل زده بودی داشتی گریه می کردی و همزمان ناخن انگشت سبابه ات جویده می شد لای دندان های صدفی. صدایت را بغضی برده بود و کلمات را سخت می آوردی روی زبان. توی آخرین نگاه هایت که زل می زدم دلم می خواست لااقل کلمه ای حرف شوم .
کلمه ای ساده ... بمان ...
لعنت به این غرور کاذبی که آخرین نگاه هایت را برایم برد به حسرتی که حالا دارد دیوانه ام میکند. در را که بستی فضای سنگین اتاق آوار شد توی ذهنم. گرمی اشکی را حس می کردم که گونه ام را آرام قدم میزد. در یک لحظه دردی خفیف پیچید روی گلویم و نفس را ازم ربود. بغض کرده بودم. تا صدای بسته شدن درِ راهروی پایین را شنیدم ناخواسته سکوت سنگین اتاق را همراه با بغضم، شکستم. حالا لابد داشتی طول باغچه را قدم می زدی و سبزه ها را لگد می کردی. حالا شاید داشتی توی دلت لعن و نفرینم می کردی و شاید خیلی چیزهای دیگر یا اصلاً نه. ولی رفته بودی وقتی از پنجره دید زدم حیاط را . بوی سبزه ها آن پایین تر ها درست یک طبقه پایین تر از من فضای سنگین اطراف را سخت در برگرفته بود. تو رفته بودی و من داشتم با غرورم هنوز دست و پنجه نرم می کردم .
سرم را باز می گذارم روی دسته صندلی و توی چشم های عکست دید می زنم که برعکس لب هایت نمیخندند. نگاه های عاشقانه ات عقلم را می سپرد به فراموشی. مست می شدم. ناخواسته تا عمق چشمهایت خیره می ماندم و بارها نگاهم را می سُراندم روی لبهایت.
تلفن زنگ می زند. صدای بلندش سکوت یکنواخت اتاق را می شکند. دستم را که می برم به طرف میز تلفن، ناخواسته جا می خورم . روی میز کوچک کنار پنجره تنها یک رومیزی کوچک است که توی این شش روز آخر آرام لم داده است. چشمانم که را که باز کردم تو ایستاده بودی جلویم و تلفنی که هنوز داشت زنگ می خورد را از پنجره انداختی بیرون. چشمانت گرد شده بودند و عصبانیت را می توانستم لای چروک هایی که توی پیشانیت آمده بود ساده ببینم و بفهمم که اوضاع تا چه حد خراب است و سعی نکنم حرفی بزنم. دستانت رفتند لای موهایت و پخششان کردی روی شانه ها... بد بین شده بودی ... اصلاً نمی دانم کی توی گوشت خوانده بود که من اینجوری شدم و اگر دیر بجنبی... آره. مثلاً جنبیده بودی. مثلاً می دانستی داری چه می کنی. ولی نمی دانستی. آخر همان روز اول آنقدر جای پایت را توی قلبم سفت کرده بودی که نشود به این راحتی ها ازت دل کند. نمی دانم شاید هم من اشتباه می کردم. لعنت به این غروری که نگذاشت برایت حرف شوم و بگویم حقیقت چیز دیگریست ...
صدای زنگ تلفن هر چند لحظه ای یکبار توی ذهنم پژواک می شود. غروب در هم ریخته است، رگه های سرخ کم کم دارند می ربایند آبی آسمان را و اتاق همچنان تاریک می شود .
□□□
کوچه را که می رفتم تا آخرش، بارها دلهره آمده بود و می خواست بازم دارد از ادامه. بارها حسی می دوید لای لب هایم و وا می داشتشان به زمزمه. هر چه جلوتر می رفتم لرزشی خفیف می پیچید تو عضلات پاهایم و کندترم می کرد. صدای ضربان قلبم تندتر می شد و نفس ازم می ربود.
کوچه ی خاکی باریک بود و دیوارها، کاهگلی. یاس های کبود، خشکیده روی دیوار ها لم داده بودند و فضای کوچه را با رقص هایشان در باد تصویر می کردند برایم . نیمه ابری بود ، آسمان. انگار سال ها می شد که ابرها دل آسمان را ربوده بودند و خورشید رفته بود سفری طولانی. چه می دانم. گاه به خودم نهیب می زدم که نکند هیچگاه خورشید برنگردد. کوچه توی سایه روشن ابرهای تیره تندی آوار می شد توی ذهنم ، با هر بادی که می وزید وا می داشتم به لرزشی کوچک و دست هایی که ناخواسته توی جیب بارانی ام مرا می پیچاند لای افکار ذهن پینه بسته ام. سردم نبود، اما می لرزیدم . خوب می دانم که تا چه حد هیجان دویده بود لای حس هایم و هی خودش را لای هر نفس کشیدن نشانم می داد. آخر تا دمم باز دم می شد چیزی می آمد ته دلم و آرام مور مور می کرد و بعد نوبت می رسید به دست هایم. چشمانم داغ میشد و میان هر نیم نگاهی به ادامه ی کوچه سوزشی می پیچید لایشان.
خم کوچه که آمد و از کنارم رد شد، در چوبی خانه خودش را نشانم داد. عمود ایستادم روی تن کوچه، دستانم هنوز توی جیبم بود و چشمانم آرام درز نیمه باز در چوبی را دید می زد. در که جیر جیر صدا کرد حیاط بزرگ شد توی چشم هایم. دو پله که از کوچه پایین تر رفتم ایستاده بودم توی حیاط. درخت تنومندی شاخه های عریانش را پخش کرده بود توی فضای کمرنگ حیاط و با هر بادی که می وزید برگ هایش را آرام رها می کرد. حوض بزرگ وسط حیاط به جای ماهی های سرخ، تنها برگ های زرد درخت را می دید که آرام غوطه می خوردند روی آب مانده اش. کاشی های حوض ترک خورده بودند و خیلی هاشان هم شکسته. قدم که برمی داشتم برگ های تلنبار شده خش خش کنان آواز مرگشان را سر می دادند. خوب که دقیق تر شدم صندلی کوچکی درست آن طرف حیاط ایستاده بود زیر پاهایت و تو. دستانت را کاملاً باز کرده بودی و روی صندلی ایستاده. بادی که بین شاخه های درخت لول می خورد برگ ها را می کشاند طرف قامت زیبایت و موهایت را وادار می کرد به رقصی موزون ...
چشم هایت را بسته بودی . گویا چیزی شبیه خلسه در بر گرفته بودت و تو شاید داشتی خودت را آماده می کردی برای اولین نگاه ... چشم هایت باز شد و نگاهت آرام دوخته شد توی چشمانم که حالا محو رنگ کهربایی، داشت اندکی از خلسه ات را در وجودم می دمید. عمود ایستاده بودیم. من و تو ... چشم هایمان خط ممتد نگاه را دید می زد و لبخندی کوچک تمام حرف های نگفته را یکباره فریاد کرد.
□□□
صدای زوزه بادی کوچک می بپیچد توی اتاق. خوب که دقت می کنم غروب رفته است و چند ستاره کوچک توی قاب پنجره لول می خورند. سرم را که توی اتاق می چرخانم، در میان تاریکی اطراف چیزی نمی آید جلوی دیدم. بلند می شوم. صندلی چوبی جیر جیر می کند و پشت سرم رها می شود. دستم که می لغزد روی کمد دیواری، مثل آدم هایی که کل عمرشان را نابینا گذرانده اند تقلا می کنم برای پیدا کردن دستگیره و بعد دسته شمعی که می باید همان نزدیکی ها یک گوشه ای افتاده باشد.
کبریت روشن می شود و می آید جلوی صورتم. نگاهش که می کنم در میان لرزش زرد شعله دلم میلرزد. شمع روشن می شود و مثل این چند روز آخر می ایستد روی جاشمعی روی رَف .
اتاق را هاله ای نور زرد برده با خود. نگاهی به صندلی می کنم. هنوز دارد تکان می خورد در میان بادی که از پنجره حالا تندتر از پیش توی اتاق می تازد. باد که هی تندش می کند ، شعله هم لرزشش بیشتر می شود و گویی در میان هر لرزشی حجم اتاق همراه با نور زرد کمرنگش تکان می خورد و آوار می شود توی ذهنم .
□□□
گفتی همیشه تاریکترین نقطه پای شمع است. شمع همیشه اطراف را بیشتر روشن می کند و من هم باز رد می کردم و درست حرفی برعکس حرفت میزدم. بعد هم کلی می خندیدیم با هم. باورت می شود؟! فکر می کنم حتی یکبار هم درست نگاه نکرده بودیم. نه من، نه تو. فقط هرکدام می خواستیم حرف خودمان را بزنیم. 
هوا که تاریک شده است از کمد دیواری بسته شمع را می آوری و یکی شان را می گذاری روی دسته صندلی راحتی. روشن که می شود ، من ایستاده ام این طرف و شمع حد فاصل بین صورت هایمان است. شعله که می کشد نورش می زند توی چشم هایت و گونه هایت را برآمده تر نشانم می دهد. اصلاً نمی دانم چقدر است که ایستاده ایم اطراف شمع و کلنجار می روند نگاه هایمان.
لبت جمع می شود و کمی نفس را می دوانی توی دهانت. صورتت که بر آمده می شود، چشم هایت تنگ تر می شوند و لبخندی کوچک می نشیند روی لب هایت. شعله که زبانه می کشد گرمایش را اندکی می زند به پوست صورتمان تا اینکه آرام فوتش می کنی و اتاق می رود توی تاریکی. نفست تندی می دود توی کامم و حالا دیگر شمع حد فاصل بین من و تو نیست.
باد تندتر می شود و می دود توی اتاق. شعله دارد آخرین تقلاهایش را می کند و من تکیه بر سکوت زیر حجم سنگین اتاق نشسته ام روی کف. زانوهایم جمع شده است توی بدنم و دست هایم حالا دورشان حلقه شده و مرا می پیچاند لای افکارم.
شعله در میان آخرین بادی که حسش می کنم از شمع جدا می شود و می رود توی تاریکی اتاق و گم.
نا خواسته آه می شوم. سرم درد می کند. آرام پاهایم را رها می کنم روی کف اتاق و تکیه ام را می دهم به کمد دیواری. همه جا تاریک می شود. بوی نَمی یک لحظه می آید و توی شامه ام می پیچد. بلند می شوم. نور زردی آن دورترها مرا می خواند به خودش. راه می افتم. گویا چیزی شبیه خلسه مرا در برگرفته است. سوزشی می پیچد توی عضلات پاهایم ، ولی باز ادامه می دهم. نور زرد همچنان سوسو کنان در خط افق ایستاده است و با هر قدم که بر می دارم گویا قدمی عقب تر می رود. فضا سنگین می شود و توی سرم انگار چیزی لول می خورد. خلسه ای نرم دارد در برَم می گیرد و وادارم می کند که چشمانم را ببندم. نمی دانم چقدر است که دارم می آیم ولی بوی گُلهای خشک شده همراه با خاک نمناک می پیچد توی شامه ام. چشم ها را که باز می کنم ترسی می پیچد توی بدنم. همه اطراف را تا جایی که چشم کار می کند، سنگ های مستطیلی خوابیده، سخت در بر گرفته اند. روی هر کدامشان فانوسی دارد نور کمرنگش را پخش می کند توی فضای نمناک شب. باران ، باریدن گرفته است و توی هر نفس، اندکی هوای نمور را می دوانم توی شُش هایم. بی هدف راه می افتم بین خیل انبوه فانوس ها و سنگ هایی که زیرشان لم داده و شاید هم استخوان هایی که کمی پایین تر زیر سنگ ها ...
باران تندتر می شود و با شدتی دو چندان روی سطح صاف سنگ ها می خورد. پاهایم را که بر می دارم ، گل آلود شده اند و قدم برداشتن سخت تر از قبل. یک لحظه صدایی از پشت سر می آید. سریع سرم را بر می گردانم و در میان کلنجار تاریکی و نورهای زرد کوچک به دنبال صدا می گردم. چیزی نیست. ولی صدای خش خش قدم برداشتن کسی توی تاریکی پخش می شود. هول شده ام. ترسی پیچیده است توی بدنم. دوباره صدا می آید. اینبار سریعتر بر می گردم. چیزی نیست. صدا از طرفی دیگر تکرار می شود. دارم دیوانه می شوم. به یکباره صدای شکسته شدن چیزی فضای اطراف را قاپ می زند. فانوسی روی سنگ واژگون شده و شعله ای بلند دارد زبانه می کشد از اطرافش.
شعله همچنان بزرگ تر می شود و سنگ را در بر می گیرد. باران، سیل آسا توی سر و صورتم می کوبد. شعله ها در میان بادِ تندِ اطراف به این طرف و آن طرف می روند و همینجاست که در آن طرف زبانه ها تو را می بینم که عمود ایستاده ای و داری لبخند می زنی به من.
چشمانم گرد شده است و نفس ازم سلب. فریادم گم است، توی هیجان و ترسی که یکباره آمده است توی وجودم. ناخواسته جلوتر می آیم ، به طرف سنگ و آتشی که دارد بی مهابا زبانه می کشد. من ایستاده ام اینطرف و شعله ها حدفاصل بین صورت هایمان است. لبخند می زنی، لبانت جمع می شوند و صورتت را به طرف شعله نزدیک تر می کنی. چشمانت در میان سایه روشن زرد شعله ها زیباتر می شوند، در میان رنگ کهربایی خاص خودشان.
قدم برمی داری و می خواهی که بیایی این طرف. این بار شمع نیست که حد فاصل لب هایمان باشد. توده ای از شعله هایی است که بی مهابا دارند زبانه می کشند، رو به آسمان. ناخواسته فریاد می شوم و می خواهم بازت دارم از ادامه. انگار نمی شنوی ، قدم بر می داری و موهایت در میان باد و باران توی آسمان بالای سرت می رقصند.
دستت بالاتر می آید و رو به من دراز می شود و همزمان من هم اینچنین می کنم. جا می خورم. بد جوری می ترسم ، آخر هر کاری که می کنی من هم ناخواسته انجامش می دهم و تو حالا داری دو قدم آخر فاصله تا شعله را می آیی. لبخند روی لبانت جمع تر می شود، چشمانت خمارتر و ...
□□□

بادی که از پنجره می آید توی اتاق می لغزد روی گونه ام و آرامم می کند. چشمانم را که باز می کنم نور خورشید خودش را می کشاند توی اتاق. ساعت شروع می کند به نواختن. اینبار نمی شمارمشان. فقط خودم را جمع می کنم و می روم که رفته باشم کمی پایینتر از اتاق و در میان سبزه هایی که لگد کرده بودی ساعتی به یادت بیارامم .