کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

دلنویس های بی مخاطب

دوشنبه, ۱۶ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۱۵ ق.ظ

سلام اینها رو از پیج دخترایلام کپی کردم که ایشون از وبسایت ماهنامه ادبی چوک کپی کرده و واسه قسمت روزنوشت های شین براری بوده.    عالیه   عالیه عالی   فوق العاده تاثیرگذار 



عنوان مطلب:   لحاف نوشته های شبانه   از  شین براری
   من برای ملاقات با عشقی قدیمی به زاذگاهم بازگشتم،  خانه ام همچون کپسول زمان بی تغییر و بی روح منتظرم مانده بود،   پیرزن  همسایه از حضورم شادمان بنظر میرسید.  و یک لیست بلند بالا از هزینه های آسانسور و پول شارژ ماهیانه را دم دست آماده داشت ... 
چندین روز گذشت و اقامتم به یکماه نزدیک میشد 
،  و روز آخر فرا رسید... 
  
     در کیلومتر شیک 33سالگی هایمان  درون کافه بودیم، رو در روی هم،  پس از عمری جدایی و فاصله باز کنار یکدیگر توجهات همه افراد درون کافه به اخبار بود  و رادیوی قدیمی و چوبی بزرگی که روی پیشخوان بود  راس ساعت تکرار _ دینگ_دینگ-_دینگ اعلام اخبار کرد و گفت؛  ساعت ده _اینجا تهران است .  آخرین خبرها حاکی از تلاش شبانه روزی گروه های امداد و نجات است تاکنون مرگ همه ی هجده معدنچی مدفون زیر آوار تایید شده و تلاشها برای خارج نمودن اجساد بی وقفه ادامه دارد..

یکی از مشتریان درون کافه گفت ؛  من نذر کردم  دلم روشنه و مطمینم  معدنچی ها زنده بیرون میان 
کارگر کافه از داخل گوشی تلفن همراهش آخرین اتفاقات را لحظه به لحظه دنبال میکرد و با خبری جدید ذوق زده شد و  بلند برای همه حاضرین در کافه خواند ؛  
توی صفحه تلگرامی  از خبرنگاری که در ورودی دهانه ی معدن سنگرود حاضره  قید شده که دو تا از معدنچی ها رو پیدا شده رو  از زیر آوار   خارج کردند   ..... 
بهار قهوه اش را هرچند تلخ ولی داغ هورت کشید و لبخندی به مهر  برایم  به لب نشاند .  

ساعتی بعد درون پارک محتشم...
   بهار گفته بودش که میان علف‌های هرز بزرگ شده ،  آنقدر کنارشان زیسته‌است  که آموخته چگونه هرز باشد. 
اما  خواستم خجالت نکشد  و به او  وقار  و  ارزش  ببخشم  و گفتم :  
تجربه و دانش به آمیختگی استعداد با در نظر گرفتن محدودیت های زمان و گاهی اقبالِ آدمی، محصول درخوری می شود. به آن داستانهای جغرافیای زندگی و جبر و اختیار را هم اضافه کنیم تا گفت و گویمان بیشتر شود.   
برای اکنون
بیا تصور کنیم، با چشمان بسته رنگ های دیگری بپاشیم روی فکرهای درهم آمیخته از کلاف این روز ها که جاری اند.  
اما او چشمان درشتش تسلیمه خیرگی کرده بود و چشم در چشم من  نگاهش گره ی کوری خورده بود به نگاهه بی ریاحم.  او  نگاهش را بغض آلود و اشکین سوی من نشانه رفته بود    و پلک نمیزد،  یک دستش در دست من،  و دست دیگرش بر شانه ی نمناک  نیمکت چوبی پیش رفته بود.  
من نیز به نیمکت زهوار در رفته تکیه ای عاریه و متمایل سمتش زده بودم،  او میخواست چیزی بگوید  از نگاهش فهمیدم 
او مضطرب بود  و قلبش به تلاطم تپش های عاشقانه عجین شده بود،   چهره اش بر افروخته و کمی سرخ گون شده بود،  نگاهش را از نگاهم ربود و ممتد به پشت سرم نیم نگاهی داشت و مجدد به نگاهم نظری می دوخت،  او میخواست چیزی بگوید    اینرا نیز از نگاهش فهمیدم،   او لبریز شده بود از حس شرمندگی،  از فرط بزرگواری و بلند اندیشی من،  و لطفی که در حقش کرده بودم  خجل بود،  من خودم را نمیتوانستم همقد او کنم  زیرا به هرزگی خوی نمیگرفتم،  و اصالت در خون و رگ من بود،   بنابراین ناچار  او را  بالا کشیدم  تا  همقدم  شود   من به او  شٱن شخصیت،  وقار و اعتماد به نفس دادم و  خوبی های ناچیزش را زیر ذره بین بردم و وسعت بخشیدم،  و کنکاش کردم در یک وجب جایی که گل روییده بود و چشمانم را بستم به هزار فرسنگی که برهوت و پر از  نوخاله بود ،   من  توجه اش را به همان یک وجب سرسبزی که در وسعت شخصیتش بود  جلب نمودم  و  به دور  آن یک شاخه گل شقایق چرخیدم و چرخیدم و خندیدم و تعریف و تمجید  نمودم . تا از شوره زار برهوتی که دسترنج اعمال و رفتار بدش بود  ناامید و سرافکنده نشود،   او سالهای سال فرصت داشت تا وجب به وجب شخصیتش را  اباد کند   او از بهترین فرصت ها  بدترین نتیجه را خلق نموده بود  و من از بدترین شرایطی که تقدیر پیشکشم کرده بود بهترین نتیجه را حاصل کرده بودم،   او پس از شش سال عاشقی بی دلیل مرا در کیلومتر.بیست و یک سالگی رها کرده بود و رفته بود با یک رهگذر.  رهگذری که همان یک قدم بالاتر  رهایش کرده بود،   لحظه ای که در بیست و یک سالگی مسیر مان از هم جدا شد  او تمام فرصت های مرا پوچ نمود  زیرا من تنها بواسطه ی اصرار او و تعهد به قول و قراری که با او و مادرش گذاشته بودم  دست رد به سینه ی عمویم زد،  و او که از کانادا برای راضی کردنم تا به ایران آمده بود  را  دست خالی به کانادا بازگرداندم و خودم را خاطر عشقی که به بهار داشتم  محکوم به اسارت در جبر جغرافیایی دانستم.  آن موقع که جدا شدیم  من بخاطرش در غربت دانشجو بودم و همزمان شدیدا کار میکردم  تا شهریه های سنگین دانشگاه  ازادمان را بدهم و او یکطرفه و بی دلیل رفت   او با خانواده ای از قشر بالای جامعه بود که مثل پروانه به دورش میچرخیدند  و من نیز بی پدر و فامیل ،  تنها بازمانده ی خاندان در این سرزمین خیس محسوب میشدم.  من بی پول، بی خانه،   بی کار،  بی پشت،  بی تکیه گاه شدم وقتی خنجر بی وفایی بهار قلبم را شکافت،   و او بی اعتنا و سرخوش پس از شش سال در کیلومتر 21 از من جدا شد. 
حال پس از 12 کیلومتر و در سی و سه سالگی خودش به سویم آمد  و پیشنهاد ازدواج داد،  او از من تشکر کرد و من پرسیم دلیلش را؟ 
او گفت ؛

 مرسی که الان که این قدر بزرگ موفق مرفه و محبوب و معتبر شدی هنوزم با من حاضری حرف بزنی و تحویلم بگیری.  مرسی که تمام این سالها ازمن نوشتی و در همه ی داستان هات رد پای بهار  دیده میشه...

و من مات و مبهوت خیره ماندم و در دلم گفتم ؛  این من نیستم که موفق،  معتبر،  مرفه، محبوب و مشهور شده،  بلکه این تویی که طی این سالها ،  سرخورده، سرافکنده، بی اعتبار، فقیر، دردمند،  و منزجر کننده شده ای. 

وگرنه  من همانی هستم که می اندیشم.  و همانی که از ارتفاع عرش  به فرش سقوط کرد و چند صباحی با دنیا لج کرد و مسیر مستقیمش را بی هدف کج کرد و بلطف غیرت و خدا از ته دره ی تباهی افسردگی و پوچی به پا خواست و چند صباحی دست خالی پیش رفت و جنگید تا بتواند تازه به نقطه ی صفر برسد، آنگاه وجب به وجب پیش رفت و آباد کرد سرزمینی که اکنون گلستان و پر رونق شده،   اما در مقابل تو چگونه زندگی زیبایت را به شوره زار کشانده ای؟  
او گفت ؛

  من بعد از تو روز خوش ندیدم،  بارها قصد ازدواج داشتم و هربار لحظه ی آخر  تمام دنیای قشنگی که در رویا ساخته بودم  بر سرم ویران شد.  
هربار روز آخر و پیش از مجلس عقد،  بی دلیل خواستگار هایم منصرف میشدند و ما به اشتباه پنداشتیم که تو مرا جادو کرده ای و پیش رمال،  پیشگو، جادوگر، آیینه بین، روکتاب خوان،  کف بین، فالگیر، دعانویس،  و امثالهم رفتیم و در نهایت فهمیدیم که کسی مرا جادو نکرده و بلکه « آه ِ»  تو دامنگیرم شده...... 
خودم هم میدانستم و هربار به داداش بهرامم میگفتم که آهِ شهروز مرا بدبخت و  رسوا کرده... 
ببخش مرا،   که من خیلی بد کردم}

بهار  اینها را به من میگفت و من تمام مدت میدانستم که دست راستی که بر شانه ی نیمکت از کنار شانه ام گذشته  در پشت سر،  به دست شخص دیگری وصل است. 
  با لبخند از او پرسیدم ؛ 
     یعنی هنوز تنهایی؟ 
او سفسطه کرد و مثل کودکی ساده که بلد نیست دروغ بگوید به من پاسخ داد؛ 
 

آره،  باور کن،  میتونم صفحه دوم شناسنامه ام رو بهت نشون بدم تا مطمین بشی من مجردم

او با این حرفها  جوابم را  داد  و من از ظاهر حرفهایش ،  حقیقتی پنهان را  شنیدم،   او منظورش این است که مجرد مانده و استناد بر شناسنامه اش میکند   اما  پرسش،من چیز دیگری  بود   من  پرسیده بودم که ؛  

   مگر تو تنهایی که داری از  من خواستگاری میکنی؟ 
از پاسخ آشکار شد که تنها نیست  و  اگر من به او پاسخ مثبت دهم  بی شک ناخواسته و بیخبر  کاخ آرزوهای شخص دیگری را خراب خواهم کرد  و این رفتار در مرام مسلک من جایی ندارد 
بهار حتی این مهم را که او بعنوان دختر از یک پسر خواستگاری میکند را  کتمان نمیکرد و برایش،قابل تحمل بود تمام گوشه کنایه های نیش دار حرفهایی که به وی میزدم.   
من آن لحظه سکوت کردم که تصور کند دروغگوی خوبی ست،  و در پاسخش گفتم؛  
    من و شما همدیگر را دوست داریم  و عاشق همیم ،  اما از سر گرفتن رابطه ای که یکبار منجر به شکست شده  همانند  خارج کردن جنازه های کارگران معدن از زیر خروارها  آوار است  تا مجدد خاکشان کنند .    یعنی چیزی میان مان عوض نخواهد شدو من و شما به هیچ چیز جدیدی نخواهیم رسید ،  همانطور که پیکر بی جان  کارگران معدن  زنده نخواهند شد،  بلکه آنان از زیر خاک و آوار  خارج میشوند  تا مجدد  در  قبر  زیر  خروارها  خاک  دفن  شوند. 

من در کمال احترام بوسه ای به دستان ظریف او زدم و سر تعظیم از رسم احترام و ادب و قدردانی فرود آوردم  و تک تک لطف هایش طی یکماه اخیر و معاشرت کوتاهه مان بعد از 12 سال را به زبان آوردم و بابت یکایکشان تشکر کردم بابت چیزهای ساده ای همچون غذایی که مادرش،در بدو ورودم به شهر زادگاهم و بازگشت به خانه ی سوت و کورم برایم تهیه کرده بود  بابت هدیه ی گرانبهایی که بمناسبت یلدا و شب تولدم برایم گرفته بود  و حتی بابت اینکه به نزدم آمده بود و به من سر زده بود و مرا امین و محرم و قابل اعتماد برشمرده بود تا به خانه ام بیاید و یک فنجان چای بنوشد،...   بابت یکایک تشکر کردم و از ایشان خواستم تا در هر چالش و یا مشکلی در زندگی  ابتدا  به یاد من باشد و از من درخواست کمک بخواهد زیرا بی شک به کمکشان خواهم شتافت،  و در نهایت از ایشان خداحافظی کردم....      پایان  بیمخاطب و بدایه اما حقیقی 


  •    پی نوشت [][][][][][] 
  •       این متن افزوده شد ؛ شش><(به روش یک فرد بالغ از کسی جدا شدن یعنی این،   نه اینکه یلخی طرف رو ول کنید  و  از زندگیش محو بشید،  خب شاید شما  تنها چیزی باشید که طفلکی توی زندگیش داره  ،  ااز  آقای  شین براری  متشکرم  که  در روزنوشت های پیج  ماهنامه چوک  چنین مطالبی رو قرار دادن  تا ما بتونیم کپی و بازنشر کنیم. (مژگان احمدی موقر ایلاممنبع)



        مطلب  بدایه 2     

عنوان مطلب:  لحاف نوشته های شبانه   
        هجرت  
نه نمی خواهم یه توصیف طولانی بزنم و سعی کنم ادبی بنویسم، واقعا الان حسش را ندارم برای جست و جوی کلمات به ذهنم فشار بیاورم، چون  یک خط بلند  از  بخیه های  تازه گره خورده   از فرق سر تا پیشانی ام  را  به یکدیگر وصلت داده
نمیدانم چند ساعت از به هوش آمدنم  گذشته،   نمیدانم چند روز از جراحی ام گذشته،    خیلی چیزهای دیگر نیز  سراغ  دارم که با نمیدانم  ختم میشوند. 
من هنوز نمی دانم واقعا از خانه مان  تا سر کوچه که می رسم به یه درخت چند قدم میشود! چند بار هم رد شده ام،   اما یادم رفت تا به شمارش  قدم بردارم  بار ها فکر کردم که توی بهار و تابستان از ان درخت عکس بگیرم، حتما باید زاویه و قاب دوربین مثل عکس پاییز باشد، انگار باید یه دوربین را زنجیر کنم سر کوچه، تکان نخورد و هر وقت نگاهش کردم بفهمد که باید یک عکس از چیزی که می بیند بگیرد. 
 به زمستان فکر نکردم، وقتش هم بود ولی اصلا ژست آن درخت بیچاره برای  زمستان خوب نبود، بد جوری توی خودش پیچیده بود نمی خواستم روزهای تلخش را به او یاد آور   شوم .  
در این اتاق تاریک و ساکت  تنها هستم ،   البته  تنهای تنها  که نیستم،   کلی  دستگاه های  پزشکی  دور تا دور من  قرار  دارد  که  اکثرا  نور چراغ های کوچکشان  قرمز رنگ است  و چند چراغ چشمک زن کوچک نیز  هستند که  زیر  یک  مانیتور  به نوبت  روشن خاموش شده  و هر بار  به یک  رنگ  جدید  در می آیند .   سعی میکنم  الگویی برای  ترتیب تغییر رنگ آن سه چراغ چشمکزن  بیابم .   زیرا  بی نظم بنظر میرسند   ولی در هر بی نظمی نیز  نظمی  حاکم  است  . 
کمی میگذرد تا من  از  فکر  چراغ ها  در بیایم  ،   دلم  میخواهد  بخوابم .  ..ولی....  رنگ چراغ ها ثابت میشود  و  صدای  بوقی ممتد  به یکباره  پیوسته میشود  و  چند  دکتر و پرستار  به داخل اتاق هجوم می آورند  ...     نمیفهمم چرا به یکباره احساس  سبکی  میکنم،  گویی هزاران  کیلو گرم  از  روی  شانه هایم  کاسته  شده   و من  به سبک وزنی  یک  پَر  شدم ....    دکترها و پرستارها را میبینم   اما اینبار از زاویه ای  جدید  که  کمی تازگی دارد 
من از چند متر بالاتر  و  گوشه ی ضلع سوم اتاق  به  تلاش آنان  خیره ام  که  گویی بروی تخت یک بیمار  خیمه  زده  اند   و تلاش میکنند  او را  احیا  کنند....

____________________
  []][][][][][][][      ][][][][][][][]
نوشته شده توسط؛   شین-براری   9vels.blog.ir
 پنجشنبه ۱۷ بهمن ۹۸  23:04'  [][][][][][][][][][][][][][][][]


       مطلب بدایه 3    

   3  :  شهروزبراری صیقلانی    لحاف نویسی های شبانه
سرم  سنگین  بود 
هر چه چشم بستم،  دلم خواب نرفت،   پیوسته  خاطراتی رفته از  یاد،  زنده میشدند ،  جان میگرفتند،  و صف کشیده  یک به یک از جلوی چشمانم رژه میرفتند و  بعد از عبور از  ذهنم  کمی بالاتر ،  بی صدا و بی  اعتراض خودشان را از لبه س پرتگاه به پایین می انداختند.  یکباره  تصویری از دختر چهلگیس بهار  به حریم افکارم  ورود کرد و  پیشروی کرد،   نزدیک شد،  پررنگ و واضح شد،  آری  خودش بود ،   بهاره بود. در کالبُد نوجوانی.  وااای خدای من،    چه انتها من عاشقش هستم .  عشقی غیر زمینی ،   شایدم  یک  بیماری  روانی!؟   چون بسیار غیر معمول و  وحشیانه  اشکین شدش چشمانم،    اشک چشمانم کماکان شور  بود،   سرم را بالا گرفتم ،   بهار  در  نقطه ی  راس  دایره ی  افکارم   ایستاده بود  ،   با  ظاهری  شبیه به  همان  دوران  13_14 سالگی مان.      لحظه ای افسوس خوردم  چه  بی رحمانه بود که  پس از  سالها  در  بیست و یک سالگی  بی دلیل  رهایم  کرد  و  رفت...  
سرم را بالا آوردم   اما  او  نبود  ،    زیرا  در گذر از  خط ثابت افکاری مخشوش  پیش رفته بود و ناگزیر به لبه ی پرتگاه  رسیده بود،    صدایش کردم ،  کیف صورتی مدرسه اش را بر دوش داشت   که گویی صدایم را شنید   بازگشت  نگاهی سراسر  لطافت و  عشق  به نگاهم گره  زد،   اما او  مکث نکرد و یک قدم جلوتر به پرتگاه  افتاد ،    سویش دویدم   او  به  دره  ی  ناباوری ها  سقوط کرده بود،   کاش میتوانستم  یکبار برای همیشه ،  خاطراتش را به  رودخانه ی  طغیان زده و  شتابان  فراموشی ها  بسپارم   تا   با جریان بیرحم  حوادث  شسته شود و برود .   از دستش  راحت  شوم   و باز  همانی  شوم که روزگاری  بودم     این روزها  گم شده ام .   این  منه  در  من   گم  شده  و  من  صدایش را در نیاورده ام.   زیرا  آبروریزی  میشود اگر  دیگران بدانند  نیمی از  من  حین  گذر  از   کوچه ی  بن بست  عشق  گم  شده  و  من  نیز  آنقدر   گیج  و عاشق  و مجنون  بودم  که  پس از  سالها سردرگمی و  توقف در بن بست خاکی و  خمیده ی  عشق ،  عاقبت بی  او  از  آن کوچه  بازگشتم  و   باز به خانه ی اول رسیدم.    ایرادش  اینجاست  که  من پس از مدتها  دریافتم  که   نیمی از خودم  را  جایی  آن حوالی  جا  گذارده ام  .   و  تنها  این  جسم زمینی و فانی  را  با خود  کشانده ام  و   حتی  غیبت  روح زلال و  عاشقم را نیز  حس  نکرده  ام.      
اوایلش بارها  از اینو و آن  شنیده بودم  که  پس از  کمی   گپ و گفتگو  و  تجدید دیدار  پس  از  سالها  دوری  از هم ،  به یکباره آن شخص و دوست قدیمی میگفت؛   نه_ تغییر کرده ای! دیگر خودت نیستی.  
من میپنداشتم  حرفشان از روی کنایه بوده  اما  انگار  آنها  به درستی  فهمیده بودند   و  من ،   آن  منه،  پیش از عشق نبودم.  زیرا....
نیمی  از من  گم  شده  بود. 
یکبار   کسی خیره شدش به من و سپس به دوست خودش گفت ؛  طفلکی  این جوان را  ببین   چه غم عمیقی پیچیده شده بر تار و پود وجودش.  حُزن و اندوه با وجودش  عجین  شده  .   پسرک  خوی گرفته با  خویشتن خویش.   گویی  روح ندارد  او. 
   آن لحظه من میدانستم که  منظور از  واژه ی   "او"  کسی نیست  جزء  این  منه  خالی از  من.   این  منه  نهفته در  غم .     
یکبار  نیز  خواهر  یکی از  دوستانم  در دومین یا که شاید  سومین  برخورد  با  من ،   به  برادرش  گفته بود ؛   ابتدای امر که  شهروز را  میبینیم  از  ظاهر و رفتار و لحن گفتارش   سرمست  و مدهوش میشویم اما کافیست لحظه ای  سکوت بر فضای محیط حاکم  شود  ،    به یکباره چنان  غم عمیق و جانکاهی  به چشمانش حاکم میشود  که  تمام  روح و لطافت و شادابی و آن  لبخندهای  ابتدایی  با وی  غریب  میشوند .  او  مشکل  روحی دارد . آن هم شدید...
لحظه ای مکث..... 
چه میکنم؟  چه میگویم؟  تکرار این خاطرات تلخ  چه سودی دارد؟  من  قرار بود  چشمانم را ببندم  تا بلکه خوابم ببرد   ،  نه  آنکه  باز   مورد هجوم  افکار  ناخوش قرار بگیرم      .     Finish
  [][][][    ][][][]
    نوشته شده توسط؛   شین-براری   9vels.blog.ir
 جمعه ۱۸ بهمن ۹۸  23:08'  ساعت +نظرات= +11    

    [][][][[[]     [][][][][]


      مطلب بدایه  4  

    4   _  عنوان مطلب :    لحاف نویسی های شبانه
همین روزها که شهر زانو بغل گرفته، به افق تیره ی روبرو نگاه می کند، اهالی، زمستان عجیبی را تمام می کنند و بهار عجیبی آغاز می کنند.
همیشه تاریک نوشته ام، چنان تأثیر داشت که خودم را در آینه نمی‌بینم، تو را نمی‌بینم، دقیق‌تر که می شوم، هیچ کس حتی خدا را نمی‌بینم.     Finish
    [][][][][][][][][    ][][][][][][][]
   نوشته شده توسط؛   شین-براری   9vels.blog.ir
  شنبه  ۱۹ بهمن ۹۸ 23:11' ساعت  +نظرات= +31      

  [][][]]][]    [][[][][][]
   مطلب بدایه 5   

   5  عنوان مطلب:  لحاف نویسی های شبانه
بی نهایت
چه خوابیست که صبح نمی‌خواهد، چه خورشیدی که سالهاست قهرش گرفته، باورهایی که در وهم ایجاد شدند و هیچ...
بهار
تو را کجای قصه جای دهم؟ حرف های نگفته را، چه آنکه می فهمی، چه بسیار که نمی‌فهمند، پشت کدام لبخند بگنجانم؟ می‌دانی که دانستن درد بی پایان است و از وقتی که آغاز شود رها نمی کند! امان از مرز باریکِ وهم دانش و دانایی.
چه صُبحی که بیداری نمی‌خواهد، شبی که پایان را فراموش کرده، خیال‌هایی که ریشه در نادانی‌ام دارند، چه تلخ که می‌دانم، نمی‌دانم.
قیامت را که یادت هست؟ با تو‌ اَم آدم.   Finish
[][][][][][][][][][]         ][][][][][][][][][]
    نوشته شده توسط؛   شین-براری   9vels.blog.ir
 دوشنبه ۲۱ بهمن ۹۸ 23:01' ساعت  +نظرات= +29
[][][][][][][][]        [][][][][][][]


   مطلب بدایه 6   

   6        عنوان مطلب:      لحاف نویسی های شبانه
     بهار
می‌دانم دیر می‌رسی.
همین روزها که سال‌ها می‌گذرند، نگاهی به در می‌کنم، نگاه به دیوار و قاب‌های خاک خورده. گاهی در آیینه، سایه ای سالخورده.
قسم به نادانی‌ام، به نیمه‌ی بازمانده از گذشته‌ام، به حال. وزنه‌ی این روزها چه سنگین روی سینه‌ام جا خوش کرده است. اتفاق‌هایی که دقیق به خاطر نمی‌آورم سرم را به دیوار می‌رسانند. آنچه خاطرم هست، اما... به دستهای خالی‌ام اشاره دارند. به این که نیستی.                   Finish
[][][][]][][][][][         ][][][][][][][][][]
نظرات: ۲۹نظر   میپسندم [ ۲۹۰ ]  نظرات منفی [ ۰ ]
شنبه ۲۸ دی ۹۸          23:01'   ساعت
[][][][][][][][[][]               [][][][][][][][][].
عنوان مطلب: لحاف نویسی های شبانه 
صدای باز شدن در می‌آید و سرما احاطه‌ام کرده است، در تاریکی نشسته‌ام، کنار فراموش های گذشته، خاموش‌های حال و کور‌های آینده. 
سالهای آویزان در سَرَم، عبور باد و کاغذهایی که پراکنده‌اند.
[][][][][][]       [][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری   jikjiik.blog.ir
 ایول داری [ ۱ ]  نظرات [ ۱ ] دوشنبه ۲ دی ۹۸  23:05'
][][][][][][          [][][][][][]


    مطلب بدایه 8  

  8  عنوان مطلب:    لحاف نویسی های شبانه 
شماره ی شصت
جیب هایم را پاره کرده اند، خواب که بودم. کسی به ماورای زندگی ام دست درازی کرده است، تمام رنگ ها را به هم ریخته، با دلقک های خسته بازی کرده است. لبخند هایشان بریده است.
گنجشک ها رفته اند، دختربچه ها گریه می کنند، گذشته از یاد رفته است، صدای ناله هایشان همه جا هست. 
زمان را گم کرده ام، عقربه های ساعت دیواری شکسته‌اند. خورشید، خیره به ابر‌هاست، به او پشت کرده‌اند.  غمگین زمین را می‌نگرند.
روی دیوارها پر از قاب‌های خالیست. ماجرایی که گمان می کنم خواب درازیست. به یاد ندارم از کجا این خاطره آغاز شده، خوابی که از عدم راه گم کرده است و به ماورای تاریک ذهنم رسیده است. اختیار بیدار شدن را گرفته اما واقعی نیست.
واقعی نیست.
[][]][][][][][][            ][][][][][][][][]
  نوشته شده توسط:  شهروزبراری jikjiik.blog.ir  
بهمن 98  نظرات :[23]     23:09' ساعت   
[][][][][][[        ][][][][][][]



بارها از کوچه ای گذشته‌ام که مقصد راه به شروع همان کوچه می رسید. در بزرگسالی زمین می خورم و دستی بلندم می کند، همان دست مرا هل می‌دهد، در کودکی بیدار می‌شوم با خاطرات گذشته ای که سالها بعد اتفاق افتاده‌اند.
نامه در دست، کاغذی سپید. 
دیوانه ها گریخته اند، با چتر بسته، چشمِ باز، کابوس های زنده، لبخندهای شور، زنجیر هایشان جا مانده است. 
_______________________________________________
ایول داری [ ۸۱ ]  نظرات [۶۳ ]     jinnn.blog.ir 
شنبه ۹ آذر ۹۸      23:02'  ساعت  شین_براری



_______________________________________________
یخبندان
قسم به زمان، به سکونِ لبخندی که از تو جا مانده در ذهنم، به لالاییِ مادرم سی سال پیش، قسم به در و دیوار و پنجره، به آسمان، قسم به نامه رسان، خستگی‌مان به انتهایش می‌رسد
[][][][][[][]    [][][][][][]
نوشته شده توسط: شهروزبراری    jinnn.blog.ir 
  اسفند 98      نظرات :[38]   23:01' ساعت
[][][][][][[][][    ][][[][][][][][]



می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و برنگشتند.
دستشان را بگیرم، قعر چاه را به خودم به تو نشان دهم. 
در تاریکی، داستان دروغ هایم را با صدای بلند بخوانم، لبخندها، ترفند ها، دست‌بند ها... چه صادقانه رنج کشیده ام، چه ساده باورهایی شکل دادم و داستان ها ساختم از پوچِ خیال‌های کهنه ام.
می‌خواستم سالهای آینده را به خاطر بیاورم
Finish 
[]][][][]][]     [][][][][][]
نوشته شده توسط : شهروزبراری        jikjiik.blog.ir
     بهمن 98         23:03 ساعت   نظرات :[ 23+ ] 
[][][][[][]    [][][][][][]