کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

عشق بشرط چاقو

دوشنبه, ۱۶ نوامبر ۲۰۲۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

چکیده و خلاصه ی نسخه مجازی داستان بلند  جذاب بانام: []آزمون وفاداری بشرط چاقو[] [] #براساس،واقعیت [] [] بقلم  #شهروزبراری.صیقلانی [] [] 


آنچه گذشت ...   فصل دوم ~نسخه مجازی ~  تارنمای مجازی کتابدان  نت بوک Www.Netbook.ir.center 
صفحه 02 (بقلم شین براری) #اثر داستان بلند با نام ؛  آزمون وفاداری بشرط چاقو 



صفحه 002/408 
مادر غمزده و نگران گفت؛ شرمین گواهینامه نداری به درک،  اما این ابوتیاره حتی بیمه نامه نداره... 
شرمین موههایش را زیرکلاه کاموایی پنهان کرد و از ایینه دیواری برای لحظه ای چشم برداشت و سمت مادر چشم دوخت،  پوزخندی زد و گفت ؛  خب که چی؟  بیمه نداره که نداره.   گواهینامه ندارم که ندارم،  در عوض بنزین که داره،  چهارتا چرخش هم که میچرخه...  از همه مهم تر ضبط و باند هم که داره خخخخ مگه نه داداش شهروز؟!..
شهروز در حالیکه روی مبل لمیده بود و سیب سرخی در دست داشت با لحن شوخ طبعانه اش گفت؛ 
احسنت بر شیری که مادرت رو خورده.   ایولا   تو برو اون با من
مادر با غصه روسری اش را زیر گلو گره زد و گفت؛ 
چی چی رو اون با من؟...  مثلا اگه تصادف کنه زبونم لال بزنه یکی رو ناقص کنه   تو میخوای دیه بدی؟   
شهروز بر روی مبل نشست و گفت ؛  نگران نباش خودم رضایت شاکیش را میگیرم .  
سپس با شوخ طبعی گفت ؛   تو حالا بزار بزنه طرف رو   شاید شانس اوردیم و طرف عاشقش شد و شوهر پیدا کرد خخخخ 
شرمین؛  ای بیشرف   فقط متلک بگو....  پینی کی یو توی 24 قسمت ادم شد   تو  24 سال داری هنوز ادم نشدی خخخ



صفحه 47    پاراگراف اخر 
شرمین به دو سمت جاده ی خلوت نگاهی دوخت    خلوت بود،  سپس جنازه را از پا گرفت و به کنار جاده کشاند،  و از صندوق عقب چهار لیتری بنزین را برداشت تا پیکر بی جان پیرمرد را اتش بزند     که نور یک خودرو از دور دست او را منصرف کرد و پشت فرمان نشست و با دستپاچگی به جاده ی اصلی وارد شد و  به مسیرش ادامه داد... 



صفحه 153  خط سوم 
مادر با گریه و ناله یقه ی شهروز را میگیرد و با بغض درون صدایش میگوید؛ شرمین رو که بردن زندان،  پس کجا لش داشتی شهروز؟  شرمین رو با دستبند و پابند اورده بودن دادگاه    با لباس زندان  اخ خدایااااا  کاش میمردم ولی چنین روزی رو نمیدیدم  
شهروز اشک در چشمانش حدقه زده بود،  میدانست با پلک برهم زدنی  بروی گونه اش سرریز خواهد شد،  با صدایی گرفته و خشدار گفت؛ میدونستی اونیکه ولیهدم و شاکی پرونده ست،  یه پیردختره بنام گلشیفته!؟
مادر خیره ماند،  گویی میخواست حرفهای ناگفته ی شهروز را از نگاهش بخواند،   شهروز اما نگاهش را ربود و به کفشهای پاره ی مادرش خیره ماند،  مادر گفت؛ 
خب که چی؟  چی توی سرت میگذره  ؟   باز چه نقشه ای توی کله ی پوکت داری؟ 
شهروز اشکش ریخت و گفت؛ شرمین رو نجات میدم،   نمیزارم یه خال موی سرش کم بشه.  فقط از امشب دیگه خونه نمتونم بیام،   منتظرم نباش . 
مادر با غضب گفت؛  الهی بری دیگه برنگردی،  میخای بری  اللی تللی،   ای کاش هرگز تو رو قبول نمیکردیم،  تو حتی غیرت هم نداری، از وقتی سه سال داشتی اومدی توی دامن من بزرگ شدی اما مار توی آستین پرورش دادم،    گرگ زاده،  گرگ شود،  اون پدر بی غیرتت هم که خواهر نازنینم رو  فرستاد سینه ی قبرستون  و خودش هم رفت پی عللی تللی و الواتی  ،  بیچاره ی مادر مُرده،  من با شوهرم یعنی بابای شرمین جنگیدم،  منت کردم،  التماس کردم  به پاش افتادم تا  قبول کنه تو رو از پرورشگاه بگیره و بیاره تا بزرگت کنیم.  بی غیرت  اگه اونی که الان توی زندون  منتظره رسیدن زمان اجرای حکم اعدامشه خواهر واقعیت نیست  در عوض دخترخاله ات که هست،   منی که زندگیم  رو  سیاه کردم واسه بزرگ کردنت  اگه به دنیا  نیاوردمت  در عوض  حق مادری به گردنت دارم که...... ندارم؟.... 


صفحه 196  خط هشتم وسط پاراگراف 
مادر با چشمان درشت و منبسط،  مات و مبهوت با دهانی باز و فکی افتاده به درب دادگاه خیره بود و چیزی را که میدید باورش نمیشد   
درب باز شد،  و شاکی پرونده یعنی همان پیردختر ساکن باغ که تنها فرزند مقتول بود  و ولیه دم پرونده بشمار می امد با چهره ای شاد و جعبه شیرینی کوچکی در دست و شاخه گلی سرخ  با چادری سفید و توری عروس وارد شد و دست در دست او.... 
شهروز با همان کت و شلوار قرضی و مو های اب و شانه کرده و صورت تراشیده شده  ،   صحنه ی دادگاه از رنگ سیاهه جلسه تجدید نظر به رنگ شادمانی  جشن ازدواج تغییر یافت،.... 


صفحه 246   خط پنجم پاراگراف اول  اخر سطر 
باغ  به خزان نشسته بود که
شهروز از گلشیفته پرسید؛      اگه یه روزی به عشقم نسبت به خودت شک کنی  چه میکنی؟ 
گلشیفته با نگاهی معنادار و کمی مکث،  نیم نگاهی به کارگر جوان باغ دوخت،  گلهای روسری اش  سرخ تر از گلهای رنگو رخسار رفته ی روسری ِ خودش بنظرش رسید،   غرق اندیشه شد 
شهروز سوالش را تکرار نمود  و افکار گلشیفته نخکش شد و گفت؛  خب امتحانت میکنم   تا بفهمم که وفادار هستی یا نه؟!  
مجدد  سکوت سنگینی بر فضای محیط حاکم شد  و بسته شدن درب  سالن پذیرایی  بهمراه صدای خدمتکار باغ یعنی زلیخا  سکوت را جر داد و با لهجه ی روستایی اش گفت؛ 
خنم جن  (خانم جان) صوبح شده   روزتون خش.  براتان صبحانه اوردم  بیارم داخل یا بزارم روی چیز؟ 
شهروز خندید و گفت؛  چیز دیگه چیه؟ منظورش میزه؟  
گلشیفته بروی تخت نشست و مویش را با کلیپس قدیمی اش بست و گفت؛   الهی ی ی    مسخره اش نکن زلیخا رو.    گناه داره  .   چرا مسخره اش میکنی؟   مادرش  نسل در نسل  آشپز پدربزرگم و  جدم بوده،  پدرش هم باغبان ما بود،   اون غیر من هیچکی رو توی دنیا نداره. خیلی وفاداره،   من عاشق زلیخام  ،  اون بهترین دوست دوران کودکیم بود.... 
شهروز با حالتی شوکه گفت؛  چچچچچچچی؟ مگه شما همسن و سال هستید؟ اصلا باور کردنی نیست،  زلیخا خیلی  خیلی خیلی بی نهایت خیلی جوان تر و شاداب تر ازت بنظر میرسه. 
گلشیفته در حالی که غمزده و بی انگیزه خیره به آیینه بود  نفس عمیقی با حسرت کشید و گفت ؛   آههه،  حق باتویه،   شوخی کردم من خیلی بزرگترم ازش. .


صفحه 296   سطر دوم از پاراگراف دوم 
شهروز ؛ 
بازم که یه قهوه ریختی فقط واسه خودت.  من که توی این خونه جزو آدمیزاد محسوب نمیشم تا واسم یه فنجان قهوه بریزی بیاری.  نه؟.. 
گلشیفته چند قدم سمت پنجره میرود و به خزان در باغ خیره میماند. نگاهش بی روح و مات و مبهوت به نقطه ای نامعلوم از تصویر روبرو ایستاده و دستانش را بغل کرده و غرق افکار شده  
لحظاتی در سکوت میگذرد...  شهروز بروی کاناپه دراز میکشد و به سقف با لمه های چوبی خیره میشود  دستانش را زیر سرش قلاب میکند و پا روی پا می اندازد و میگوید؛ 
بانو جان!... حرف من رو شنیدی ولی برات ارزش نداشت،  درست میگم؟   چون اگه ارزش داشت میرفتی و برام یه قهوه میاوردی   دقیق مثل اوایل اشنایی مون.    همون موقع که دلت رو به دریا زدی و اومدی پیشنهاد ازدواج دادی به من رو میگم.  یادته؟..  بهم چه چیزایی میگفتی.  هنوز خاطرم هست  تو چی؟ خاطرت هست؟ 
گلشیفته با دستان لرزان و کمی چروکیده و ظریف فنجان قهوه را بر میدارد،  لحظاتی بی حرکت به نقطه ای از پیشرو ماتش میبرد  و بفکر فرو میرود.  زولف موی سفیدش بر چهره ی شیرین ولی غمزده اش می افتد   و موی سفیدش را پشت گوشش میگذارد و مجدد رو به پنجره ی قدی  خیره به برگریز خزان میشود و با متانت قهوه اش را مینوشد. 
شهروز به حرف هایش ادامه میدهد و نبش قبری از خاطرات گذشته میکند،  تا روزهای نخست زندگیش با گلشیفته را بازگو کند بلکه دلش نرم شود و به این سکوت و بی اعتنایی خاتمه دهد .  
شهروز ؛ یادمه....  یادمه،  خوب یادمه ،  انگار همین دیروز بود ،  که من با کوله باری از بی تجربگی هام پام رو به این باغ گذاشتم ،   اون موقع تابستون بود.   دقیقا تیرماه.  یعنی پنج یا شش ماه قبل.   راستش اون موقع به نیت این اومدم که به پیشنهاد تو یعنی پیشنهاد شما  جواب مثبت بدم تا بلکه با ازدواج با شما،  بتونم ابجی شرمین رو از چوبه ی دار نجات بدم.   و خیال میکردم دارم فداکاری میکنم  که سرگل جوانی و توی 24 سالگی قبول کردم با یه پیردختر پنجاه و پنج ساله ازدواج کنم.  ولی..  وقتی فهمیدم که شما چه جواهری هستی   پی به این حقیقت بردم که .... اصلا ولش کن  . من دارم با خودم حرف میزنم  چون شما که به من محل نمیزاری      میدونم هنوز از بابت ماجرای  دیروز   از دستم عصبانی هستی.   راستی''''  من دچار فراموشی کوتاه مدت شدم    بانوجان   چی شد که گلدون شکست؟  چرا منو زلیخا توی انبار تنها بودیم؟  اصلا زلیخا کجاست؟  اها یه چیزایی یادمه   ولی  تار و مبهم      من داشتم زلیخا رو میبوسیدم     که...  دیگه نفهمیدم چی شد؟!    ببین بانو  من غلط کردم،  من بیجا کردم،  جوانی کردم  خام شدم  همش تقصیر زلیخا بود   شما که میگفتی به زلیخا مثل تخم چشمات اطمینان داری و جد در جد  کنیز و کارگر پدر جد شما بودند .   خب پس چرا زمینه ساز وقوع یه رابطه ی نامشروع شد؟  خب اگه اون نبود هیچ وقت منم وسوسه نمیشدم که به شما خیانت کنم.    راستی  تازه یادم اومد.  ای وااای بر من.   بانو جان،   گلشیفته خانم!..  خانومه خوبم!..  به من نمیخای بگی که بعد از حادثه هفته پیش،  زلیخا چی شده؟..  
اخراجش کردی؟   برگشت به دهاتشون؟  باهاش چیکار کردی؟  من که به هوش اومدم،  دیگه اونو توی باغ ندیدم     از طرفی اینجوری شما اعصابت خورده  و من رو به شک میندازی که زبانم لال نکنه...
گلشیفته ضربات هیستریک و عصبگونه ی پای خود به کف چوبی سالن را تند تر و شدیدتر میکند    و در لحظه ی اوج فشار روحی و عصبی از کوره در میرود و فنجان قهوه را به زمین میکوبد و با صدای بلند میگوید_    
  لعنتی  لعنتی  لعنتی   لعنتی  پسرک دیوث   پسرک عوضی   اشغال  چرا  اخه چرا    بیشرف چرا؟    چرا  اخه چرا ؟    من دوستش داشتم    من از تمام وجود عاشقش بودم     چرا؟   
به هق هق که می افتد  بروی زمین مینشیند و با صدای بلند زجه زنان زلیخا را فرا میخواند.... 
پسرک میرود تا تکه های شکسته ی فنجان را بردارد   اما هر چه تلاش میکند نمیتواند  .     کمی گیج میشود از اینکه فرمان انگشتان دستش در اختیار خودش نیست نگران میشود  کمی بازوی خود را ماساژ میدهد  ،  چشمش به بیل و کلنگی می افتد که گوشه ی ایوان به دیوار تکیه  زده     دسته ی انها خونی ست   و کف چوبی ایوان نیز رد خون و کشیده شدن شی خون الودی بر سطح ان قابل تشخیص است    شهروز چشمانش منبسط و نگاهش به نگاه گلشیفته دوخته میشود،    گلشیفته بر میخیزد و سمتش میرود،  
شهروز؛  چیه؟  چی شده؟ چیکارم داری؟ زلیخا رو چی کار کردی؟  کشتیش نه؟  تو کشتی دخترک بینوا رو  نه؟  پس تو هم میری زندان  پیش ابجی شرمین من.  حالا بیچاره ابجی شرمین  تصادفی با ماشین نیمه شب زد و پدر پیر و مریضت رو کشت   ولی چون گواهی نامه نداشت و بیمه ی ماشین هم تمام شده بود  ما بهت ششصد ملیون بدهکار شدیم  چون از دست برقضا ماه حرام بود و دیه دو برابر.   
گلشیفته اشکهایش را پاک میکند می ایستد و دور و برش را دنبال چیز نامعلومی با نگاه شخم میزند  
شهروز ادامه میدهد ؛  تو قاتلی،   قاتل .   یادته توی دادگاه به ابجی شرمین من میگفتی قاتل؟   یادت هست؟  اون بیچاره فقط گواهینامه نداشت  ولی خودت چی؟ چطور کشتی زلیخا رو ها؟  ای بیرحم  . یادته اوایل ازدواج با من مث یه پادو و کارگر رفتار میکردی؟   یادت هست ساعتی سی دفعه مادرم رو تهدید میکردی که مهریه ات رو اگه بزاری اجرا میتونی پسرشم مث دخترش بندازی گوشه ی هولوفدونی!   یادت هست؟   ها؟  خب پس چرا ننداختی منو کنج زندون؟  حالا هم که دیر شده  و از دست بر قضا خود شخص شخیص شما  قاتل از اب در اومدی...  درست میگم؟    ها؟... 
گلشیفته با صدای بلند ؛   زلیخاااا    زلیخا     کجایی پس دخترک احمق   دسته کلیدای منو ندیدی؟ 
شهروز مات و مبهوت و گیج به او خیره مانده  و نیم نگاهی نیز به درب پشت سرش دارد  چون براستی شک کرده که زلیخا زنده باشد.  
کمی میگذرد  و شهروز با پوزخند میگوید ؛ 
الکی زور نزن   اون مرده   خودت کشتیش   الانم از درد وجدان  زده به سرت و دیوانه شدی .   
من یه پیشنهاد خوب برات دارم    تو الان به من نیاز داری    چون تنها منم که زندگیت مث موم توی دستامه    
گلشیفته  با گریه و با صدایی خفه زجه سر میدهد و بر زمین مینشیند   و میگوید؛   
خدای من  خودت به فریادم برس   من کشتمش   من کشتمش   خدایا اگه  لو برم چی میشه؟    خداجون سگتم  کمکم کن   کمکم کن   به فریادم برس 
شهروز میگوید؛  به شرطی کمکت میکنم که  نصف باغ و این خونه رو  به اسمم بکنی    اگه به ابجی شرمین هم رضایت ندادی  ندادی  برام مهم نیست   همچین دل خوشی هم ازش ندارم.   شنیدی چی میگم؟ 
به یکباره صدای قدم هایی شتابزده بگوش میرسد و شهروز خیره به درب ورودی سالن میماند   که ..... 
زلیخا در حالیکه پیشبند اشپزی بسته و یک ملاقه در دست دارد  شتابان از درب وارد میشود   و بی اعتنا به شهروز از کنارش رد میشود و به سمت بانو میرود و میگوید : 
چیه خانم جان؟!   الهی بمیرم براتان   چره (چرا) روی زیمین (زمین) نیشته اید (نشسته اید)    شی می بلا به می سر  ویریز ویریز   (درد و بلای شما بخوره به سر من،  بلند شید  بلند شید) 
ای وااای من  بازم که یاد اون خدا نیامرز افتادید    خدا لعنتش کنه    شما از اول خوب به نیت کثیفش پی برده بودید    واای اگه به موقع نرسیده بودید دیگه کار از کار گذشته بود.  شانس اوردم بموقع رسیدید     
بهتون گفته بودم که من بلد نیستم طعمه بشم  یا عشوه بیام    اما پسرک خدا نیامرز تا یه لبخند منو دید  به کل یادش رفت که زن داره  و نزدیک بود قورتم بده      پا بشید پا بشید  درد و بلاتون به سرم   خوب کاری کردید   زدید با گلدون توی سرش    حیفه نازنین گلدون گلسرخه نبود خخخ 
گلشیفته از لحن شوخ زلیخا در میان گریه و زاری لحظه ای خنده اش میگیرد و میخندد 
شهروز رد خون را از ایوان پی میگیرد   تا به ته باغ میرسد    واضح است که کسی آنجا دفن شده 
باران به شدید ترین حالت ممگن شزوع به بارش میکند    و شهروز زیر رگبار باران  خیس نمیشود     و به نسیمی محو میگردد....
   پایان      شهروزبراری صیقلانی