کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

رمان عاشقانه عاشقانه صورتی

پنجشنبه, ۱۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۲:۱۸ ق.ظ

خلاصه:

ایزبلا سوان بخاطر ازدواج مجدّد مادرش به نزد پدرش میرود تا با او زندگی کند. بلا از فنیکس شهری که پدرش در آن زندگی میکند متنفر است .این شهر همیشه بارانی است و از آفتاب خبری نیست .در آنجا بلا با کسانی آشنا میشود که زیباتر از حد معمولی هستند و این اشخاص آدمهای معمولی نیستند بلا عاشق ادوارد میشود که بینهایت زیباست ادوارد به او هشدار میدهد که او یک آنسان معمولی نیست ولی بلا گوش نمیکند .ادوارد نیز عاشق بلا است . ولی ادوارد خون آشام است و در حالی که عاشق بلاست از مزه خون او نیز لذت میبرد ولی بلا حتا با دانستن این موضوع نیز از ادوارد دست نمیکشد و ادوارد نیز با عشق زیاد خود به بلا حاضر نیست که او را تبدیل به خون آشام کند ....... 

shin BRARY  


 مقدمه

هرگز وقت زیادی صرف فکر کردن به نحوه مردنم نکرده بودم،اگرچه در چند ماه گذشته دلیل کافی برای انجام اینکار داشتم،اما حتی اگر این فرصت هم میبود،هرگز نمیتوانستم چیزی شبیه به این را تصور کنم.
بی آنکه نفس بکشم به چشمان سیاه شکارچی در آن سوی اتاق خیره شدم او هم با حالت خوشایندی مرا می نگریست!
بدون شک این بهترین راه برای مردن بود،مردن به جای کسی که عاشقانه دوستش میداشتم .حتی میتوان گفت با شکوه چون مرگ بی ثمری نبود.
میدانستم اگر به فرکس نمی امدم اینگونه با مرگ رو به رو نمی شدم . اما با اینکه وحشت کرده بودم به خاطر تصمیمی که گرفته بودم متاسف نبودم. وقتی زندگی به تو رویایی فراتر از هر انتظاری را اهدا میکند،وقتی به پایان می رسد دیگر دلیلی برای غصه خوردن نیست .همچنان که شکارچی به سمتم می آبد تا مرا بکشد لبخند دوستانه ای بر چهره اش نقش می بندد!


Shin BRARY  
فصل اول
اولین نگاه
مادرم با ماشینی که پنجره هایش را پایین کشیده بود مرا به فرودگاه رساند.دمای هوای فنیکس،هفتاد و پنج درجه با آسمان آبی و خالی از ابر بود .پیراهن سفید رنگ مورد علاقه ام را که آستین حلقه ای بود به نشانه خداحافظی به تن کرده بودم و فقط یک کاپشن خزدار در دست داشتم
در شبه جزیره المپیک که در شمال غربیه ایالت واشینگتن واقع شده است ،شهر کوچکی به نام فرکس زیر پوشش نسبتا دائمی ابرها قرار دارد،در این شهر دور افتاده بیش از هر جای دیگری در ایالات متحده آمریکا باران می بارد.زمانی که چند ماه بیشتر نداشتم مادرم به خاطر محیط خفه ای که بر روی شهر سایه انداخته بود
با من از آنجا فرار کرد،از همان شهری که هر سال تا قبل از رسیدن به چهارده سالگی مجبور بودم یک ماه از تابستانم را در آن بگذرانم.این همان سالی بود که من پاهایم را در یک کفش کردم و در عوض، هر سه تابستان گذشته را با پدرم چارلی دوهفته ای تعطیلات را در کالیفرنیا گذرانده بودم
به خاطر مادرم بود که تن به این تبعید می دادم تصمیمی که با ترس زیاد گرفته بودم،چراکه من از فرکس متنفر بودم. در مفابل من عاشق شهر فینیکس بودم،عاشق خورشید و گرمای سوزانش،عاشق شلوغی و بزرگی اش...
بلا....مادرم صدایم میزند و برای هزارمین بار قبل از سوار شدنم به هواپیما تکرار می کند:...مجبور نیستی این کارو بکنی!
مادرم غیر از موهای کوتاه و خطوط خنده اطراف دهانش شبیه من است. وقتی به چشمان معصومانه مادرم خیره شدم،اضطرابی را در دلم احساس کردم.چطور می توانستم مادر دوست داشتنی ام را تنها بگذارم؟
نگرانش بودم،مادر ساده دلم چطور می توانست از عهده کارهایش برآید؟ هرچند او حالا فیل(فیلیپ) را
داشت تا قبض هایش را پرداخت کند،یخچالش را پر از غذا و باک ماشینش را پر از بنزین کندو اگر مشکلی برایش پیش می آمد کسی را برای درد و دل کردن با او داشت اما باز هم........
به دروغ گفتم: می خواهم برم... من همیشه دروغگوی بدی بوده ام اما این دروغ را اخیرا اینقدر تکرار کرده بودم که متقاعد کننده به نظر می رسید.
مادرم گفت: به چارلی از طرف من سلام برسون
-می رسونم
اصرار کرد: به زودی می بینمت. تو هم می تونی هر وقت که خواستی به خونه برگردی،حتی اگر وسط مسافرت باشم به محض اینکه بهم نیاز داشته باشی بر می گردم.
بی شک می توانستم درخشش از خود گذشتگی را به خاطر حرفی که زده بود در چشم هایش ببینم.
پا فشاری کردم : نگران نباش خیلی عالی میشه . دوستت دارم مامان...
برای لحظه ای مرا محکم در آغوش می کشد و پس از آنکه من سوار هواپیمی می شوم، او می رود.
مدت زمان پرواز فینیکس تا سیاتل چهار ساعت است،بهد از آن باید سوار یک هواپیمای کوچک شوم و
یک ساعت را تا پورت آنجلس با آن طی کنم، سپس یک ساعت راه با ماشین تا فرکس خواهم داشت.
پرواز مرا اذیت نمی کند،اما در مورد یک ساعتی که قرار بود با چارلی در یک ماشین بگذرانم کمی 
نگران بودم.
چارلی تا این لحظه با تمام ماجرا به خوبی کنار آمده است. او از اینکه من برای اولین بار می آمدم تا برای همیشه در کنارش زندگی کنم واقعا خوشحال بود حتی مرا در دبیرستان ثبت نام کرده بود و می خواست در خرید یک ماشین کمکم کند!
اما مطمئن بودم در کنار چارلی معذب خواهم بود. هیچ کدام از ما کسی نبود که به عنوان یک وراج شناخته شود و من نمی دانستم چطور باید سر صحبت را با او باز کنم؟ هرچند می دانم او به خاطر تصمیم ناگهانی من کمی گیج شده است،مثل زمانی که مادرم قبل از متولد شدن من او را ترک کرد،و در نهایت من هم نفرتم را از ماندن در فرکس پنهان نکرده صریحا در باره آن صحبت کرده بودم.
زمانی که هواپیما در پورت آنجلس فرود آمد باران می بارید. این را به فال نیک نگرفتم این وضعیتی همیشگی
خواهد بود البته من هم پیشتر با خورشید خداحافظی کرده بودم.
همانطور که انتظارش را داشتم چارلی با ماشین کروزرش در انتظارم بود. او در فرکس فرمانده پلیس سوآن،
پلیس خوب مردم فرکس است انگیزه اصلی من برای خریدن یک ماشین علیرغم سرمایه اندکم این بود که 
نمی خواستم با ماشینی که روی سقفش گردون آبی و قرمز پلیس را دارد دور شهر بچرخم، هیچ چیز مانند یک پلیس سبب کاهش ترافیک نمی شود
بعد از اینکه تلو تلو خوران از هواپیما پیاده شدم چارلی به سمتم آمد و ناشیانه با یک دست مرا در آغوش کشید
-بلز ازینکه میبینمت خوشحالم
در حالی که خود به خود داشت برای ایستادن کمکم می کرد لبخندی روی لبش نشست 
-خیلی تغییر نکردی رنی چطوره؟
-مامان حالش خوبه منم ازینکه دوباره می بینمتون خوشحالم پدر
من اجازه نداشتم اورا جلوی خودش چارلی صدا بزنم.
چمدانهای کمی همراه داشتم چون بیشتر لباسهای آریزونایی من برای استفاده در واشینگتن نازک بودند 
هرچند من و مادرم تمام لباسهای زمستانی را از کمد بیرون کشیده بودیم اما باز هم کافی نبودند همه 
وسایلم به راحتی در صندوق عقب کروزر جا شدند.
وقتی کمربندها رو می بستیم چارلی گفت
-من یک ماشینه خوب برات پیدا کردم واقعا مفته
-چه ماشینی؟
به لحنی که او برای توصیف یک ماشین خوب برای من به کار برده بود شک کردم
"خوب بودن برای من" با یک "ماشین خوب" خیلی فرق داشت
-خب در اصل یک وانته یک شورلت
-از کجا پیداش کردی؟
-بیلی بلک رو که پایین لاپوش بود یادت میاد؟
لاپوش یک استراحت گاه سرخ پوستی کنار ساحل است
-نه.
-همونی که تابستونا با ما به ماهیگیری میومد.......
این خودش توضیحی برای به یاد نیاوردن بیلی بود جون من همیشه به خوبی می توانستم مسائل دردناک و غیر ضروری را از حافظه ام پاک کنم. وقتی جوابی ندادم چارلی ادامه داد
-اون الان روی ویلچره .... بنابراین نمیتونه دیگه رانندگی کنه و بخاطر همین وانتش رو با یه قیمت
ارزون بهم پیشنهاد داده.
-مال چه سالیه؟
از تغییری که در حالت چهره اش ایجاد شد فهمیدم امیدوار بود که این سوال رو نپرسم
-خب، بیلی خیلی رو موتورش کار کرده، چند سالی میشه جدی میگم.
امیدوار بودم مرا یک بچه فرض نکند که به این راحتی ها جا بزنم 
-کی خریدتش؟
-فکر کنم سال 1984 خریدش
-وقتی که ماشین رو خرید صفر بود؟
خجولانه اعتراف کرد
-خوب نه، فکر میکنم اوایل دهه یا اواخر دهه پنجاه دست اول بوده!
-چار...یعنی پدر، من هیچی راجع به این ماشین نمی دونم، اگه خراب بشه نمی تونم تعمیرش کنم
و نمی تونم ببرمش پیش مکانیک چون خرجش خیلی زیاده.........
- در واقع بلا این چیزا واقعا عالی کار می کنن، دیگه مثل اینا رو نمی سازن.
با خودم گفتم "چیز"، این حداقلش بود دست کم یه لقب بود..... گفتم حالا چقدر ارزون میده؟؟
به هر حال این قسمتی بود که میتوانستم با آن کنار بیایم
-خب عزیزم. به نحوی می شه گفت من اونو برات خریدم..... به عنوان هدیه بازگشتت به خانه
چارلی با چهره ای امیدوار زیر چشمی مرا نگاه می کرد
آخ جون مجانی
–مجبور نبودی اینکارو بکنی پدر .من خودم می خواستم ماشین بخرم.
–مسئله ای نیست من دوست دارم تا وقتی اینجا هستی خوشحال باشی .
وقتی که این حرف رو می زد به خیابان روبه رویش زل زده بود . چارلی از آن دسته آدم هایی نیست که احساسشان را راحت و با صدای بلند بیان کند و من این را از او به ارث برده بودم، به تبعیت از او به جلو نگاه کردم و گفتم: خیلی خوبه پدر ممنونم خیلی با ارزشه برام.

نیازی نبود عدم خوشحال بودنم را در فرکس نشان دهم ...لازم نبود او را در اندوه خودم شریک کنم و من هیچ وقت موتو ر و ظاهر یک وانت مجانی را برانداز نخواهم کرد ...به قول قدیمی ها: دندون اسب پیشکشی رو که نمی شمرن!
چارلی در حالی که از تشکر کردن من خجالت زده شده بود ، من من کنان گفت :خوبه...قابل تو رو نداره.

کمی دیگر درباره آب و هو ا صحبت کردیم و بعد در سکوت به منظره ای که در پس پنجره اتومبیل نمایان بود ، خیره شد یم، واقعا ز یبا بود؛ من نمی توانستم این همه زیبایی ر ا انکار کنم. همه چیز سبز بود ، درختان با تنه ها ی پوش یده از خزه ، شاخه ها ی آویزان با سایه های گسترده و زمینی پوشیده از سرخس با نسیمی آرام که در میان درختان جریا ن داشت...این منظره بیش از حد سبز بود، گویی اینجا تکه ای جدا از این سیاره است.

سرانجام به خا نه چارلی رسیدیم . او در هما ن خانه کوچک و دو خوابه ای زندگی می کرد که کمی پس از ازدواجش با مادرم خر یده بود . روزهای اول ازدواجشان، تنها روزهای خوبشان بود . جلوی خانه ای که هیچ تغییر نکرده بود، وانت جدیدم - البته جدید برای من - پارک شده بود.
بدنه اش قرمز رنگ و رو رفته با یک گِلگیر بزرگ مدور و کابینی برآمده است. در کمال تعجب متوجه شدم که از آن خوشم آمده . نمی دانستم که می توانم آن را حرکت بدهم یا نه، اما می توانستم خودم را در حین رانندگی با آن تصور کنم. بعلاوه بدنه آن از مقاوم ترین فلز در نوع خودش بود که هرگز آسیب نمی د ید، از هم آن ها یی که در یک تصادف بدون اینکه کوچکترین خراشی بردارند یا رنگشان برود در میان انبوهی از تکه پاره های ماشین های دیگر صحیح و سالم می درخشند.
با هیجان گفتم: «! وای پدر ! خیلی باحاله، من عاشق اینم ! ممنون » حالا کمی از نحسی فردا که می توانست بدترین روزم باشد کاسته می شود، دیگر مجبور نبودم بین پیاده روی مسافتی دو مایلی در زیر باران و یا رفتن به مدرسه با ماشین گشت کلانتر یکی را انتخاب کنم.
چارلی دستپاچه جواب داد «خوشحالم که دوستش داری » از ظاهرش معلوم بود که دوباره خجالت زده شده است.
اتاق آشنا به نظر می رسید؛ از وقتی به دنیا آمده بودم، متعلق به خودم بود . کف چوبی، دیوارهای آبی روشن، سقف رنگ پریده و پرده های توری زرد رنگ روی پنجره ها از دوران کودکی ام تا به حال باقی مانده بودند. تنها تغییراتی که چارلی اعمال کرده بود شامل عوض کردن تخت خواب کودکیم با یک تخت خواب بزرگتر و اضافه کردن یک میز تحریر به وسایل اتاق می شد...میزی که حالا کامپیوتر دسته دومی روی آن قرار داشت و یک خط تلفن که از نزدیک ترین پریز برای استفاده از مودم به آن سیم کشی شده بود.

این قراری بود که مادرم با چارلی گذاشته بود تا ما بتوانیم از طریق اینترنت با یکدیگر راحت تر تماس برقرار کنیم و آخرین چیزی که نظرم را جلب کرد، صندلی راحتی دوران کودکی ام بود که هنوز در گوشه اتاق قرار داشت. در بالای پله ها فقط یک حمام وجود داشت که من و چارلی باید مشترکا اًز آن استفاده کنیم، هر چند من سعی می کردم زیاد به این موضوع توجه نکنم. یکی از بهترین خصوصیات چارلی این بود که زیاد دور و بر من نمی پلکید . او مرا تنها گذاشت تا با خیال راحت وسایلم را از چمدان ها بیرون بیا ورم و مستقر شوم، کاری که وقتی با مادرم بودم غیر ممکن می شد.

تنهایی واقعا لذت بخش بود ، زیر ا مجبور نبود م بی دلیل لبخند بزنم و خودم را شاد نشان بدهم؛ لحظه ای به رشته های باران پشت پنجره خیره می شوم و چند قطره اشک از چشمانم سرازیر می شود...در حالی نیستم که به گریه کردن ادامه بدهم، میخواهم آن را برای وقت خوابم نگه دارم، برای زمانی که می خواستم به صبحی که در پیش رو خواهم داشت فکر کنم.

دبیرستان فرکس جمعیتی نزدیک به سیصد و پنجاه و هفت نفر دارد که حالا با ورود من سیصد و پنجاه هشت نفر می شدند . در جایی که من درس می خواندم، فقط تعداد همکلاسی های سال سومی ام به بیش از هفتصد نفر می رسید . در اینجا تمام بچه ها با یکدیگر بزرگ شده بودند و حتی پدربزرگ هایشان نیز با هم از کودکی رفیق بوده اند. می توانستم مثل دختر تازه واردی باشم که از یک شهر بزرگ آمده است ، یه آدم عجیب و
الخلقه... شاید، اگر شبیه دخترهای فنیکس می بودم، می توانستم از آن به نفع خودم استفاده کنم ، اما از نظر فیزیکی هیچ وقت با هیچ منطقه ای تناسب ندارم . من باید دختری برنزه و بور با هیکل ورزشکاری باشم ، شاید یک بازیکن والیبال یا لیدر تماشاگر ان تیم های ورزشی ، این ها شرایطی است که بیشتر ساکنین دره خورشید در فنیکس از آن برخوردار بودند.
در عوض ، علیرغم تابش دائمی آفتاب فنیکس، پوستم به سفید ی عاج فیل بود ، حتی بی هیچ توجیهی چشمانم آبی و موهایم قرمز رنگ بود، قامتم بلند و لاغر اما به شکلی نرم که مسلما ورزشکاری نبود ؛ در واقع آنقدر به خودم مسلط نبودم که بدون مسخره کردن خودم یا آسیب رساندن به خودم و اطرافیانم ورزش کنم.
هنگامی که لباس هایم را در کمد چوب صنوبر قد یمی قرار دادم ، کیف لوازم حمامم را برداشتم و به حمام اشتراکیمان رفتم تا پس از یک روز مسافرت خودم را بشویم. در حالی که موها ی در هم رفته و نمنا کم را جلو ی آینه شانه می کردم، به تصویرم در آینه چشم دوختم، شاید این به خاطر نور حمام بود، اما من واقعا رنگ پر یده و بیمار به نظر می رسیدم. پوست من زیبا بود ، پوست من تمیز بود و تقریبا درخشان به نظر می رسید، ولی این وابسته به رنگ بود و حالا اینجا بر آن هیچ رنگی وجود نداشت. آینه تصو یر چهر ه رنگ پر یده ام را در خود منعکس می کرد، من با ید می پذ یرفتم که خودم را گول می زنم و تنها از نظر فیزیکی نبود که مناسب به نظر نمی رسیدم ، بلکه من نتوانسته بودم در یک مدرسه بین سه هزار نفر یک جایگاه خوب پیدا کنم و حالا در اینجا چه شانسی می توانستم داشته باشم؟ من هیچ نمی توانستم با افر اد هم سن خودم ارتباط خوبی برقرار کنم، شاید حقیقت این بود که من با افراد هم دوره خودم مشکل داشتم، حتی مادرم که از هرکسی روی کره زمین به من نزدیک تر بود هم هیچ وقت با من همساز نبود و هیچ وقت به یک نقطه مشترک 
نمی رسیدیم.

اوقات تعجب می کردم که آیا مردم همانطوری که من دنیا را می بینم به دنیای اطرافشان نگاه می کنند؟ شاید مغز من معیوب بود، ولی علتش اهمیتی نداشت. بیشتر از همه نتیجه مهم بود و فردا شروعی تازه برای من بود. آن شب ، خوب نخوابیدم، حتی بعد از آنکه گریه ام بند آمد، زوزه های مداوم باد و بارش باران بر فراز سقف خانه لحظه ای ذهنم را رها نمی کرد. لحاف رنگ و رو رفته قدیمی را بر سرم کشیدم و سپس بالش را هم به آن افزودم ، اما با این حال تا نیمه های شب که بالاخره بارش تند باران به نم نم ضعیفی تبدیل شد، نتوانستم بخوابم. زمانی که از خواب بیدار شدم، تنها چیزی که می توانستم از پشت پنجره ام ببینم، مه غلیظ بود و احساس ترسی که از جای تنگ و محصور در من پیش روی می کرد. شما هیچ وقت نمی توانید آسمان اینجا را تصور کنید؛ دقیقا مثل قفس است. صبحانه خوردن با چارلی در سکوت گذشت . او شروع خوبی را در مدرسه برایم آرزو کرد و در مقابل از او تشکر کردم، هرچند می دانستم آرزویش برآورده نمی شود، زیرا آرزو کردنش در من تاثیری نداشت . اول چارلی از خانه خارج شد و به اداره پلیسی رفت که برایش مثل همسر و خانواده اش بود.

زمانی که او رفت، بر روی یکی از سه صندلی بی شکل بهم که پشت میز مر بعی شکلی از جنس بلوط قرار داشت، نشستم و آشپزخانه کوچک او را که دیوارهایش با رو کش چوبی تیره پوشانده شده بودند و کابینت های ی زرد و براقی داشت و زمین آن از جنس لینولیوم سفید بود، بررسی کردم. هیچ چیز تغییر نکرده بود . مادرم کابینت ها را هجده سال پیش رنگ کرده بود تا بتواند کمی تابش خورشید را به خانه بیاورد . بالای شومینه کوچک در اتاق نشیمن بسیار کوچک خانه که با آشپزخانه دیوار به دیوار است، ردیفی از قاب عکس ها قرار داشت . اول، عکسی از ازدواج چار لی و مادرم در لاس وگاس، سپس یک عکس از ما سه نفر در بیمارستان که بعد از تولد من توسط یک پرستار کمکی گرفته شده بود. عکس ها با عکس های دسته جمعی من در مدرسه تا پارسال، ادامه پیدا می کرد. از دیدن آن ها خجالت می کشیدم، باید راهی پیدا می کردم تا چارلی آن ها را جای دیگری بگذارد، حداقل تا وقتی که من اینجا زندگی می کردم.

غیر ممکن بود کسی در این خانه زندگی کند و نفهمد که چارلی هنوز نتوانسته مادرم را فراموش کند و این مرا ناراحت می کرد. نمی خواستم خیلی زود به مدر سه بروم اما بیشتر از این هم نمی توانستم در خانه بمانم و لِفتش بدهم . ژاکتم که احساس لباس های ضد تشعشع را منتقل می کرد به تن کردم و از خانه خارج شدم و به دل باران زدم، بارانی که نم نم می بارید و آنقدر سریع نبود که هنگام برداشتن کلید خانه از جای پنهان همیشگی اش در زیر برآمدگی کنار در و قفل کردن آن، من را خیس کند. چلپ و چولوپ کردن چکمه های ضد آب جدیدم بر اثر پا گذاشتن بر روی گل و لای اعصابم را خرد می کرد. دلم برای صدای خرد شدن ماسه ها در زیر پایم تنگ شده بود. نمی توانستم بایستم و دوباره به وانتم عشق بورزم، هرچند که دلم می خواست، ولی عجله داشتم تا از آن هو ای مرطوب مه گرفته که دور سرم می گشت و حتی به موهایم در زیر کلاهم نفوذ کرده بود، خارج شوم.


فضای داخل وانت عالی بود و هیچ گونه رطوبتی هم نداشت . معلوم بود که بیلی یا چارلی آن را تمیز کرده بودند، اما روکش قهوه ای مایل به زرد رنگ صند لی های آن کمی بو ی تنباکو، بنزین و نعنا ی تند می داد . موتور ماشین به سرعت روشن شد و نفس راحتی کشیدم، اما بعد با صد ای بلند ی بر ای زندگی فر یاد کشید و بی دلیل با نها یت توانش غر ید. خب، یک وانت با چنین قدمتی، عیب هایی هم داشت . رادیوی آنتیک آن هنوز کار می کرد، یک نکته مثبت که انتظارش را نداشتم. با اینکه قبلا به مدرسه فرکس نرفته بودم، پیدا کردنش دشوار نبود، چرا که مدرسه هم مانند بسیاری از مکآن های دیگر، کنار بزرگ راه قرار داشت، هرچند ساختمان آن شبیه یک مدرسه نبود و تنها تابلویی که نشان می داد اینجا "دبیرستان فرکس " است، مرا متوقف کرد. مدرسه مانند مجموعه ای از خانه های به هم چسبیده بود که از آجرها یی به رنگ بلوط ی ساخته شده بود . در محوطه تعداد ز یادی درخت و بوته وجود داشت و در ابتدا نمی توانستم وسعت آن را تشخیص دهم. به طرز غریبی شگفت زده شده بودم، اینجا هیچ شباهتی به یک موسسه آموزشی نداشت، از تور ی های محافظ فلزی و دستگاه های امنیتی هم خبری نبود.

اتومبیلم را جلوی اولین ساختمان که بر روی در آن تابلوی کوچکی قرار داشت و نوشته شده بود : دفتر مسئولین ، پارک می کنم، هیچ ماشین دیگری آنجا پارک نشده بود، پس مطمئن می شوم اینجا پارک ممنوع است، اما تصمیم می گیرم به جای اینکه مثل یک احمق در زیر باران دور خودم بچرخم، به آن ساختمان بروم و آدرس بگیرم. با بی میلی از اتاقک وانت گرم و نرمم پیاده می شوم و پیاده روی باریک و کوتاه سنگی را طی می کنم تا به ساختمان برسم. قبل از باز کردن در، نفس عمیقی می کشم. داخل دفتر روشن تر و گرمتر از آن بود که انتظار داشتم. دفتر کوچکی بود با یک اتاق انتظار محقر که تعدادی صندلی تاشو ی پشتی دار و فرشی راه راه نارنجی در آن قرار داشت، دیوارهای دفتر با اطلاعیه ها و جوایزی که بی نظم چیده شده بودند، پوشیده شده بود و بر روی یکی از دیوارها ، ساعتی بزرگ با صدای بلند ی تیک تاک می کرد. گیاهان همه جای اتاق در گلد ان های پلاستی کی روییده بودند، مثل اینکه فضا ی سبز خارج از ساختمان کافی نبود! اتاق از وسط به وسیله یک پیشخان که بررویش سبدهای سیمی انباشته شده از کاغذ های درهم و برهم قرار داشت و جلویش را نیز آگهی های کوچک رنگی چسبانده بودند، به دو قسمت تقسیم شده بود . پشت پیشخان سه میز تحریر قرار داشت که پشت یکی از آن ها زنی فربه و عینکی با موهایی قرمز رنگ نشسته بود . او پیراهنی نازک و ارغوانی به تن داشت که با دیدن آن بلافاصله احساس کردم بیش از حد لباس پوشیده ام.
زن موقرمز نگاهی به من کرد و گفت: می تونم کمکتون کنم؟
گفتم: من ایزابل سوان هستم
به محض اینکه خودم را معرفی کردم ، برقی در چشمانش نمایان شد انتظارش ر ا داشتم ، بی شک شایعاتی درباره من نقل شده بود « دختر همسر سابق و دمدمی مزاج رئیس پلیس، سرانجام به خانه بازگشته بود»
جواب داد: البته
و لا به لای توده انبوه اوراق روی میزش به جست و جو پرداخت تا سرانجام چیزی را که می خواست پیدا کرد
من اینجا برات یه جدول برنامه ریزی و یه نقشه از مدرسه دارم 
سپس چند ورقه روی میز گذاشت و بهترین مسیرها را برای رسیدن به کلاس هایم روی نقشه مشخص کرد و بعد برگه ای به من داد که هر یک از معلمان باید آن ر ا امضا می کردند و در پایان روز آن را به او باز می گرداندم. در نهایت لبخندی به من زد و مثل چارلی امیدوار بود که من این مدرسه را در فرکس دوست داشته باشم . من هم در مقابل آن طور که می توانستم لبخندی متقاعد کننده تحویلش دادم.

وقتی که به وانتم برگشتم ، سا یر دانش آموزان تازه در حال رسیدن به مدرسه بودند . خط های عبور و مرور را دنبال کردم و گشتی در اطراف مدرسه زدم، از اینکه می دیدم بیشتر ماشین ها بی هیچ زرق و برقی مثل مال من قد یمی هستند، خوشحال بودم. در فنیکس، در یکی از معدود محله هایی که در دره بهشت کم درآمد نشین حساب می شد، زندگی می کردم. با این وجود، دیدن یک مرسدس بنز یا پورشه در محوطه دانش آموزان چیز عجیبی نبود ، اما بهترین ماشین اینجا یک ولوو ی براق بود که خارج از مدرسه پارک شده بود. 

به محض اینکه در محل مناسبی قرار گرفتم ، موتور ماشین را خاموش کردم تا صدای رعد آسای آن توجه دیگران را به خود جلب نکند. در وانتم نگاهی به نقشه مدرسه انداختم و سعی کردم آن را همان موقع به خاطر بسپارم؛ به امید اینکه لازم نباشد در تمام طول روز در حالی که نقشه ر ا جلو ی بینیم نگه داشته ام، اینطرف و آنطرف بروم . همه چیز را در کیفم قرار دادم ، سپس بندش را رو ی شانه هایم انداختم و نفس عمیقی کشیدم؛ از روی ضعف به خودم به دروغ گفتم : « از پسش برمیام هیچ کس نمی خواد من رو گاز بگیره ...» سرانجام نفسم را را بیرون دادم و از وانت پیاده شدم.

در حا لی که صورتم را با کلاهم می پوشاندم وارد جمعیت دانش آموزان نوجوانا نی که در پیاده رو بودند شدم و با آرامش به ژ اکت سیاه رنگم دقت کردم که به هیچ وجه عالی نبود.
وقتی به کافه تریا رسیدم، دیگر پیدا کردن ساختمان شماره سه آسان بود . در گوشه شرقی ساختمان، یک " 3" بزرگ مشکی رنگ بر روی یک. چهارچوب سفید کشیده بودند احساس کردم هرچه بیشتر به در آنجا نزدیک می شدم، رفته رفته تنفسم تندتر می شود.
در حالی که سعی می کردم نفسم را در سینه حبس کنم ، به دنبال دو نفری که بارانی های یک شکل پوشیده بودند از در عبور کردم. کلاس کوچک بود. کسانی که جلوتر از من بودند کنار در توقف کردند تا کت هایشان را روی جا لباسی آویزان کنند . من هم به تقلید از آن ها ژاکتم را آویزان کردم . آن ها دو دختر بودند، یکی از آن ها پوستی به سفیدی ظروف چینی و موهایی بلوند داشت و دیگری هم رنگ پر یده بود و موها ی قهوه ای روشنی داشت. دست کم پوست من اینجا متمایز نبود.
برگه ورود را به معلم تحویل دادم تا امضا کند، او مردی بلند قامت و تقریبا طاس بود که پلاکارت روی میزش او را "آقای مِیسون" معرفی می کرد. وقتی اسمم را دید با بی خیالی به من نگاه کرد، واکنشی نه چندان دلگرم کننده که البته چهره ام را مثل گوجه فرنگی سرخ کرد. اما حداقل بدون آنکه مر ا به دیگران معرفی کند به میزی خالی در انتهای کلاس فرستاد.
حالا برای همکلاسی های جدیدم دشوار بود که برگردند و به من خیره شوند ، اما به هرطریقی که ممکن بود آن ها این کار را انجام دادند. به لیستی که معلم به من داده بود چشم دوختم. انصافا ابتدایی بود: برونته ، شکسپیر ، چاسر ، فالکنر . من قبلا همه آن ها را خوانده بودم . هرچند این مسئله دلگرم کننده به نظر می رسید، اما در عین حال کسالت آور هم بود .
با خود م فکر کردم آیا مادرم حاضر است پوشه مقالات قدیمی ام را برایم بفرستد یا فکر می کند اینکار تقلب است. در حالی که معلم یک بند حرف می زد، در ذهنم مشغول جر و بحث با مادرم بودم. وقتی که زنگ با صدای گرفته ای، وزوز کنان به صدا درآمد، خارج از کلاس ، پسری لاغر و بلند قد با پوستی کک مکی و موهای مشکی روغن زده، به دیوار راهرو تکیه کرده بود تا با من صحبت کند.
مثل اعضای باشگاه شطرنج، کمک کننده به نظر می رسید. شما ایزابل سوان هستید، درسته ؟
و همه تا شعاع سه نیمکت برگشتند تا به من نگاه کنند.
تصحیح کردم: « بلا» 
پرسید « کلاس بعدیت کجاست؟ » 
باید برنامه کلاس هایم را که در کیفم بود، بررسی می کردم : هوم، دولت، با جفرسون در ساختمان شش 
جایی نبود که از دسترس چش مهای کنجکاو در امان باشد
من می خوام به ساختمان شمار ه چهار برم، می تونم راه رو بهت نشون بدم

قطعا کمک بزرگی بود. او اضافه کرد «. من اریک هستم ».
با تردید لبخند زدم « متشکرم ».
ژاکت هایمان را برداشتیم و به زیر باران رفتیم. می توانستم قسم بخورم که چند نفر پشت سر ما می آمدند تا به حرف هایمان گوش بدهند، فقط امیدوار بودم که دچار پارانویا نشده باشم.
پرسید «خب، این جا خیلی با فنیکس فرق داره، نه »
« خیلی »
« اونجا خیلی بارون نمیاد، میاد؟ »
« سه یا چهار بار در سال »
با تعجب گفت « واو، هواش چطوریاست؟»
« آفتابی »
« تو خیلی برنزه به نظر نمی آیی »
« مادر من نیمه زاله »
با نگرانی به صورت من نگاه کرد و من آهی کشیدم. انگار ابر ها و حالت شوخ طبعی با هم جور در نمی آمدند. احتمالا تا چندماه دیگر به کلی شوخی کردن را فراموش می کردم.
ما به طرف کافه تریا برگشتیم تا به ساختمان های جنوبی کنار باشگاه ژیمناستیک برسیم.
اگرچه د ر ساختمان کاملا مشخص بود ولی اریک تا جلوی در با من آمد و زمانی که دستم را روی دستگیره در گذاشتم، با صدای امیدوار انه ای گفت 
« خوب، موفق باشی » 
ادامه داد: « شاید چندتا کلاس دیگه هم با هم داشته باشیم »
به طور مبهمی به او لبخند زدم و داخل ساختمان رفتم .
بقیه صبح نیز به همان شکل گذشت؛ فقط معلم مثلثاتم، آقای وارنر که در هر صورت بخاطر درسش از او متنفر خواهم شد، تنها کسی بود که من را به جلوی کلاس آورد تا خودم را معرفی کنم . 
من هم به تته پته افتادم ، سرخ شدم و در هنگام برگشتن به صندلی ام، با پوتین هایم سکندری خوردم. بعد از گذراندن دو کلاس، شناسایی چهره ها را در هر کلاس آغاز کردم . همیشه فردی شجاع تر از بقیه وجود د ارد که خودش را معرفی کند و دیدگاه من نسبت به فرکس را بپرسد. سعی می کردم با سیاست رفتار کنم، اما بیشتر وقت ها دروغ می گفتم، حداقل اینطوری هرگز احتیاجی به نقشه نداشتم. در کلاس های مثلثات و زبان اسپانیایی دختری کنار من نشست و برای خوردن ناهار نیز با من به کافه تریا آمد. او دختر ریز نقشی بود که چند اینچ از من، که پنج فیت و چهار اینچ بودم، کوتاه تر بود . اما موهای مجعد و آشفته تیره اش تفاوتی ساختگی در قدهایمان به وجود آورده بود . نمی توانستم نامش را به خاطر بیاورم، از این رو به وراج یهایش دربار ه معلمان و کلاس ها لبخند می زدم و سر تکان می دادم؛ در واقع هیچ تلاشی برای هم کلام شدن با او نکردم.
در کافه تریا با چند نفر از دوست های او در انتهای یک میز پر نشستیم. او آن ها را به من معرفی کرد ، ولی خیلی سریع اسم هایشان را از یاد بردم . به نظر می رسید آن ها تحت تاثیر شجاعت او در صحبت کردن با من قرار گرفته بودند. اریک، پسری که در کلاس انگلیسی دیده بودم نیز آنجا بود و از آن طرف کافه تریا برایم دست تکان داد . او در آن سوی نهار خو ری نشسته بود و سعی می کرد با چند نفرغریبه که ظاهر عجیبی داشتند صحبت کند؛
دفعه اولی بود که آن ها را می دیدم. آن ها در گوشه ای از ناهار خوری نشسته بودند، درست در دورترین فاصله ممکن از جایی که من نشسته بودم . آن ها صحبت نمی کردند، غذا هم نمی خوردند، هرچند جلوی هریک از آن ها سینی ای دست نخورده از غذا قرار داشت. آن ها برخلاف بسیاری از دانش آموزان دیگر ، توجهی به من نداشتند، پس می توانستم با خیال راحت و بدون هیچ ترسی از تلاقی نگاهم با چشمان کنجکاوشان، به آن ها خیره شوم. اما هیچ یک از این ها، مسائلی نبودند که توجه مرا به خود جلب کنند . بلکه چیزی که توجهم را جلب می کرد این بود که هیچ کدام از آن ها شباهتی به یکدیگر نداشتند . یکی از آن سه پسر، درشت اندام بود و عضلاتی شبیه به وزنه بردارهای واقعی و موهای فرفری تیره داشت، دیگری قد بلندتر و لاغرتر بود، اما او هم هیکلی عضلانی داشت و موهایش قهوه ای روشن بود . آخری بلند قامت اما لاغر تر از دوتای دیگر بود و موهای نامرتب و برنزی رنگ داشت . چهره اش مردونه تر از بقیه آ نها بود. به نظر می رسید به جای دبیرستان باید در دانشگاه یا حتی به جای یک دانش آموز، یکی از معلمان اینجا باشد. دخترها کاملا متفاوت بودند . دختر قد بلندتر، اندام زیبایی داشت ، از همان هایی که بر روی جلد مجلات مشهور ورزشی برای تبلیغ لباس شنا دیده اید، از همان هایی که هر دختری اطرافش باشد مجذوب عزت نفس او می شود. موهایش طلایی رنگ بود با فرهای درشتی که تا نیمه های پشتش می رسید. دختر کوتاه قد مثل پری زادها بود، بینهایت لاغر با چهره ای کوچک ؛ موهای کاملا سیاه رنگش ر ا کوتاه اصلاح کرده بود و هرکدام به سویی نشانه می رفت. و با این حال، همه آن ها به نوعی به هم شباهت داشتند. همه آن ها مثل گچ رنگ پریده بودند، رنگ پریده ترین دانش آموزانی که در این شهر بی نور زندگی می کردند ، حتی رنگ پریده تر از من ، از یک زال ...با وجود اینکه رنگ موهایشان با همدیگر متفاوت بود، اما همه آن ها چشمان تیره رنگی داشتند . گذشته از این سایه ای تیره زیر چشم هایشان وجود داشت ، سایه هایی ارغوانی رنگ مثل جای کبود شدگی انگار همه آن ها از بی خوابی شبانه رنج می کشیدند یا تقریبا از یک بینی شکسته درحال بهبودی، با وجود آن که بینی همه آن ها صاف و بی عیب و نقص بود. ولی هیچ کدام از این ها دلیل آن نبود که چرا به طرف دیگری نگاه نمی کنم. من به آن ها چشم دوخته بودم، چون چهره آن ها در عین متفاوت بودن، بسیار به هم شبیه بود و به طرز غریبی زیبا به نظر می رسیدند،چهره های زیبایی که جز بر روی صفحات مجلات مد یا نقاشی های که یک استاد چیره دست از صورت فرشتگان کشیده باشد،انتظار دیدنشان در جای دیگری نمی رود؛
تصمیم گیری برای آنکه کدام یک از آن ها زیباتر است، سخت بود، شاید دختر بلوند یا پسر مو حنایی را می شد به نحوی زیباتر دانست. همه آن ها به نقطه دوری خیره شده بودند، دور از خودشان، دور از سایر دانش آموزان و دور از هر چیز به خصوصی که من می توانم بیان کنم. 
همچنان به آن ها نگاه می کردم، دختر ریز نقش با سینی غذایش بلند شد، سینی ای که نوشابه باز نشده و سیبی دست نخورده در آن قرار داشت . او با گام هایی سریع و زیبایی که برازنده خودش بود از آنجا دور شد . شگفت زده محو تماشا ی قدم ها ی رقصنده گونه اش شد ه بودم تا وقتی که سینی اش را درون ظرف زباله خا لی کرد و خیلی سریع از در پشتی خارج شد، خیلی سریعتر از آنکه بتوانم توصیفش کنم .
دوباره به بقیه آن ها خیره شدم که بی هیچ تغییر سرجایشان نشسته بودند. از دختر ی که در کلاس اسپانیایی با من بود و اسمش را فراموش کرده بودم پرسیدم
« اونا کین؟»
هنگامی که نگاه کرد تا ببیند منظورم چه کسانی هستند، به نظر می رسید از لحن صدایم متوجه مقصودم شده بود .
ناگهان آن پسر لاغرتر که چهره پسرانه ای داشت و از بقیه جوان تر بود به او نگاه کرد . یکی دو ثانیه به بغل دستی من خیره شد و سپس چشمان سیاهش به روی من لغزید؛ اما به سرعت به سوی دیگری نگاه کرد، سریع تر از آنکه من اینکار را بکنم، با این حال من از خجالت سرخ شدم و نگاهم را پایین انداختم . در آن مختصر نگاه درخشنده، هیچ علاقه ای دیده نمی شد. مثل آن بود که آن دختر او را صدا کرده باشد و او بی اختیار واکنش نشان داده بود، اما قصد پاسخگویی نداشت.
کسی که کنارم نشسته بود با خجالت خندید و مثل من به میز خیره شد . و با صدای گرفته ای گفت: آن ها ادوارد و امت و رزالی کالن هستند وجسپر هیل. اونی که سمت چپ نشسته آلیس کالن ...همه اونا پیش دکتر کالن و همسرش زندگی می کنند.
از پهلو نگاهی به پسر زیبا رو کردم که حالا به سینی غذایش خیره شد بود و با انگشتان بلند و رنگ پریده اش یک تکه از نانی شیرینی حلقویی را می کند . دهانش به سرعت حرکت می کرد و لب های بی عیبش به سادگی از هم باز می شدند. سه نفر دیگر هنوز دور دست را تماشا می کردند و در عین حال احساس کردم که او به آرامی با آن ها صحبت می کند. با خودم به نام های عجیب و نامتعارف آن ها فکر کردم، نام هایی که بیشتر پدر بزرگ ها یا مادر بزرگ ها دارند، شاید هم این نام ها در این شهر کوچک مرسوم باشند.
بالاخره یادم آمد نام بغل دستی ام جسیکا بود، یک نام رایج و معمولی؛ در کلاس تاریخ دبیرستان قبلی ام نیز دو دختر بودند که جسیکا نام داشتند.

سعی کردم بی تفاوت باشم: « آنها...بسیار زیبا هستن » 


جسیکا با لبخندی دیگر موافقت کرد :آره! اونا با همدیگر هستند . منظورم اِمت و رزالی و جسپِر وآلیس بود . همه اشون با همدیگه زندگی می کنن
صدایش همه هراس و انزجارشهر کوچک ر ا نسبت به آن ها به همراه داشت، هرچند اگر بخو اهم صادق باشم ، باید بپذیرم که آن ها حتی اگر در شهر بزرگی مثل فنیکس هم بودند می توانستند اسباب بروز شایعات باشند. 
پرسیدم :«... کدوماشون کالنن؟ به نظر نمیاد با هم نسبت داشته باشن »
«اوه، نسبتی ندارن . دکتر کالن خیلی جوونه، حدودا بیست - سی ساله . اون همه رو به فرزندی قبول کرده . هیل ها خواهر و برادرند، دوقولوها که موهای بوری دارن، بچه های. سر راهی اند»
« به نظر میاد یکمی برای فرزند خونده بودن سنشون زیاده! »
« الان آره، رزالی و جسپر هر دو هجده ساله هستن، اما از هشت سالگی به بعد با خانم کالن بودن، اون خاله اشونه یا یه چیزی تو همین مایه ها»
«اونا واقعا مهربون هستن که این همه بچه رو به فرزند خوندگی قبول کردن، اونم وقتی که خودشون جوون بودن»
جسیکا با اکراه تایید کرد« احتمالا...»
و من فهمیدم او به دلایلی از دکتر کالن و همسرش خوشش نمیاد . از طرز نگاه کردنش به اون بچه ها می توانستم بفهمم که شاید علتش حسادت باشد و مثل اینکه بخواهد کار آن ها را بی ارزش جلوه دهد، اضافه کرد « فکر می کنم خانم کالن نمی تونه بچه دار بشه »
در طول این گفت و گوها نگاهم به دفعات به سمت میزی که آن خانواده عجیب دورش نشسته بودند چرخید . آنها همچنان چیزی نمی خوردند و به دیوارها نگاه می کردند . مطمئنا آنها را در یکی از تابستان هایی که اینجا بودم، دیده ام.
پرسیدم :« اونا همیشه در فرکس زندگی کردن؟ »
« نه » این را بالحنی گفت که انگار مطلب واضحی ر ا حتی برای تازه واردی مثل من بیان می کند
«اونا دو سال پیش از جایی در آلاسکا به اینجا آمدند ».
موجی از ترحم و آرامش را احساس کردم . احساس ترحم می کردم چون آنها با وجود اینکه زیبا بودند اما بیگانه خطاب می شدند و واضح بود که آن ها را در اینجا نپذیرفته اند و احساس آرامش می کردم برای آنکه من تنها تازه وارد شهر نبودم و مطمئنا جالب ترین آن ها هم نبودم.
همانطور که به آن ها خیره شده بودم، جوان ترینشان - یکی از کالین ها - سرش را بالا آورد و نگاهش با نگاه خیره من گره خورد، اینبار حس کنجکاوی در چهره اش آشکار بود.
پرسیدم :« اون پسری که موهای قهوه ای مایل به سرخ داره کیه؟» 
از گوشه چشم دزدکی به او نگاه کردم و دیدم او هنوز با نگاه خیره اش به من نگاه می کند، اما نه به شکلی که دیگر دانش آموزان امروز به من خیره شده بودند .
چهره اش کمی ناامید به نظر می رسید . دوباره به پایین چشم دوختم.
«اون ادوارده ، واقعا خوش تیپه، ولی وقتت رو تلف نکن. ظاهرا هیچ کدوم از دخترای این جا به انداز ه کافی برای اون خوشگل نیستن»
سپس نفسش را با صدا از بینی اش خارج کرد، گویی می خواهد بوی تند آب غوره را برطرف کند . زمانی که او رویش را از جسیکا برگرداند، تعجب کردم.
لبم را گاز گرفتم تا لبخندم را پنهان کنم . بعد دوبا ره او را برانداز کردم . صورتش را به سوی دیگری چرخانده بود ، اما احساس کردم گونه اش به طور واضحی به سمت بالا کشیده شده است، انگار او هم لبخند می زند. پس از چند دقیقه هر چهار نفرشان میز را ترک کردند . همه آن ها به طور قابل ملاحظ های باوقار بودند، حتی آنکه عضلانی و درشت هیکل تر از بقیه می نمود . دیدن این صحنه به نوعی تشویش برانگیز بود و دیگر آن پسری که نامش ادوارد بود نیز به من نگاه نکرد

مدت طولانی تر نسبت به زمانی که می خواستم با جسیکا و دوستانش پشت میز در کافه تریا نشسته بودیم . اگر تنها می بودم، ترجیح می دادم زودتر بلند شوم، زیرا نگران بودم در روز اول مدرسه یکوقت با تاخیر در کلاس درس حاضر شوم.
با یکی از دوستان جدیدم که دائما به یادم می آورد نامش آنجلا است در ساعت بعدی کلاس زیست شناسی دو داشتم.
او هم مثل من خجالتی بود و برای همین ما در سکوت در کنار یکدیگر به سمت کلاس رفتیم. وقتی وارد کلاس شدیم، آنجلا رفت تا بر روی میز آزمایشگاهی که رویه سیاهی داشت، دقیقا مشابه همانی که من قبلا استفاده می کردم بنشیند.
از پیش کس دیگری کنارش نشسته بود و در حقیقت تمام میزها به جز یکی اشغال شده بو ند. کنار راهرو ی وسط کلاس، توانستم ادوارد کالن را از روی موهای غیر عادیش تشخیص بدهم، او درست کنار همان تک صندلی خالی نشسته بود. 
هنگامیکه از مسیر میان نیمکت ها به طرف معلم می رفتم تا خودم را به او معرفی کنم و برگه ام را امضا کند ، مخفیانه نگاهی به ادوارد کالن انداختم. 
درست زمانی که از کنار او رد شدم، در جایش محکم نشست . دوباره به من خیره شد و نگاهم به چهره عجیب او افتاد که خصمانه و خشمگین بود .
به سرعت به طرفی دیگر نگاه کردم . ترسیده بودم و دوباره داشتم قرمز می شدم که در راه پایم به کتابی گیر کرد و سکندری خوردم و برای آنکه به زمین نخورم ،
مجبور شدم لبه میزی را بگیرم. دختری که پشت آن میز نشسته بود با دیدن این صحنه خنده ای کرد. متوجه شدم که چشمان ادوارد مشکی هستند، مشکی ذغالی. 
آقای بنر برگه من را امضا کرد و بی هیچ توضیحی کتابی را به دستم داد. می توانم بگویم رابطه ام با آقای بنر می تواند خوب باشد؛ بی شک او هیچ انتخابی نداشت جز اینکه من را به سمت تنها صندلی خالی در وسط کلاس بفرستد .
هنگامیکه رفتم تا کنار ادوارد بنشینم ، نگاهم را به پایین دوخته بودم، همچنان از نگاه خصمانه ای که به من کرده بود ، حیرت زده بودم. وقتی که کتا بم را روی میز گذاشتم بی آنکه به او نگاه کنم بر روی صندلی ام نشستم، اما از گوشه چشمم دیدم که در جایش کمی جا به جا شد .
او پشتش را به من کرد و با فاصله زیادی از من در منتهی الیه صندلی اش نشسته بود و رویش را چنان برگردانده بود که گویی بوی بدی به مشامش خورده است.
یواشکی موهایم را بو کردم؛ بوی توت فرنگی می داد که رایحه شامپوی مورد علاقه ام بود و به نظر می رسید که به اندازه کافی خوش بو باشد .گذاشتم موهایم به روی شانه راستم سرازیر شوند تا پرده ای تیره بین ما ایجاد شود و سعی کردم حواسم را به معلم معطوف کنم. 
بدبختانه، موضوع درس ساختار سلولی بود، چیزی که من پیش از این آموخته بودم . با این حال با دقت یادداشت برداری کردم و نگاهم را بی وقفه پایین انداختم.
نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم تا هراز گاهی زیر چشمی به پسر عجیبی که کنارم نشسته بود نگاه نکنم . در تمام مدت کلاس حتی یک لحظه هم از حالت سفت و سختش خارج نشد و تا آنجا که ممکن بود ، دور از من بر لبه صندلی نشسته بود .
می توانستم دستش را بر روی پای چپش ببینم ، آن را چنان محکم مشت کرده بود که مفاصلش از زیر پوست رنگ پریده اش بیرون زده بودند و تا پایان کلاس شل نشد. 
آستین های بلند پیراهن سفید رنگش را تا آرنج بالا زده بود و ساعدش به طرز شگفت آوری در زیر پوست روشنش عضلانی بود. از نزدیک آن چنان هم باریک اندام به نظر نمی رسید ، مثل زمانی که درکنار برادر عضلانی اش بود.
به نظر می رسید این کلاس نسبت به کلاس های دیگر کندتر پیش می رود.
شاید اینطور بود؟ چون آن روز کم کم تمام می شد، یا به این خاطر که من منتظر بودم تا مشت های گره کرده ادوارد کالن باز شود! 
اتفاقی که هیچ وقت نیفتاد و او به نشستن در سکوت ادامه داد، چنان که به نظر می رسید نفس نمی کشد. مشکلش چه بود؟ همیشه اینگونه رفتار می کرد؟ ناگهان حرف های جسیکا را در ساعت ناهار و تردیدی که در گفته هایش کرده بودم به خاطر آوردم، به نظر خیلی هم بیراه نمی گفت و حرف هایش از سر ناراحتی نبودند.
به هرحال این رفتار ها نمی توانست ارتباطی با من داشته باشد، زیرا او من را اصلا نمی شناخت. یک بار دیگر زیرچشمی به او نگاه کردم، اما از اینکارم پشیمان شدم . او دوباره به من خیره شده بود ؛ چشمان سیاهش پر از انزجار بودند.
همانطور که از او رو بر می گرداندم و در صندلی ام جابه جا می شدم، ناگهان عبارت "اگر نگاه ها می توانستند بکشند ." از ذهنم گذر کرد.
در همان لحظه، زنگ با صدای بلندی به صدا درآمد که باعث شد از جا بپرم و ادوارد کالن هم از جایش به نرمی بلند شد.
از آنچه فکر می کردم بلند قامت تر بود و سپس پشتش را به من کرد و قبل از اینکه کس دیگری از جایش برخیزد، از کلاس خارج شده بود.
سر جایم خشکم زده بود و به جای خالی او چشم دوخته بودم . او خیلی بدجنس بود . عادلانه نبود که اینطوری رفتار کند . آرام شروع به جمع کردن وسایلم کردم . سعی می کردم جلوی خشمی را که مرا فرا گرفته بود بگیرم ، زیر ا نگران بودم از عصبانیت از چشمانم اشک جاری شود . به دلایلی، خشمم مستقیما به مجاری اشک ی ام ارتباط داشت . معمولا وقتی عصبانی می شدم، گریه می کردم، عملی که مرا بیشتر تحقیر می کرد.
صدای پسرانه ای پرسید :« تو ایزابلا سوان نیستی؟ » 
بالا را نگاه کردم و پسر جذابی را با چهره ای بچه گانه دیدم. موهای بور کمرنگش با دقت به صورت یکنواخت سیخ شده بودند . دوستانه به من لبخند می زد و واضح بود که فکر نمی کند من بوی بدی می دهم. 
« بلا» با لبخندی حرفش را اصلاح کردم
« من مایک هستم» 
«سلام مایک »
«برای پیدا کردن کلاس بعدیت کمک لازم نداری؟ »
« دارم به سالن ورزش می رم، فکر کنم بتونم پیداش کنم »
« کلاس بعدی منم ورزشه »
هیجان زده به نظر می آمد؛ با این حال این تصادف بزرگی در مدرسه ی به این کوچکی نبود.
ما با هم به طرف کلاس رفتیم . او وراج بود و بیشتر مکالمه را او ترتیب داد که این کار را برای من ساده کرد . او تا ده سالگی در کالیفورنیا زندگی می کرده، پس
می دانست چه احساسی نسبت به خورشید دارم . متوجه شدم که او در کلاس انگلیسی هم با من است . حداقل او بهترین کسی بود که امروز دیده بودم.
اما وقتی داشتیم وارد باشگاه می شدیم،پرسید 
« راستی بگو ببینم به ادوارد با چی سیخونک زدی؟ با مداد؟ تا حالا اینجوری ندیده بودمش؟»
ماهیچه هایم منقبض شدند . پس من تنها کسی نبودم که متوجه رفتارهای او شده بود و ظاهرا این رفتار معمول ادوارد کالن هم نبوده است.
خودم را زدم به اون راه و با بی خیا لی پرسیدم:
« همون پسری که تو کلاس زیس تشناسی کنارم نشسته بود ؟»
« آره. به نظر میومد احساس درد یا یه همچین چیزی بهش دست داده بود »
پاسخ دادم:
«نمی دونم. تا حالا باهاش صحبت نکردم »
مایک به خاطر مسیرم که به سمت رختکن می رفت ایستاد« آدم مرموزیه »اگر من انقدر « شانس داشتم که کنارت بشینم حتما باهات صحبت می کردم ».
قبل از رفتن به سمت درب رختکن اختصاصی دختران به او لبخند زدم .
او جدا مهربان و ستودنی بود. ولی این ها برای رفع ناراحتیم کافی نبود. معلم ورزش، مربی کِلَپ ، مرا با لباس اونیفرم پیدا کرد، ولی مجبورم نکرد لباسم را برای کلاس امروز عوض کنم .
در شهر خودم فقط دو سال تربیت بدنی داشتیم، اما اینجا چهار سال تربیت بدنی اجباری بود. فرکس به معنای واقعی جهنم شخصی من روی زمین بود. مشغول تماشای چهار مسابقه والیبالی شدم که به طور هم زمان برگزار می شدند. با به خاطر آوردن آسیب هایی که در حین بازی والیبال محتمل شده بودم و به دیگران تحمیل کرده بودم، دچار حالت تهوع می شدم. 
بالاخره زنگ آخرین کلاس هم به صدا درآمد. به آرامی تا دفتر قدم زدم تا گزارش کارم را تحویل دهم . دیگر باران نمی بارید، اما باد قوی شروع به وزیدن کرده بود و هوا سردتر شده بود. بازوانم را دور خود پیچیده بودم.
وقتی وارد دفتر گرم شدم، چیزی نمانده بودکه برگردم و از آنجا خارج شوم. ادوارد کالین پشت میزی جلوتر از من ایستاده بود .
دوباره او را از روی موهای برنزی رنگش شناختم . ادوارد متوجه وارد شدنم به دفتر نشده بود . در حالی که به دیوار تکیه کرده بودم، منتظر ماندم تا کار مسئول پذیرش تمام شود.
ادوارد با صدای آرام و جذابش با مسئول پذیرش بحث می کرد. خیلی سریع موضوع بحث را فهمیدم. او سعی می کرد تا شش ساعت کلاس زیست شناسی را به وقت دیگری منتقل کند، هر وقتی که باشد. نمی توانستم باور کنم که بخاطر من چنین تصمیمی را گرفته باشد. حتما علت دیگری داشت، موضوعی که قبل از آمدن من به کلاس زیست شناسی رخ داده باشد.
حالت عصبی چهره اش که با آن رو به رو شده بودم قطعا به خاطر مسئله ی دیگری می بود . این غیر ممکن بود که این پسر غریبه بتواند بی دلیل اینقدر شدید از من متنفر شود.
درب دفتر دوباره باز شد و باد سرد ی در اتاق پیچید که خش خش کاغذهای روی میز را به صدا درآورد و موهایم ر ا به روی صورتم ریخت . دختری که وارد دفتر شده بود به سمت میز گام برداشت و فقط یادداشتی را به داخل سبد سیمی انداخت و دوباره به بیرون رفت. اما پشت ادوارد کالن سفت شد و به آرامی برگشت تا به من خیره شود، صورتش با چشمانی نافذ و مملو از تنفر به شکلی غیر معقو لی زیبا بود .
برای لحظه ای وحشت را به معنای حقیقی احساس کردم و موهای بدنم سیخ شدند نگا هش تنها ثانیه ای به طول انجامید اما مرا بیش از آن باد سرد به خود لرزاند. دوباره به سوی مسئول پذیرش برگشت.
با صدای نرمی، عجولانه گفت:« پس مهم نیست .متوجه غیر ممکن بودن اینکار شدم ، از کمکتون ممنون »
و سپس روی پاشنه چرخید و بدون هیچ نگاه دیگری به من ، بیرون در ناپدید شد.
با حالتی خجالت زده و چهره ای که برای اولین بار به جای قرمز، سفید شده بود به سمت میز مسئول پذیرش رفتم و تکه کاغذ امضا شده را به او دادم.
مسئول پذیرش با حالتی مادرانه پرسید
« عزیزم، روز اول چه طور بود؟ »
با صدای ضعیفی، دروغکی گفتم « خوب بود »
اما او متقاعد به نظر نمی رسید.
وقتی به کنار وانتم رسیدم، تقریبا آخرین ماشینی بود که در محوطه باقیمانده بود. برای من مثل یک پناهگاه به نظر می رسید که در این گودال سبز مرطوب مرا تا خانه حفظ می کرد
وقتی داخل ماشین نشستم، فقط با حالتی خیره به خارج از شیشه جلوی اتوموبیل چشم دوختم، اما چیزی نگذشت که به اندازی کافی سردم شد و مجبور شدم بخاری ماشین را روشن کنم . کلید را چرخاندم و موتور ماشین با غرشی برای زندگی روشن شد .
به سمت خانه چارلی به راه افتادم و در تمام مسیر سعی کردم با جاری شدن اش اشکهایم مبارزه کنم!!!
فصل دوم
کتاب باز

روز بعد هم بهتر و هم بدتر بود... 
بهتر بود چون دیگر باران نبارید ، گرچه انبوه ابرها ی تیره آسمان را پر کرده بودند . 
راحت تر بود چون می دانستم چه روزی در انتظارم است. در کلاس انگلیسی، مایک آمد و کنار من نشست، سپس قدم زنان مرا با اریک تا کلاس بعدی همراهی کرد که تمام مدت به او خیره شده بود، در حقیقت نوعی گفت و گوی بی کلام بود.
دیگر به اندازه دیروز کسی به من نگاه نمی کرد. همراه با گروه بزرگی متشکل از
مایک، اریک، جسیکا و چندین نفر دیگر که اکنون چهر ه ها و نام هایشان را به خاطر ندارم سر میز ناهار نشستم.
حالا این احساس در من بوجود آمده بود که به جای غرق شدن در آب ، بر سطح آن قدم می زنم.
بدتر بو د زیرا خسته بودم؛ چون نمی توانستم با وجود بادی که اطراف خانه می وزید و زوزه می کشید بخوابم. بدتر بود چون آقا ی وارنر وقتی که دستم بالا نبود ، احضارم کرد و من به سوالش جواب اشتباهی دادم. رنج آور بود چون مجبور بودم والیبال بازی کنم و یکبار که خود را از راه توپ کنار نکشیدم، با توپ به سر هم گروهیم برخورد کردم، بدتر بود چون ادوارد کالین اصلا به مدرسه نیامد.
تمام صبح، دلواپس ساعت ناهار بودم، می ترسیدم با آن نگاه عجیب و غریبش به من خیره شود. قسمتی از وجودم می خواست با او رو به رو شود و بپرسد« مشکلش چیست؟ »
زمانی که در تخت خوابم، خودم را دروغکی به خواب زده بودم، با خودم فکر می کردم چه چیزی به او بگویم، اما می دانستم که خیلی خوش خیال هستم که فکر می کنم جسارت چنین کاری را دارم.
از خودم یک شیر جعلی مثل ترمیناتور ساخته بودم.
ولی وقتی همراه جسیکا به کافه تریا رفتم ، هرچند سعی کردم تا چشمانم به دنبال او نگردند، دیدم که چهار خواهر و برادرش با هم پشت همان میز همیشگی نشسته بودند ، ولی او همراهشان نبود.
مایک جلو ی راهما ن را گرفت و ما ر ا به سمت میز خودش هدایت کرد . جسیکا بخاطر رفتار مایک خوشحال به نظر می رسید و دوستانش هم سریع به ما پیوستند.
با این که سعی کردم به وراجی هایشان گوش کنم، به شدت معذب بودم و با 
بی قراری انتظار لحظه ورود ادوارد را می کشیدم. امیدوار بودم وقتی وارد می شود، نسبت به من کاملا بی توجه باشد و به من ثابت کند که بی خودی دچار بدگمانی شده بودم. 
او نیامد و هرچه زمان می گذشت، بیشتر و بیشتر دلواپس می شدم. زمانی که ادوارد تا پایان ساعت ناهار خودش را نشان نداد، با اعتماد به نفس بیشتری به کلاس زیست شناسی رفتم . مایک وفادارانه کنارم راه می رفت و با شور و هیجان در باره روش های فروش طلا صحبت می کرد. نزدیک در کلاس که رسیدم، نفسم را حبس کردم و سپس وارد کلاس شدم، اما ادوارد کا لین آنجا هم نبود . با خیال راحت نفسم را بیرون دادم و به سمت نیمکتم رفتم .
مایک به حرف زدنش ادامه داد و حالا درباره ی سفر آینده اش به ساحل حرف می زد و تا وقتی که زنگ شروع کلاس خورد ، کنارم ایستاد ه بود. بعد لبخند گرمی تحویلم داد و رفت تا کنار دختر ی که موهایش به شکل بدی فر شده بودند ، بشیند. اینطور به نظر می رسید که باید برای مایک تصمیمی بگیرم و این آسان نبود.
در شهر کوچکی مثل اینجا، همه همدیگر را می شناختند ومنش صحیح امر مهمی بود. هیچ وقت فرد اجتماعی نبودم، برای همین نمی توانستم با پسرها رابطه خوبی برقرار کنم.
از اینکه ادوارد غایب بود و من تنهایی پشت میز نشسته بودم، احساس راحتی می کردم. این را بارها به خود گفتم ، اما نمی توانستم از احساس سرزنش کننده ای که دلیل عدم حضور ادوارد را به من نسبت می داد، رهایی یابم . این مسخره و خودخواهانه بود که فکر کنم می توانم روی کسی تا این حد تاثیر بگذارم، در واقع غیر ممکن بود . با این حال نمی توانستم از شر نگرانی که من مصوب این قضایا هستم، خلاص شوم.
زمانی که مدرسه آن روز به پایان رسید ، سرخی گونه هایم که بخاطر حوادث بازی والیبال ایجاد شده بودند، از گونه هایم محو شدند . به سرعت شلوار جین و ژاکت ملوانی آبی رنگم را به تن کردم و با شتاب از رختکن دختران خارج شدم و خوشحال بودم که توانسته ام برای مدتی از دست مایک بگریزم . به سرعت به سمت پارکینگ راهم را ادامه دادم. پارکینگ مملو از دانش آموزانی بود که گویا از مدرسه فرار می کردند !
وارد وانتم شدم و درون کیفم را گشتم تا مطمئن شوم همه چیز را با خودم آورده ام. دیشب فهمیدم که چارلی نمی تواند چیزی به جز نیمرو و همبرگر درست کند . بنابراین خواهش کردم تا آشپزخانه را در زمان سکونتم به من واگذار کند. او هم به اندازه کافی تمایل به اینکار داشت تا کلید آنجا را به من واگذار کند و به هاله خانه برود 
همچنین پی بردم که او هیچ مواد غذایی در خانه ندارد. بنابراین لیست خریدم و پول مورد نیازم را از کوزه ای که با نام "پول غذا" در کمد مخصوص غذا بود، برداشتم و حالا قصد رفتن به "ثریفت وی" را داشتم.
موتور گوشخراش ماشینم ر ا روشن کردم و بی توجه به آنکه همه برگشته اند و به من نگاه می کنند، با احتیاط به محلی که ماشین های زیادی در صف منتظر بیرون رفتن از پارکینگ بودن به راه افتادم . همان طور که منتظر بودم، تظاهر می کردم صدا از ماشین من نیست . متوجه دوتا از کالن ها و دوقلوهای هیل شدم که سوار
ماشینشان می شدند. ماشینشان همان ولووی نویی بود که برق می زد! تا به حال متوجه لباس هایشان نشده بودم، زیرا بیشتر به چهره هایشان توجه می کردم. حالا که دقت می کنم ، مشخص است که خیلی خوب و ساده می گردند، اما علائمی بر روی لباس هایشان است که گویا اشاره به شرکت طراحشان دارد. با وجود زیبایی و
منشی که برای خودشان در نظر گرفته بودند، حتی می توانستند قاب دستمال به تن کنند و خوشتیپ باشند. به نظر می رسید که آن ها ثروت و ظاهر را با هم دارند، اما تا آنجا که می توانم بگویم، زندگی کار خودش را می کند و فکر نمی کنم آن ها بتوانند با این ظاهر در این شهر کوچک مورد قبول واقع شوند. 
نه، نمی توانم این را کاملا باور کنم. آن ها باید به انزوا طلبی تمایل داشته باشند؛ هرچند نمی توانم تصور کنم که بخاطر اینکه تا این حد زیبا هستند، تمام درها را به روی خودشان بسته اند. 
هنگامی که از کنارشان رد می شدم، درست مثل همه، نگاهی به وانت پر سر و صدایم کردند. نگاهم را به پیش رویم دوخته بودم و زمانیکه که کاملا از محوطه مٔدرسه خارج شدم، احساس آسودگی خاطر کردم.
ثریفت وی خیلی از مدرسه دور نبود، فقط چندتا خیابان را باید به سمت جنوب طی می کردم و به کنار اتوبان می رفتم . از بودن در سوپرمارکت احساس خوبی داشتم . در فینیکس خرید خانه به عهده من بود و دوست داشتم در اینجا هم این وظیفه را به عهده بگیرم. 
داخل فروشگاه آنقدر بزرگ بود که نمی توانستم صدای برخورد باران با سقف را بشنوم تا به من یادآوری کند که در فرکس هستم. وقتی به خانه رسیدم، تمام خریدها را به داخل بردم و در هرجای خالی که گیر آوردم آن ها را قرار دادم امیدوار بودم که چارلی از اینکار من ناراحت نشود. 
چند سیب زمینی را داخل فویل پیچیدم و داخل اجاق گذاشتم تا بپزند، سپس یک تکه استیک را با ادویه و شراب مخلوط کردم و آن را بر روی یک جعبه تخم مرغ در یخچال گذاشتم.
وقتی این کارها تمام شد ، کیف و کتابم را به طبقه بالا بردم و پیش از آنکه مشغول به انجام تکالیفم شوم، لباس های خیسم را عوض کردم و موهایم را دم اسبی بستم و سپس ایمیلم را چک کردم
سه ایمیل داشتم! مادرم نوشته بود:
« بلا... 
بمحض اینکه رسیدی، برام بنویس، بگو پروازت چطور بود؟ بارون می اومد؟ 
به همین زودی دلم برات تنگ شده. تقریبا بسته بندی وسایلو برای رفتن به فلوریدا تموم کردم، ولی نمی تونم پیراهن صورتیم رو پیدا کنم. می دونی کجا گذاشتمش؟فیل سلام می رسونه.
مادر.»
آهی کشیدم به سراغ ایمیل بعدی رفتم . هشت ساعت پس از اولی فرستاده شده بود!
نوشته بود: 
«بلا....
چرا تا حالا بهم ایمیل نزدی؟ منتظر چی هستی؟ مادر. »
آخری امروز صبح فرستاده شده بود.
« ایزابلا، اگه تا ساعت پنج و نیم ازت با خبر نشم، همین امروز به چار لی زنگ. می زنم »
ساعت را چک کردم . من هنوز یک ساعت وقت داشتم، ولی مادرم همیشه برف نیامده پارو به دست می گرفت.
«مادر، آروم باش . من همین الان برات یه نامه می نویسم. هیچ کار نسنجیده ای انجام نده. بلا»
این متن را فرستادم و دوباره شروع به نوشتن کردم.
« مادر، 
همه چیز عالیه ، البته داره بارون میاد . 
من منتظر بودم یه چیزی پیش بیاد تا در موردش بنویسم .
مدرسه بد نیست، فقط یکم تکراریه . با بچه های خوبی آشنا شدم که ساعت ناهار کنارم نشسته بودند.
پیراهنت تو خشکشویئه، ولی تو فکر می کردی جمعه برش داشتی. 
چارلی برام یه وانت خریده ، باور ت می شه؟ من عاشقشم . هرچند قدیمیه ولی واقعا محکمه، عالیه، می دونی، حداقل برای من اینطوره. 
منم دلم برات تنگ شده . دوباره برات نامه می فرستم، ولی ایملیم و هر پنج دقیقه چک نمی کنم. آرامشتو حفظ کن و یه نفس عمیق بکش. دوست دارم.. بلا.»

تصمیم گرفتم برای سرگرم شدن، کتاب "بلندی های بادگیر " را که موضوع درسی کلاس ادبیا ت انگلیسی هم بود، دوباره بخوانم .
وقتی مشغول خواندن کتاب بودم، چارلی هم به خانه آمد و فهمیدم که متوجه گذر زمان نشده ام. شتابان به طبقه ی پایین می روم تا سیب زمینی ها را از اجاق بیرون بیاورم و استیک را برای سرخ کردن در فر بگذارم.
پدرم وقتی صدای دویدنم را بر روی پله ها شنید، صدایم زد « بلا؟»
با خود فکر کردم« می خواستی کی باشه؟ » و گفتم«. هی پدر، به خونه خوش اومدی » 
« مرسی » او کمربند اسلحه اش را آویزان کرد و پوتین هایش را درآورد، در همین حین من مشغول این سو و آن سو ر فتن در آشپزخانه بودم .
تا جایی که به یاد داشتم، هرگز درحین انجام وظیفه از اسلحه اش تیری شلیک نکرده بود. اما آن را همیشه آماده نگه داشته است . وقتیکه در زمان کودکی ام به اینجا می آمدم، او همیشه به محض ورود به خانه، فشنگ های اسلحه اش را بیرون می آورد. اما حالا اینکار کار را نکرده بود، فکر می کنم که اکنون مرا آن قدر بزرگ پنداشته که تصادفی به خود م شلیک نکنم یا مرا آنقدر افسرده نمی داند که بخواهم به خاطر موضوعی خودکشی کنم.
محطاتانه پرسید:
« شام چی داریم؟ »
مادرم آشپز مبتکری بود و تجربه هایش همیشه قابل خوردن نبودند . از این که گذشته ها را دوباره به یاد می آورد و فکر میکرد شاید من هم مثل مادرم باشم، غافل گیر و ناراحت شدم.
جواب دادم: « استیک و سیب زمینی » و به نظر رسید که خیالش راحت شد.

از این که در آشپز خانه هیچ کاری انجام نمی داد، معذب به نظر می رسید؛ سلانه سلانه به اتاق نشیمن رفت تا در مدتی که من غذا را حاضر می کردم، تلوزیون تماشا کند.
هر دوی ما این طوری راحت تر بودیم . وقتی استیک ها در حال آماده شدن بودند ، سالاد درست کردم و میز را چیدم. هنگامی که شام حاضر شد او را صدا کردم و همانطور که به داخل اتاق قدم م یگذاشت ، با حالت تحسین کنند های بو می کشید. « بوی خوبی می ده، بل »
« ممنون »
چند دقیقه ای در سکوت غذا خوردیم. این ناراحت کننده نبود ، زیر ا هیچ کداممان از سکوت آزرده نمی شدیم. می توان گفت در بعضی موارد همراهان خوبی برای زندگی با یکدیگر بودیم.
پس از چند لحظه پرسید:
« خب، مدرسه چطوره ؟ ازش خوشت میاد؟ با کسی دوست شدی ؟»
«خوب چند تا کلاس با دختری که اسمش جسیکاست دارم . موقع ناهار با دوستاش می شینم. بینشون یه پسر هست که اسمش مایکه و خیلی دوست داشتنیه . به نظر می رسه همه خیلی خوبن»
«اون باید مایک نیوتون باشه. بچه ی خوبیه، خانواده خوبی هم داره. پدرش خارج از شهر یه مغازه داره که توش کالاهای خوبی می فروشه . اون لوازم رفاهی خوبی برای همه. گردشگرایی که از این جا رد میشن فراهم کرده» 
با تردید پرسیدم
« تو خانواده ی کالن و می شناسی؟ »
«خانواده ی دکتر کالن؟ البته. دکتر کالن مرد خوبیه » 
« اونا...بچه هاشون...یکم متفاوتن. تو مدرسه زیاد مناسب به نظر نمی رسن »
چارلی مرا با یک نگاه عصبانی غافلگیر کرد. او غرولندکنان گفت

«امان از دست مردم این دهکده! دکتر کالن جراح فوق العاده ایه که می تونه توی هر بیمارستانی، تو هرجای دنیا که دوست داره کار کنه و ده برابر حقوق که اینجا می گره، پول در بیاره... »
وبا صدای بلند تری ادامه داد
«ما خیلی خوش شانسیم که او نو داریم . خوش شانسیم چون همسرش دوست داره تو این دهکده کوچیک زندگی کنه. بچه هاشونم همگی سازگار و مودبن . وقتی تازه به اینجا اومده بودن، منم به اونا مشکوک بودم، چون چندتا نوجوون رو به فرزند خوندگی قبول کرده بودن . فکر می کردم باهاشون مشکلاتی خواهم داشت...اما اون بچه ها عاقل و بالغن .تا حالا نشنیدم که اونا مشکلی درست کرده باشن . می تونم بگم به مراتب از خیلی از اهالی قدیمی اینجا بهترن ...اونا واقعا مثل یک خانواده به همدیگه وابسته اند و در تعطیلات آخر هر هفته به گردش می رن، چون اون ها تازه وارد هستن، مردم بی خودی براشون حرف در میارن»
این طولانی ترین صحبتی بود که در تمام این سال ها از چارلی شنیده بودم .
احتمالا او از حرف های مردم به شدت دلخور بود .
پس عقب نشینی کردم و با نوعی تملق افزودم« به نظرم به اندازه ی کافی خوب بودند . فقط خواستم بگم که بیشتر باهم هستن. همه اشون هم خیلی جذاب و خوش چهر ه اند »
چارلی با خنده گفت:
« باید دکتر رو ببینی، اون خیلی خوبه و ازدواج خوبی داشته. خیلی از پرستارهای بیمارستان برای اینکه بتونن در کنار اون روی کارشون متمرکز بشن، ساعت های سختی رو پشت سر می زارن... »

وقتی غذا خوردنمان تمام شد، دوباره ساکت شدیم . بعد من مشغول شستن ظرف ها شدم و او میز را پاک کرد و سپس به سراغ تلویزیون رفت .
بعد از آنکه من شستن ظرف ها را با دست و نه با ماشین ظرف شویی به پایان رساندم از روی بی میلی به اتاق با لا رفتم تا بر روی تکالیف ریاضیم کار کنم. این کار به یک عادت قدیمی تبدیل شده بود. آن شب، شب ساکتی بود. آنقدر خسته بودم که به سرعت خوابم برد. 
باقی هفته بی هیچ حادثه ای سپری شد . با جریان عادی کلاس هایم خو گرفته بودم تا جمعه، تقریبا توانستم تمام بچه های مدرسه را بشناسم ، هرچند نام همه را نمی دانستم . در سالن ورزش بچه های هم تیمی من فهمیدند که نباید توپ را به من پاس بدهند و اگر تیم مقابل در تلاش بود تا با استفاده از ضعف من برتری بدست آورد، باید به سرعت خودشان را به من برسانند. 
ادوارد کالن به مدرسه برنگشت! 
هر روز با نگرانی مراقب بودم تا سایر کالن ها بدون او وارد کافه تریا شوند . بعد می توانستم با خیال راحت از صحبت های زمان ناهار لذت ببرم.

بیشتر این صحبتها درباره یک سفر دوهفته ای به پارک اقیانوسی لاپوش بود که مایک سعی داشت آن را عملی کند. من هم دعوت شده بودم و مجبور بودم آنرا بیشتر بخاطر رعایت ادب و نه تمایل خودم بپذیرم . حداقل ساحل در آن فصل گرم و خشک بود...
تا جمعه، دیگر خیالم برای شرکت در کلاس زیست شناسی کاملا راحت بود و نگران حضور ادوارد در آنجا نبودم. احتمال می دادم که ترک تحصیل کرده باشد. سعی کردم به او فکر نکنم، اما نمی توانستم به طور کامل مانع از احساس مسئولیت نسبت به غیبت های دائم او شوم. هرچند مسخره به نظر می رسید.

اولین تعطیلات آخر هفته ام در فرکس ، بی هیچ حادثه ای سپری شد . چارلی که عادت نداشت آخر هفته ها از خانه خالی اش استفاده کند، به سر کارش رفت. من هم خانه را تمیز کردم. تکالیفم را انجام دادم و ایمیلی ساختگی از موضوعات خوشحال کننده ای برای مادرم نوشتم . 
روز شنبه را با ماشینم به کتابخانه رفتم، اما آنقدر تعداد کتاب هایش کم بود که زحمت گرفتن کارت عضویت را هم به خودم ندادم . بایستی به زودی یک روز را برای رفتن به المپیا یا سیاتل در نظر می گرفتم تا یک فروشگاه کتاب خوب برای خرید کتاب پیدا کنم .
از روی بیکاری کنجکاو شدم تا ببینم وانتم چه مقدار گاز در هر مایل می سوزاند...اما تصور آن هم، مرا به لرزه میانداخت. 
در مدت تعطیلات آخر هفته، باران ملایم و آرام شد، به طوری که توانسته بودم به راحتی بخوابم. 
صبح روز دوشنبه در پارکینگ ، عده ای از دانش آموزان به من سلام کردند ، هرچند اسم همه شان را نمی دانستم، اما به همه لبخند زدم و برایشان دست تکان دادم . امروز صبح هوا سردتر بود، اما خوشبختانه باران نمی بارید . 
در کلاس انگلیسی، مایک بر روی نیمکت همیشگی اش در کنار من نشست . امتحانی از پیش تعیین نشده درباره بلندی های بادگیر داشتیم که بسیار پیش پا افتاده و راحت بود. روی هم رفته ، احساس راحتی فراتر از تصور من بود که حتی بتوانم به آن اشاره کنم . راحت تر از آنکه من انتظار داشته باشم در اینجا، در فرکس آن را تجربه کنم. وقتی از کلاس خارج شدیم، هوا پر از تکه های غوطه ور سفید رنگ بود . می توانستم صدای بچه ها را که از روی هیجان بر سر یکدیگر فریاد می کشیدند بشنوم .
باد سرد ی می وزید که بینی و گونه هایم را میسوزاند.
مایک گفت: «. ایول، داره برف میاد »
به دانه های پنبه مانند برف که مسیر طولانی را بر روی پیاده رو ایجاد کرده بودند و از جلوی صورتم به شکل مبهمی می گذشتند، نگاهی انداختم. روز خوبم خراب شد.
« اَه،برف »
مایک که غافل گیر به نظر می رسید گفت: « از برف خوشت نمیاد ؟»

واضح بود ، « نه، یعنی برای باریدن هوا خیلی سرده. از این گذشته فکر می کردم قراره مثل پولک بباره ، ولی می دونی، هرکدوم یه جورین، در حقیقت همشون. اینا بیشتر شبیه گوش پاک کن هستند».
با ناباوری پرسید: « تا حالا باریدن برف و ندیده بودی؟ »
« معلومه که دید ه ام » مکثی کردم و سپس ادامه دادم « ولی تو تلویزیون » 
مایک خندید و در همان حین صدای برخورد گلوله برف خیسی به پشت سرش شنیده شد.
هردو برگشتیم تا ببینیم از کدام سو پرتاب شده است . به اریک که پشتش را به ما کرده بود و در مسیر مخالف کلاس بعدی اش داشت از ما فاصله می گرفت، مشکوک شدم. ظاهرا مایک هم چنین تصوری داشت ، چون به سرعت خم شد و با توده های برف گلوله ای درست کرد.
« ؟ وقت ناهار می بینمت، باشه » و در حالی که از آنجا دور می شدم، ادامه دادم « وقتی بچه ها شروع به پرتاب کردن گلوله های خیس بکنن، من میرم داخل» همانطور که نگاهش را به اریک دوخته بود که حالت عقب نشینی به خود می گرفت، فقط سرش را تکان داد.
در تمام صبح همه با هیجان درباره برف صحبت می کردند. ظاهرا این اولین بارش برف در سال نو بود . من دهانم را بسته نگهداشتم تا چیزی نگویم . 
مسلما،ً این خشک تر از باران بود، فقط تا زمانیکه آب نشود و کفشهایتان را خیس نکند! 
بعد از کلاس اسپانیایی ، با احتیاط همراه جسیکا شتابان به کافه تریا رفتیم. گلوله های برف از هر سویی به پرواز در می آمدند. کلاسورم را به عنوان سپر آماده در دست داشتم تا در موقع نیاز برای محافظت از خود از آن استفاده کنم . 
به نظر جسیکا این کار خنده دار بود، در هر صورت، چیزی در چهره ام بود که مانع از جسیکا می شد تا گلوله برفی به سمتم پرتاب کند.
مایک در حالی که می خندید به ما ملحق شد . تکه های میخ مانند یخ در موهایش در حال آب شدن بودند . وقتی در صف خرید غذا بودیم ، او و جسیکا با هیجان تمام درباره برف بازی صحبت می کردند. 
بر حسب عادت، نگاه مختصری به میزی که در گوشه اتاق قرار داشت انداختم و بعد در همان جایی که ایستاده بودم، میخ کوب شدم!
پنج نفر سر میز نشسته بودند. « سلام؟ بلا؟ چی میخوای؟ ».
جسیکا دستم را کشید به پایین نگاه کردم؛ گو شهایم داغ شده بودند. به خود یادآوری کردم که هیچ دلیلی برای خجالت کشیدن نداشتم و هیچ کار اشتباهی انجام نداده بودم.
مایک از جسیکاپرسید « بلا چشه ؟»
جواب دادم « هیچی. امروز فقط یه سودا می خورم »به آخر صف رسیده بودم.
جسیکا پرسید: « گرسنه ت نیست؟ » 
گفتم:«در واقع، احسا س می کنم یه کم حالم بده » چشمانم هنوز به زمین دوخته شده بودند.
صبر کردم تا آنها غذایشان را بگیرند، بعد در حالی که نگاهم را پایین انداخته بودم تا میز دنبالشان رفتم .
به آرامی سودایم را مزه مزه کردم . حالم را بهم می زد. 
مایک دو بار با دلواپسی بی دلیلی حالم را پرسید و من هم به او گفتم که چیزی نیست.
ولی فکر کردم باید آن را مهم تر نشان بدهم تا بتوانم ساعت بعدی را به دفتر پرستار بروم. 
مسخره بود ! نباید فرار می کردم. پس تصمیم گرفتم تا نگاهی به میز خانواده کالن بیندازم و اگر با نگاه خصمانه او رو به رو می شدم، از رفتن به کلاس زیست شناسی صرف نظر می کردم. 
مثل یک آدم ترسو! سرم را پایین نگه داشتم و از زیر مژ ه هایم به آنجا نگاهی انداختم هیچ کدام از آن ها این طرف را نگاه نمی کردند.
سرم را کمی بالا بردم. دیدم که آن ها می خندیدند . ادوارد، جسپر و امت، همگی موهایشان با برف آب شده کاملا خیس شده بود. وقتی امت موهایش را که از آن ها آب می چکید تکان داد، آلیس و رزالی با فاصله از او به طرف دیگری خم شدند .آن ها هم مثل بقیه از این روز برفی لذت می بردند، فقط بیشتر به نظر می آمد که آن ها صحنه ای از یک فیلم باشند تا جزئی از ما. 

اما به دور از صدای خنده و شوخی هایشان، این وسط چیزی عوض شده بود که من نمی توانستم به طور کامل به آنچه فرق کرده بود اشاره کنم . من ادوارد را با بیشترین دقت ممکن بررسی کردم . رنگ پریدگی پوستش کمتر شده بود و کبودی زیر چشمش هم خیلی کمتر به چشم می خورد. 
هر چند ممکن بود بخاطر برف بازی رنگ و رویش عوض شده باشد، اما چیزی بیش از این حرف ها بود . در حالی که عمیقا به او خیره شده بودم، سعی کردم تا آن تغییر اساسی را تشخیص دهم. 
جسیکا در حالی که فضولانه نگاه مرا دنبال می کرد، گفت: «بلا، به چی خیره شدی؟ »
در همان لحظه، یک آن چشمان او با نگاه من گره خورد.

سرم را پایین انداختم و اجازه دادم تا موهایم صورتم را بپوشانند. گرچه لحظه ای که نگاهمان با یکدیگر تلاقی کرد ، مطمئن بودم که ادوارد مانند آخرین باری که دیدمش غیر دوستانه و خشن به نظر نمی رسد و نگاهش فقط کنجکاوانه بود، به نظر می رسید که از چیزی ناراحت باشد.
جسیکا با خنده در گوشم گفت: « ادوارد کالن بهت خیره شده »
نتوانستم جلوی سوال کردنم را بگیرم« اون عصبانی به نظر نمیاد، مگه نه؟ »
او که به نظر می رسید از سوالم گیج شده باشد، گفت : « نه، باید باشه؟»
با اطمینان گفتم« فکر نمی کنم از من خوشش بیاد! »
هنوز حالت تهوع داشتم . سرم را روی بازویم گذاشتم.

«کالن ها هیچ کس رو دوست ندارن ...خب، اونا به قدر کافی به کسی توجه نمی کنن که بخوان دوسش داشته باشن. اما اون هنوز داره بهت نگاه می کنه »
به آرامی گفتم:
« دیگه بهش نگاه نکن »
او پوزخند ی زد، اما مسیر نگاهش را عوض کرد .
سرم را به اندازه ی کافی بالا بردم تا مطمئن شوم که او این کار را کرده است. 
تصمیم داشتم اگر اینکار را نمیکرد، با او تندی کنم.

سپس مایک حرفمان را قطع کرد . او مشغول برنامه ریزی برای یک نبرد حماسی با گلوله برفی بعد از مدرسه در پارکینگ بود و می خواست ما هم به او بپیوندیم . 

جسیکا با خوشحالی قبول کرد . طوری که او به مایک نگاه می کرد، این شک را باقی گذاشت که اگر او هر پیشنهادی بدهد، جسیکا با او همراه می شود . 
ساکت ماندم . باید تا وقتی که پارکینگ خالی می شد، در سالن ورزش پنهان می شدم.

در زمان باقیمانده ساعت ناهار با دقت تمام به میز خود چشم دوختم . تصمیم گرفتم
به عهد خود احترام بگزارم .
بخصوص حالا که دیگر او عصبانی به نظر نمی رسید، قصد رفتن به کلاس زیست شناسی را داشتم.
هرچند که از ترس نشستن در کنار او، دلم دوباره شور می زد.
اصلا دلم نمی خواستم طبق معمول با مایک تا کلاس بروم، به نظر می رسید هدف خوبی برای پرتاب کنندگان گلوله های برفی باشد . اما وقتی بیرون رفتیم همه بعلاوه خودم یک صدا گلِه می کردیم.
داشت باران می بارید و تدریجا تمام آثار برف را از بین می برد . کلاهم را به سر کشیدم و در د لم احساس خوشحالی می کردم.
حالا آزاد بودم تا بعد از زنگ ورزش مستقیم به خانه بروم و لازم نبود جایی پناه بگیرم تا برف بازی در پارکینگ تمام شود. 
در راه ساختمان شماره چهار، مایک یک بند نِق می زد. وقتی وارد کلاس شدیم، دیدم که میزم خالی است و خیالم راحت شد .
آقای بنِر در اتاق قدم می زد و مشغول توزیع یک میکروسکوپ با جعبه ای از اسلاید های آن در هر میز بود .
کلاس برای مدتی شروع نشد و صدای همهمه ای از حرف زدن بچه ها کلاس را در بر گرفت. چشمانم را از در دور نگه داشتم و از روی بیکاری مشغول طراحی بر روی جلد دفتر یادداشتم شدم.
در همان موقع صدای حرکت کردن صندلی کنارم را به وضوح شنیدم، اما همچنان با دقت نگاهم را به طرحی که می کشدم، دوخته بودم.
صدایی آرام و آهنگین گفت:« سلام »
از اینکه دیدم با من صحبت می کند گیج شدم. او به انداز ه ای که میز اجازه می داد دور از من نشسته بود اما صندلی اش به سمت من زاویه داشت.
از موهای خیسش آب می چکید، با این حال به نظر می رسید که تازه ضبط کردن آگهی تبلیغاتی ژل مو را به پایان رسانده باشد.
صورت خیره کننده اش دوستانه بود و بر لب های بی عیبش لبخند کم رنگی وجود داشت. اما نگاهش محتاط بود.
او ادامه داد:
«من ادوارد کالن هستم، شانس این رو نداشتم که هفته قبل خودم را معرفی کنم، شما باید بلا سوان باشید؟» 
ذهنم از گیجی مغشوش شده بود . آیا هر چه به نظرم رسیده بود، ساخته پرداخته تخیلاتم بود؟ او حالا کاملا مودب بود و من باید جواب او را می دادم، او منتظر بود، اما چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید.
منِ منِ کنان گفتم: « اسم م...م...من و از کجا می دونی ؟»
او با حالت محسور کننده ای به نرمی خندید
« اوه...فکر می کنم همه اسم تو رو می دونن،.. همه شهر منتظر رسیدن تو بودن»
چهره ام را در هم کشیدم، می دانستم حق با اوست. اما به شکلی احمقانه پافشاری کردم « نه! منظورم اینه که چرا بلا صدام کردی؟ »
« ایزابلا رو ترجیح می دهی؟ ».
به نظرم آمد که گیج شده است
گفتم « نه، بلا رو دوست دارم » سعی کردم توضیح بدهم
«اما فکر می کنم چارلی ...یعنی پدرم ...حتما در نبودم مرا ایزبلا خطاب می کرده، این اسمیه که همه من و باهاش می شناسن» احساس کردم که یک ابله درجه یک هستم.
گفت و گویمان با گفتن یک« اوه » از جانب ادوارد به پایان رسید.
و من هم به شکلی ناشیانه نگاهم را از او دور کردم . 
خدا را شکر که آقای بنر در همان لحظه کلاس را شروع کرد. وقتی که او توضیح می داد که ما باید امروز چه کار کنیم، سعی کردم با دقت به توضیحاتش گوش کنم. اسلاید های درون جعبه نامنظم چیده شده بودند . 
کار در آزمایشگاه شریکی بود و ما باید سلول های ریشه ی پیاز را به شکل تقسیم میتوز سلولی به شکل صحیح طبقه بندی می کردیم. در ضمن حق استفاده از کتابمان را نداشتیم و فقط بیست دقیقه برای انجام این کار فرصت داشتیم، سپس آقای بنر بالای سرمان می آمد تا ببیند اوضاع تا چه حد خوب پیش رفته است.
آقای بنر با لحنی امرانه ای گفت« شروع کنید »
ادوارد خواهش کنان گفت: « همکار، خانم ها مقدم هستن »
بالا را نگاه کردم و او را دیدم که لبخند می زند، لبخندی آنقدر زیبا که فقط توانستم مثل یک ابله به آن خیره شوم.
لبخندش محو شده بود« یا اگر بخوای من می تونم شروع کنم ؟»
احتمالا نسبت به سلامت عقلی من شک کرده بود
با هیجان گفتم « نه، من شروع می کنم » می خواستم کمی خودنمایی کنم . 

من این دوره آزمایشگاه را گذرانده بودم و می دانستم که باید دنبال چه باشم، کار سختی نبود . 
اولین اسلاید را در جایگاه زیر میکروسکوپ محکم کردم و به سرعت عدسی آن را در بزرگنمایی برابر تنظیم کردم و آنرا مختصرا بررسی کردم. نسبت به ارزیابیم مطمئن بودم و گفتم« پیشگاه.»
وقتی خواستم اسلاید را عوض کنم او پرسید« میتونم نگاه کنم ؟» همزمان که این را
می گفت، دستم را گرفت تا متوقفم کند .

انگشتانش به سردی یخ بودند، انگار قبل از کلاس آن ها را در توده ای از برف گذاشته باشد.اما این دلیل عقب کشیدن دستم از او نبود. وقتی مرا لمس کرد، دستم را گزید مثل اینکه جریان برق بینمان رد و بدل شده باشد.

در حالی که دستش را عقب می کشید، زیر لب گفت «. متاسفم » اما دوباره برای گرفتن میکروسکوپ دستش را دراز کرد
نگاهم را به او دوختم ، وقتی توانست در مدت زمان کمتری نسبت به من اسلاید را تشخیص دهد، به شدت گیج شدم.

تایید کرد: « پیشگاه »
و در همین حین با سلیقه زیادی در اولین قسمت ورق کار آن رانوشت، سپس به سرعت اسلاید اولی را با دومی عوض کرد و شتابان آن را برانداز کرد . 
زمزمه کرد « آنافیز. » و آن را یادداشت کرد. 
با لحن بی تفاوتی گفتم« می تونم ببینم »
لبخند مغرورانه ای زد و میکروسکوپ را به طرفم هل داد. با اشتیاق به عدسی نگاه کردم و ناامید شدم.
لعنتی...درست گفته بود.
« اسلاید سه ؟». بی آنکه نگاهش کنم دستم را دراز کردم در حالی که به نظر می رسید احتیاط می کند تا مبادا دستم را لمس کند ، آن را به من داد. 
با بیشترین سرعت ممکن، نگاهی به آن انداختم و گفتم « اینترفیز. » و پیش از آنکه میکروسکوپ ر ا بخواهد، گذاشتم به آن نگاه کند . 
نگاهی سرسری انداخت و آن را نوشت. می خواستم در زمانی که او مشغول بررسی است، آن را یادداشت کنم، اما با دیدن برگه که با سلیقه زیادی نوشته شده بود و به شدت تمیز بود، از اینکار منصرف شدم، چون نمی خواستم برگه را با
دستخط خرچنگ قورباغه ام خراب کنم! پیش از بقیه کارمان را تمام کردیم .

مایک و هم گروهیش را دیدم که دو اسلاید را مکررا مقایسه می کردند و گرو ه دیگری هم کتابشان را زیر میز باز کرده بودند. 
دیگر کاری برای انجام دادن نبود جز تقلا کردن برای بازداشتن نگاهم از خیره شدن به او که تقلایی بی حاصل بود. 
نگاه مختصری به او کردم و فهمیدم به من خیره شده است . ناامیدی غیرقابل وصفی در چشمانش وجود داشتی. ناگهان آن تفاوت اساسی را در چهره اش کشف کردم. بی درنگ پرسیدم« لنز گذاشتی ؟»
به نظر می رسید از سوال غیرمنتظره ام گیج شده است « نه ».
زمزمه کردم« اوه، فکر کردم چیزی تو چشمات فرق کرده؟ »
شانه بالا انداخت و به سمت دیگر نگاه کرد. 
در واقع، مطمئن بودم که چیزی فرق کرده است . به وضوح چشمان سیاه رنگش ر ا در آخرین باری که به من خیره شده بود، به خاطر داشتم .
رنگ سیاه چشمانش در زمینه صورت رنگ پریده و موهای بورش خودنمایی می کرد . امروز چشمانش رنگ کاملا متفاوتی داشتند : یک رنگ عجیب مایل به قرمز ، تیره تر از شکلات تافی، اما با همان زمینه ی طلائی .
نمی دانستم این چه طور ممکن است، مگر اینکه به دلایلی درباره مشاجره هایش دروغ بگوید . 
یا شاید به معنای واقعی کلمه فر کس داشت مرا دیوانه می کرد. به پایین نگاه کردم . دست هایش را دوباره به سختی مشت کرده بود . 
سپس آقای بنر به کنار میز ما آمد تا بداند چرا دست از کار کشیده ایم. از روی شانه هایمان به آزمایش های تکمیل شده نظری انداخت و سپس با دقت بیشتری خیره شد تا جوا ب ها را بررسی کند .
آقای بنر پرسید:
« ادوارد، فکر نمیکنی بهتر باشه فرصت استفاده از میکروسکوپ ر و به ایزابلا بدی ؟»

ادوارد به طور ناخواسته تصحیح کرد« بلا» و ادامه داد« راستش، اون سه مورد رو از پنج مورد تشخیص داد»
آقای بنر به من نگاه میکرد؛ حالت ناباوری در چهره اش بود و پرسید:
«قبلأ این ازمایش را انجام دادی ؟»
با کمرویی لبخند زدم « نه با ریشه ی پیاز ». 
« با جنین ماهی سفید؟ »
« بله » 
آقای بنر سرش را تکان داد« تو در فینیکس مشغول گذروندن دوره پیشرفته بودی؟ »
« بله »
پس از مکث کوتاهی گفت« خب، حدس میزنم هم گروهی بودن شما در آزمایشگاه، خوب باشه»
و در حالی که زیر لب چیزی ر ا زمزمه می کرد، رفت . بعد از رفتن او، دوباره مشغول طراحی کردن در دفتریادداشتم شدم. 

ادوارد پرسید« در مورد برف خیلی بد شد ، نه ؟»
احساس کردم سعی خودش را می کند تا بتواند سر صحبت را با من باز کند . دوباره دچار پارانویا شده بودم . مثل این بود که در ساعت ناهار صحبت های من با جسیکا را شنیده باشد و حالا قصد داشت به من ثابت کند که اشتباه می کردم.
به جای آنکه مثل بقیه وانمود کنم که همه چیز خوب است ، صادقانه گفتم « نه واقعا » همچنان سعی می کردم تا سوءظن احمقانه ام را برطرف کنم . اما نمی توانستم فکرم را متمرکز کنم.
« تو از سرما خوشت نمیاد » این یک سوال نبود.
اضافه کردم « و از رطوبت »
متفکرانه گفت « زندگی کردن تو فرکس باید برات سخت باشه، نه؟ »
زیرلب گفتم « از کجا می دونی؟ »
به دلیلی که حتی نمی توانستم تصور کنم، به نظر می رسید مجذوب حرف های من شده است. چهره اش انقدر مرا آشفته می کرد که تا جایی که بی نزاکتی نبود، سعی می کردم به او نگاه نکنم.
« پس چرا به اینجا اومدی؟ » هیچ کس این سوال ر ا از من نپرسیده بود، حداقل نه اینطور مستقیم و مصرانه .
جواب دادم « این...پیچیده است »
پافشاری کرد « فکر می کنم...راز نگهدار خوبیم !»
مدت طولانی مکث کردم و بعد با تلاقی نگاهم با نگاه خیره او، مرتکب اشتباه بزرگی 
شدم. چشمان طلایی متمایل به تیره او مرا آشفته کرد و بی آنکه فکر کنم ،
گفتم « مادرم دوباره ازدواج کرده»
با لحن مخالفی گفت« به نظر خیلی هم پیچیده نیست! » اما بطورناگهانی همدردی کرد و پرسید: « کی اتفاق افتاد؟ »
با صدایی که حتی برای خودم هم اندو هبار بود، گفتم: « سپتامبر گذشته »
با همان حالت مهربانانه، حدس زد « و تو اون رو دوست نداری؟ »
« نه، فیل مرد خوبیه، شاید خیلی جوون باشه ولی به اندازه کافی خوب و زیباست! » « پس چرا پیششون نموندی؟ »
نمی توانستم دلیل علاقه او به این موضوع را درک کنم . ولی او هم چنان با چشمهای نافذش به من خیره شده بود. مثل این که داستان کسل کننده زندگی من، به شکلی برای او بسیار مهم بود.
گفتم «فیل خیلی سفر می کنه، اون هزینه زندگیش رو از راه فوتبال در میاره »
با لبخندی در جوابم، پرسید« من اون و می شناسم ؟»
« احتمالا نه، اون خیلی بازیکن خوبی نیست، بیشتر تو لیگ های کوچیک کار می کنه، و دائما اینطرف و اونطرف میره»
و دوباره در حالی که نمی پرسید، حدس زد« و مادرت تو رو فرستاده اینجا تا بتونه با اون به مسافرت بره»

چانه ام را بالا آوردم « نه، اون من و نفرستاده اینجا، خودم اومدم ».
ابروهایش را در هم کشید و اقرار کرد« نمی فهمم ». به نظر می رسید که بی دلیل از این حقیقت آزرده بود.
آهی کشیدم . چرا داشتم این ها را برای او تو ضیح می دادم ؟ او هم چنان با کنجکاوی آشکاری به من خیره شده بود. ادامه دادم
« اوایلش مادرم پیش من می موند، اما دلش برای فیل تنگ می شد و غصه می خورد...پس تصمیم گرفتم که در این وضعیت وقت بیشتری را با چارلی بگذرونم » وقتی حرفم را تمام می کرد، صدایم غمگین شده بود.

طعنه زنان گفت « اما حالا تو غصه می خوری ؟»
از او توضیح خواستم« و؟».
او شانه بالا انداخت و درحالی که هنوز چشمانش مشتاق بود، گفت« به نظرم این عادلانه نیست! »
خنده تلخی کردم « تا حالا کسی بهت نگفته؟زندگی عادلانه نیست ».
با لحن خشکی تایید کرد « حدس می زنم قبلا این و یه جایی شنیدم ». 
از اینکه بدین شکل به من خیره شده بود، متعجب بودم و تاکید کردم «همه اش همینه ».
با نگاه خیره اش مرا برانداز کرد و به آرامی گفت« سعی می کنی همه چیز رو خوب نشون بدی، اما حاضرم شرط ببندم بیشتر از چیزی که بذاری کسی بفهمه، رنج می کشی»

به او اخم کردم، خیلی سعی کردم تا مانع از آن شدم که مثل یک بچه پنج ساله به او زبان درازی کنم و فقط رویم را از برگرداندم.
« اشتباه می کنم؟ »
سعی کردم به او بی اعتنا باشم.
مغرورانه گفت « فکر نمی کنم »
با عصبانیت پرسیدم« برای تو چه فرقی می کنه؟ » سپس نگاهم را به سمت دیگری دوختم و به معلم که در کلاس پرسه می زد خیره شدم.
زیر لب گفت« سوال خیلی خوبیه »
آنقدر آهسته این را گفت که فکر کردم با خودش صحبت می کند. به هر حال پس از چند لحظه سکوت، فهمیدم که این تنها جوابی است که من می گرفتم. آهی کشیدم و با ترش رویی به تخته نگاه کردم.
با صدای مجذوب کنند ه ای گفت « ناراحتت کردم؟ » 
بی آنکه فکر کنم به او خیره شدم و دوباره حقیقت را گفتم
«نه دقیقا، چیزی که بیشتر من و آزار می ده، خودم هستم! »
اخم کردم و ادامه دادم « چهره من طوریه که همیشه من و لو می ده، بخاطر همین مادرم همیشه من و کتاب باز صدا می کنه» 
« برعکس، به نظرم خوندن ذهن تو سخته » صدایش طوری بود که می خواست بگوید، با وجود اینکه همه چیز را من گفته ام، او هم حدس زده بود! 
جواب دادم« پس تو باید ذهن خوان خوبی باشی »
«معمولا » و آنچنان لبخند زد که برق دندا نهای بیش از حد سفیدش نمایان شد.

بعد آقای بنر کلاس را به سکوت دعوت کرد و من هم با خیال راحت برگشتم تا به او گوش دهم. هنوز باور نمی کردم که داستان کسل کننده زندگی ام را برای این پسر عجیب و غریب و خوش سیما تعریف کرده ام. کسی که شاید با استفاده از آن مرا تحقیر می کرد شاید هم نه ! به نظر می رسید که مجذوب گفت وگویمان شده بود، ولی حالا باز می توانستم از گوشه چشمم ببینم که داشت از من فاصله می گرفت و با دست هایش لبه میز را محکم گرفته بود. موقعی که آقای بنر چیزی را که من به راحتی در زیر میکروسکوپ تشخیص داده بودم از روی اسلاید بوسیله پروژکتور نشان می داد، سعی کردم تا وانمود کنم که با دقت به همه حرف هایش گوش می دهم. اما افکارم مغشوش بود. وقتی که بالاخره زنگ پایان کلاس زده شد، ادوارد با همان سرعت و دلربایی دوشنبه هفته پیش از کلاس بیرون رفت و باز هم مثل دوشنبه هفته گذشته، من با شگفتی محو تماشای او شده بودم. 

مایک به سرعت خودش را به من رساند و کتاب هایم را از روی میز برداشت. در خیالم 
او را مثل یک سگ که دمش را تکان می داد، تصور کردم. 

غرولندکنان گفت « خیلی بد بود. همه اسلاید ها شبیه هم بودند. خیلی شانس آوردی که کالن هم گروهی تو بود»
من که از مقصود او عصبانی شده بودم، گفتم

«این کار سختی نبود و خودم از پسش بر اومدم» و به سرعت از رفتار خودم پشیمان شدم و پیش از آنکه او ناراحت شود، اضافه کردم « من قبلا اینکار و کرده بودم »

هنگامی که در زیر باران می رفتیم، مایک شانه هایش را بالا انداخت و گفت« به نظر میومد که ادوارد امروز رفتاره خیلی دوستانه ای باهات داشت» و به نظر نمی رسید که از این موضوع خوشحال باشد.

با لحن بی تفاوتی گفتم « نمی دونم دوشنبه گذشته چه مرگش بود » 

وقتی به سمت سالن ورزش می رفتیم، نمی توانستم بر روی صحبت های تند و ناشمرده مایک تمرکز کنم، حتی موقع ورزش هم نتوانستم تمرکزم را باز یابم . مایک امروز در تیم من بازی می کرد. او با حالت جوانمردانه ای سعی می کرد در موقعیت من و خودش به خوبی بازی کند .
فقط ز مانی که نوبت سرویس زدن من می شد، اعضای تیم در امان بودند و وقتی حرکت می کردم، هم تیمی هایم با احتیاط خودشان را از سر راهم کنار می کشیدند تا آسیب نبینند.
وقتی که به سمت پارکینگ ماشین ها می رفتم، باران به مه تبدیل شده بود، اما وقتی در اتاقک خشک ماشینم بودم، خوشحال تر شدم . بخاری را روشن کردم و برای اولین بار نسبت به صدای غرغر ماشینم بی توجه بودم . زیپ ژاکتم را پایین کشیدم ، کلاهم را در آوردم و موهای را باز کرد تا در راه خانه با گرمای بخاری خشک شوند. 

نگاهی به اطراف انداختم تا مطمئن شوم کسی آنجا نیست . همان موقع متوجه پیکر بی حرکت و سفید ادوارد کالن شدم که سه ماشین جلوتر از من به در جلوی ولوویش تکیه داده بود و مشتاقانه به من نگاه می کرد. سریع به سوی دیگری نگاه کردم و وانت را دنده عقب بردم که نزدیک بود به یک تویوتا کلورای رنگ و رو رفته برخورد کنم .

تویوتا خیلی شانس آورد که من توانستم در یک لحظه مناسب بایستم. وگرنه از آن ماشین هایی بود که وانتم می توانست از آن آهن پاره درست کند. نفس عمیقی کشیدم و به سوی دیگر ماشینم نگاه کردم . یک بار دیگر، این بار با احتیاط راه افتادم و با موفقیت بیشتری به راهم ادامه دادم .
وقتی از کنار ولوو رد می شدم، مستقیم به جلو خیره شدم ولی از گوشه چشمم ادوارد کالن را لحظه ای از نظر گذراندم، می توانستم قسم بخورم که به من میخندید

shin  brary  seyghalani  shahrooz brary  Ceqhalani