کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

عین شین قاف از دو زاویه "عاشقانه'بلند"

يكشنبه, ۲۲ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۶:۵۲ ب.ظ
داستان مجازی | |

تجربه ی شخصی نویسنده  در مواجهه با پدیده ای اعجاز انگیز بنام عشق.     این اثر از دو اپیزود بلند تشکیل شده که به روایت مشترک از جانب دو سوی ماجرا میپردازد .  

نوشته شده توسط شهروزبراری صیقلانی     لطفا با داستان کوتاه اشتباه گرفته نشود زیرا بلند  یعنی بلندددددد


  

 اپیزود اول  عین،شین،قاف،  عاشقانه های برفی 

        از دیدگاه شخصیت پسر --> شهروز

   پیش گفتار     سلام شهروز براری ام ،   33 ساله    

سالهاست که دور شدم از تراژدی ، اما هنوز دچار پس لرزه هایی میشم ک از ناکجا سربر می اورند و همچون رودخانه ای در مسیری تعیین شده جاری میشوند ، مسیری ک در نهایت ب روح و روانم ختم خواهد شد ، رودخانه ای که از یک غروب برفی در اوایل اسفند 1383 سرچشمه گرفت ، روز به روز ، حادثه به حادثه عمق گرفت ، عرض گرفت ، و به مرور زمان تبدیل به رودخانه ای سرکش و پر پیچ و خم شد ، هرچه بیشتر به خاطرات آن وزهای تلخ و شیرین فکر میکنم ، رودخانه ی از جنس عاشقانه های حلق آویز ، وحشیانه تر شتاب میگیرد ، سرانجام در لحظه ای غمناک همچون غروب یک جمعه ی پاییزی ، این رودخانه طغیان میکند و تمام آسودگی و آرامش حاکم بر احوالاتم را بی ترحم در خود غرق کرده و سمت پریشانی میبرد . 


  



   صغحه #08    عنوان : رمان دو اپیزود از دو زاویه عشق    اپیزود :#1    _  پیرنگ >---> _ زمان_  شخصیت اول _  

   شرح حال  شهروز     _         سالها قبل     1383

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم،   گوشی که کنارم روی بالش خوابیده بود  رو برداشتم و گفتم : الو جانم بفرمایید

_سلااام   خوبی شهروز  جوووون

"؛ سلام،  تویی حدیث؟  مرسی من خوبم

_: حدیث کیه؟ الو شهروز  حدیث کی هستش؟  نکنه غیر از منو  ایلین،  نگار، سحر و مژده،  باز یه دوست دختر جدید گرفتی و من خبر ندارم. هااان؟

من با دستپاچگی و منمنع منعو گفتم؛  م م من  من خواب بودم،  داشتم خواب میدیدم،  ببخش محبوبه جون،  شوخی کردم باهات

_: خب راستش رو بگو حدیث دیگه کیه؟  هاان؟  داشتی خواب میدیدی یاکه شوخی میکردی؟ تکلیف مون رو روشن کن

":  وااای  وقت گیر اوردیااا  

_: خاک بر اون سرت،  خیلی پسره ناجوری هستی،  من محبوبه نیستم،   حدیثم. اول درست تشخیص داده بودی.  خیلی آدم بدی هستی  برو بمیر  ..... 

": چرا اخه؟  

_:  تو با من 18 آذر آشنا شدی و اینکه گفته بودی تولدت  بیستم آذر ماه هستش    با ندا دوست شدی تاریخ بیستم دیماه بودش و گفتی بهش تولدت 22 دیماه هستش،   و...

":  واستااا واستا ،  تو ندا رو از کجا میشناسی؟

_:  ندا دختر دایی منه ،   تازه ندا میگفت که  تو وقتی با مژده توی مهر ماه دوست شدی  گفته بودی تولدت بیست و دوم مهرماه هستش،   خاک بر اون سرت،،  تو کمبود محبت داری،  برو خودتو درمان کن... الو.... گوش میدی... الو... کجا رفتی.... 

':  الو.... ببخش یه لحظه رفتم توی چرت و خوابم برد،  داشتی میگفتی  خب بعد  اون چی گفت؟  

_: کی؟

': همون که گفتی رفته  تولد دایی اینات و.... اصلا از اول تعریف کن، راستش دیشب تا صبح درس دیفرانسیل و انتگرال خوندم و نتونستم خوب بخوابم،  خیلی خسته ام... الو.....

بیب بیب بیب  چرا قطع شدش پس؟

 

       هوا سرد،  اب سرد  و  من در جستجوی یک انگیزه که چرا در چنین سرمایی  صورتم رو اصلاح کنم؟!   رفتم تا صورتم رو اصلاح کنم که  یهو  توی ایینه نگاه کردم و دیدم  نیستم  و بجاش متن اجرچین دیوار  رو دیدم  اولش جا خوردم  ولی  بعد با صدای خنده ی موزیانه  شاداب    (خواهرم)  فهمیدم که  باز   داره  سر به سرم میزاره ، و آیینه رو از توی قابش برداشته...    شاداب با ذوق گفت؛   داداشی دیدی  عجب برفی میباره؟!   گولی گولی از اسمون پنبه میباره   اخ جون   مدرسه ها تعطیله

نگاه تلخی کردم و گفتم ؛  چه  عجب ،   چون  عجیبه که  تو از تعطیلی مدارس  ذوق  کنی .   از بس که  بچه خرخون و مثبتی.  

  شاداب؛  بی ادب  بی شعور   ،    مثلا  دو سال ازت بزرگترمااا   که اینجوری حرف میزنی   ،  بدبخت  تو  حالا حالا ها  باید  بخونی تا سال دیگه دیپلم بگیری  ولی من امسال کنکور قبول میشم و میرم دانشگاه .. خخح

_زکی      شتر  در خواب بیند  پنبه  دانه ،  گهی  لپ لپ خورد   گهی   دانه دانه ،    کجا  انشالله ؟   صنعتی شریف؟  

_ برو  نفله  ،   برو  دختربازیت  رو  بکن        عین عقده ای ها  با هرکی تا دوست میشی  دروغکی میگی  که  اخر هفته  تولدته   . بعدش  هم  دخترای  معصوم رو ول میکنی  

_ماماااان   یه چیزی به این شاداب  بگو دیگه ،  من که تلفنی حرف میزنم  اون گوشی توی سالن رو برمیداره و فالگوش وا  می ایسته      در ضمن خیلی هم  گنده تر از دهنش  حرف  میزنه.   نمیخوای یه چیزی بهش بگی؟

مادربا خونسردی  پرسید_   خب  مثلا  چی بهش باید بگم؟

 من که سرگرم اصلاح صورتم بودم  گفتم؛  خب چ میدونم.... یه چیزی ...

مادر  هم  با خونسردی از بالای عینک  نگاهی به شاداب دوخت و  از  دوخ و دوز  گوبلن  دست کشید و گفت؛      شاداب جان دخترم  گوشت با منه؟

شاداب با نگرانی گفت؛  بله

مادر.      یه  چیززززززی

کمی سکووت

و انفجار قهقهه ی  شاداب   سکوت خانه را   جر  داد  

 

ان قدر  ان روز برف بارید که  تمام   قد   سفید شد درخت انار و پیچک یاس  درون باغچه.

برف  یک نفس و  پر هجم بارید در طی  روزها و شبانه های منجمد  کل هفته ی اول اسفند.   و همه شهر  تعطیل و برق و مخابرات و گاز قطع شد  شهر بحران زده  بنظر میرسید   ولی در تقدیر و سرنوشت من     فصل جدیدی  در راه بود....


  همه چیز از یک آرزوی بچگانه آغاز شد ، من در عبور از پیچ تند هفده سالگی بودم ، اسفند ماه به تقویم آویزان مانده بود ، یکماه به سالی جدید و تقویمی جدید باقی بود ، که رشت نیمه شب از شدت سرما و برف،  یخ بست 

نیم شبی زمان  منجمد گشت و  تقدیری عجیبی  از  لحظات قندیل بست  و  بلاتکلیفی اغاز شد.   و  چرخش عقربه های. ساعت بالای برج سفید شهرداری از حرکت بازماند و عقربه هایش قندیل بست. نیمه شب بود که برف شروع به باریدن کرد و تا صبح ، کل شهر را تن پوشی از جنس ، سفید بختی به تن پوشاند ، گویی شهر رشت عروس شده بود ، اما کسی خبر نداشت که این جشن عروسی با تمام جشن های معمول تفاوت دارد و هفت شبانه روز آسمان قصد باریدن دارد هفتم اسفند برف متوقف شد. اما تراژدی آغاز شد. آنگاه رخت سفید عروس تغییر کاربری داد و در چرخشی ۱۸۰درجه ای تبدیل به کفن سفیدی شد که شهر را سراپا پوشانده بود و پیکر بی جان و خالی از جریان زندگی اش را به سوی جهنم بدرقه مینمود . سقف هایی که زیر شدت هجم برف ، نیمه شب بیخبر ، میشکست و نور ماه بروی فرش ها مینشست . 

خانه های همسایگان ما ، بی سقف بودند و ما از انکه سقف مان هنوز پابرجاست و ثابت قدم کمی عذاب وجدان گرفته بودیم ، زیرا همسایگان بی سقف گونه ای به ما نگاه میکردند که گویی ما با حوادث غیر مترقبه تبانی و دسیسه کرده ایم ، از اینرو سقف مان سرحال و شاداب سر جایش است و به باقی خانه های بی سقف فخر میفروشد....

چندی گذشت ، و ده اسفند ماه ، دست در دست تقدیر به روزگار من رسید .      شهروز براری صیقلانی

    پیش اگاهی   *  

ساعت خواب بود که من برای اولین بار در زندگی صدای ناقوس کلیسا را شنیدم ، آن هم شش مرتبه . دقایقی بعد مجددا تکرار شد . و باز هم شش مرتبه. سومین بار که صدای مهیبش در شهر پیچیده میشد من شروع به شمردن تعداد تکرارش کردم ، و با انگشت دستم ، یک به یک پیش رفتم تا باز به شش ختم شد

که مادرم با چهره ی متعجب پرسید؛ 

_شهروز خول شدی؟ چی چی داری میشمری و الان سومین باری هست که طی ده دقیقه با خودت حرف میزنی و میگی یک....دو....سه تا.....چهارمی......اینم پنجمین بار.....و...و...اینم شش ش ش ش...   

_خب دارم تعداد تکرار صدای ناقوس کلیسا رو میشمردم ، بنظرتون زیادی صداش بلند و رسا نبود؟ انگار توی گوشم و چسبیده به پرده ی سماغم داشت صدا میخورد

/مادر؛ چی؟ ؟ کدوم ناقوس کلیسا؟ چرا پس ما نشنیدیم؟ ها؟ زده به سرت؟ مسخره بازی رو بزار کنار ، پا شو و برو ببین میتونی توی شهر یه نانوایی باز پیدا کنی؟ 

ساعت هنوز تیک تیک درجا میزدش و پیش نمیرفت و سوزنش یک جای خاص  گیر کرده بود و مداوم  به روی چهار و سی دقیقه و هیچ ثانیه  گیر کرده بود و طی روزهای اخیر  همچنان  مردانه وار بر سر حرفش مانده بود که بفهماند حرف مرد یکی است   و  عقربه ی ثانیه شمارش  ممتد  و بی وقفه  درجا میزد ،  گویی قصد داشت  چیزی را به من بفهماند  ،    ذهنم  مشغول ساعت بود  چون تازه باطریش را عوض گرده بودیم  اما باز سر لحظه  چهار و سی دقیقه  سوزنش گیر کرده بود  ....   ان  موقع  تقریبا  بعد  ظهر  بود   اما ساعت  همچنان  مانند تمامی لحظات شبانه روزهای اخیر  چهار و سی دقیقه  را نشانه رفته بود 

     


       _ الهامات  یا  بلکه    _وحی _ شایدم  حس ششم     

 عنصر روایی 

    من مشغول پاروب کردن برف های سقف بودم که ناگهان پایم لیز خورد و چندین متری به پایین رفتم ، و به یکباره خودم را درون کوچه مشغول صحبت با دوستم حسن یافتم و چشمم به افق اسمان دوخته شد که توی آسمون یه رنگین کمون دیدم که زیادی روشن تر از حد معمول بود ، رفیقم حسن گفت؛  

  خب من که نمیبینم ، ولی اگه داری منو سرکار میزاری باید بگم که خر خودتی.

__نه دیوونه ، اوناش.. به اون واضحی چطور نمیبینیش؟ عکس از نویسنده سبک مدرنیته شهروز براری صیقلانی آ

رفیقم حسن با شک یک نگاه بهم انداخت و گفت ؛ والا من که چیزی نمیبینم ، شاید تو پل مرغ آمین رو داری میبینی 

_چی؟

حسن؛ میگند اگه تقدیر عجیبی بخواد توی زندگی کسی شروع بشه اون فرد ناخواسته چیزهایی میبینه و میشنوه که دیگران نمیبینند و نمی شنوند . ینی این چرت پرت ها رو مامان بزرگ سعید تعریف میکرد برامون ، پیرزن بیچاره از بس کم سواد و جاهل بود که به چنین خرافاتی رو باور داشت . شهروز حالت خوبه؟ چشمات ایراد پیدا کرده شاید؟ نکنه به سرت ضربه خورده !؟...   

 

من موی به تنم سیخ گشت و پرسیدم؛ مادر بزرگ سعید الان کجاست؟ 

رفیقم خندید و یه نیم نگاه موزیانه با پوزخند به من کرد و یه نگاه هم سمت اسمون انداخت و چشماش رو ریز کرد و ابرو های کمانی و پر پشت خودشو کمی اورد پایین و اخم کرد انگاری دنبال رنگین کمان میگشت بعدش گفت که ؛  

چیزی نیست ، از بس برف پاروب کردی که زده به سرت و خول شدی . چی داری با خودت حرف میزنی ، سعید دیگه کیه؟ مامان بزرگ دیگه کیه؟ حالت خوبه؟ 

 

من با حرص و لج گفتم ؛ تو خودت الان گفتی که مامان بزرگ سعید گفته بودش که تقدیر میاد از اسمون پایین ، و این جور حرفاااا بعد الان میگی که سعید کیه و منکر میشی    

 

گوشهایم حین گفتن این حرفا سوت کشید و صدای ازار دهنده ی نویز مانندی را شنیدم و چکیدن قطرات اب به صورتم و برخورد ضربات سیلی ارام و ممتد به صورتم را حس کردم ، سپس تصویر تار و مبهمی دیدم که گویی دو نفر خمیده و خیمه زده بودند بروی من و یکی از لیوان اب درون دستش به صورتم اب میپاشید و دیگری که شبیه خواهرم شاداب بود ، به ارامی سیلی میزد به صورتم سرم درد شدیدی گرفت ، به خودم که امدم فهمیدم حین پارو کردن سقف لیز خورده ام و افتاده ام درون حیاط پشتی خانه ی همسایه مان و دختر همسایه و خواهرم مشغول به هوش اوردنم هستند .   

یک ساعت بعد ؛ شاداب گفت ؛ این هزیان ها چی بود میگفتی ؟ 

_کدوم هزیان ها؟    

شاداب؛ به دختر همسایه میگفتی حسن . 

_ کی؟ من؟ من مگه خول شدم که به معصومه بگم حسن . من کی چنین حرفی زدم 

شاداب؛ وقتی داشتی به هوش می اومدی گفتی که حسن خانه ی مادر بزرگ سعید کجاست؟ و حرفای چرت و پرت میزدی و میگفتی که رنگین کمان زده اسمون و این حرفای بی سر و ته  

 ،

شین براری صیقلانی و مصاحبه اختصاصی با وی در دو فصلنامه چوک )    book_online.com اثری جدید از شین براری صیقلانی   در پستوی شهر خیس از شهروزبراری صیقلانی نشر ققنوس تقدیم میکند  شهروز براری صیقلانی شهروز براری صیقلانی  کتاب مجازی   را از ما بخواهید  بوک پاور دات کام


      عنصر  روایی    

   کشمکش های  شخصیت اصلی 

    آرزوی محالی که در ایینه گفته میشود و....  القصه  

ساعت مچی من  چهار و یک دقیقه بود  

  یه آب میوه ی شش میوه دستم بود توی ایینه قدی ، با صدای بلند بلند تنهایی به خدا گفتم که 

     : میدونم که وجود داری   و   من  بهت ایمان  قلبی  دارم   اما  تمام کارای خوبی که در زندگی میگنم  واسه  پیروی از  احساس درونی من  و   ندای وجدانمه   .     و   از خودم شرمنده ام  که  تا حالا  با اینکه میدونستم  دخترایی مث  ایلین   مژده   حدیث  سارا  ویدا هنگامه سحر   خیلی  عاشقمن  اما  دلشون رو شکستم و   محترمانه   ازشون جدا شدم     خیلی  از خودم شرمنده ام  که سبب  رنج  انسانهای دیگر و  غم شدم      ببخش که وجودم  موجبات  شکست عشقی  این دخترا شده  

 . خدا اگر  صدامو  میشنوی   پس لطفا بهم ثابت کن . مثلا یه جعبه اسکناس از اسمون بیفته توی بغلم . اون وقت بهت اعتقاد بیشتری پیدا میکنم .

سکوت سنگینی  بر فضای خانه ی بزرگ پدری  حکمفرما بود که  با خودم  اندیشیدم  و کمی خیره به نقطه ی نامعلومی از تن سفید دیوار و در حوالی لکه ی  جوهر خودکار  ماندم   و  چند لحظه بعد با خودم گفتم      

     :     خب اینکه راحته مثلا یه هواپیما تو اسمان منفجر میشه و جعبه پول می افته توی بغلم . پس بزار یه چیز سخت تر بگم . کلی فکر کردم ساعت چهار دو دقیقه بعد از ظهر بیست اسفند بود . شاداب و مادرم بیرون بودند.  

کمی فکر کردم تا عاقبت محال ترین اتفاق کاینات رو پیدا کردم و یاد اون دختره چشم درشتی افتادم که خیلی ساده و زشت بود و همیشه منو نیگاه میکرد و من دو سال هر روز دو بار توی ۱۳ ؤ ۱۴ سالگی میدیدمش . اما از وقتی مدرسه هامون عوض شد تا یکسال هر روز رفتم دم کوچه شون حاجی اباد دم دبیرستان دخترانه عفاف ولی هیچی به هیچی....

گفتم خدا میدونم خیلی کله خشک و تخصم و دل کلی دختر رو شکوندم مثلا هنگامه ، حدیث ،سحر و سارا، ویدا و.... اما اگه حواست به  من  هست  و ناظر و حاضری  پس تا بیست دقیقه دیگه منو به اون دختره چشم درشته که چندین ساله غیب شده برسون . 

 

          بعد ته دلم گفتم  ؛   _         دمش گرم عجب شرط محال ممکنی گذاشتم عمرا محال ممکنه چون اون دختره اب شده رفته توی زمین عمرا پیداش کنه خدا .. خخخخ


     آرامش  پیش از  طوفان   

    سیر صعودی     سمت  نقطه    کنش    یا  نقطه اوج 

رفتم مو ههام رو اتوی مو کشیدم و از بیکاری رفتم بالا پشت بام ، از دریچه لوجنک به محله ی امین ضرب و مغازه ی بسته ی حسن نانوا نگاه کردم دیدم شاهین و ارش دارن میرن سمت لب اب ‌ توی دلم گفتم عجب نامردایی هستن به من نگفتن و تنها دارن میرن . از پله های نردبان لوجنک اومدم پایین و صدای زنگ کلیسا ناقوس رو مجدد شنیدم ه‍فت بار با تمام قدرت تکرار شد و موی به بدنم سیخ شد انگار صداش از یک شهر دور تر مبدا میگرفت و عظیم بود بعد صدای زنگ خانه مون . رفتم دیدم شاهین و ارش

شاهین گفت؛ لباس بپوش بیا سه تایی بریم تا خیابان شیک . 

گفتم باشه ‌.

منم قرار شد برم باهاشون تا عینک شب بخره اقا شاهین .  

پنج دقیقه از ارزوی محالم گذشته بود که فهمیدم غیر من هیچ کس صدای ناقوس کلیسا رو نشنیده و یه جوری شدم . فهمیدم خبری هست

  فلش بک در پیرنگ  >--->       ( از قدیم و کودکی  فهمیدم که با بقیه فرق دارم   و من طور دیگه ای زندگی رو یاد گرفتم و "دلی" زندگی کردم ، ینی گوشم رو به نجوای درونم سپردم تا در سکوت با صدای بیصدا و نجوای خاموشش بهم از حوادث پیشرو وحی بده و الهام کنه‍ ، واسه همین بارها طی زندگی با علم بر اینکه قراره اتفاقی رخ بده سمت وقوعش پیش رفتم چون راه گریزی نیست و بالاخره رخ میده. اون لحظه نمیدونستم چی در انتظارمه ) 

۲۰ دقیقه ای که به خداداده بودم رو نمیدونم سپری کرده بودم که رخ داد   


     تعبیر  رویای محال        

نقطه اوج     کنش 

معجزه شد                رخ داد       محال ممکنه!....    مات مبهوت    اشکین شد چشمام.    برف مجدد شروع به باریدن  کرد...  اما مهم این بود که رخ داد . و در عبور از خیابان سفید پوش و شیک به یکباره یه دختره گوشی تلفن کارتی رو گذاشت و نان فانتزی بغلش بود . من طبق روال معمول میخواستم متلک بگم ، چون نان فانتزی رو طوری بغل کرده بود روی سینه اش دو دستی نگه داشته بود که انگار داره به بچه شیر میده و من گفتم؛ ای بابا ، هنوز این بچه بزرگ نشده که بهش شیر میدی؟ د برای بار دوم برگشت و با خنده منو نگاه کرد و چشم توی چشم شدیم .....

 

        چشم توی چشم همدیگه!!!!! 

      مکث کرد زمان 

کره ی زمین نچرخید ، دونه ی برف بین زمین و هوا ایستاد در بلاتکلیفی ، نفس کشیدن به‍ تاخیر افتاد ،  

صداهای محیط تبدیل به یه نویز ایستا و راکت شده بودن . هیچ صدایی بگوش نمیرسید بلند ترین صدا که بیش از حد بلند بود صدای تپش های قلب من بود انگار با گوشی دکترا صدای قلب خودمو میشنیدم ،     

چشم توی چشم شدیم و زمان ایستاد تا نگاهمون گره ی کوری بخوره به هم . 

من گُر گرفتم و گوشهام سوت ازآر دهنده ای کشید انگار گوش هام رو نگه داشته باشم و زیر دوش اب گرمه گرم باشم و صدای قطرات اب به سرم مث صدای بارش سنگ و کلوخ بلند و گنگ باشه  

با خودم گفتم چرا قدم از قدمم برداشته نمیشه توی هوا و زمین گیر کرده ... فشارم افتاد یا که بالا رفت رو درست نمیدونم اما هرچی بود چشمام سیاهی رفت خیره به خیرگی چشمای درشتی که انگار میشناسمش ، ؤلی من این دختر رهگذر رو نمیشناسم اما چشماش انگار دریچه ی نگاهی هست که نگاه رو از دلی برمیتابه که اون دل مأوای یک روحه . روحی که ایمان دارم از یک زندگی دیگه فراتر از محدوده ی زمان و مکان با روح من آشناست . انگار روحمون از دریچه ی چشمامون منشا گرفته و یهو توی این وانفسای زندگانی خاکی و اسارت روح توی کالبد خاکی و کرایه ای به هم دیگه رسیدن و اون ها عمری ست عاشق و معشوق هم بوده اند و چنان اشنا هستن که قلب به تپش و لحظات به تکاپو افتاده و نفس کشیدن رو از یاد برده و شوکه ست که توی کاینات به این بزرگی باز از عمق تاریک درون و گوشه ی دل ، از روزنه ی چشمان یک کالبد کرایه ای و فانی موفق به پیدا کردن نیمه ی گم شده اش شده و از سر شوق و شور و شعف تمام وجود جسمانی رو سرشار از حسی غریب و مهلکه ای پر آشوب که معجونی از هزاران احساس شوریده سرخوش فرا زمئنی و ناشناسه کرده   

چه حس عجیبیه پس چرا طی هفده سال زندگیم چنین حسی رو تا حالا تجربه نکرده بودم ؟ مگه میشه یهویی یه حس بر تعداد احساسات بشری اضافه و افزوده بشه؟ این چه حس عجیبیه تمام وجودم رو تصرف کرده حالمو عجیب کرده روی هوا هستم پاهام روی زمین بند نیست ممکنه توی اسمون هفتم باشم توی عرش کبریا پیش خدا   

اره درسته خودشه این نگاه رو میشناسم انگار پشت اون چشمای درشت خدا نشسته داره بهم لبخند میزنه ... پس چرا این لحظه ی خاص از روزمرگی ها مکث کرده و نمیگذره چرا دانه ی بلؤر برف هنوز توی اسمون بی حرکته و زیر نور غروب خورشید پشت کوههای البرز و انعکاس شفق سرخ پرتو نور میدرخشه ولی در حال سقوطه و نه اینکه اوج میگیره در بلا تکلیفی و سکون کامله .       

من این چشما رو میشناسم     

 صدایی شبیه مکیده شدن یه جسم مهیب از دریچه ی زمان و عالم فرا جسمانی توی گوشم پیچید برای لحظه ای انگار از جسم خودم حلول کرده باشم به عالم ماورا‍ٔ   

چون یادمه خودمو میتونستم برای لحظاتی کوتاه نظاره گر باشم اما از روبرو و از دریچه چشمای اون دخترک رهگذر ،        

 

من شنیدم که یه صدای دخترانه از پستوی درؤن و نجوای بی کلام داره میگه وااای چه پسره خوشگلی .   

بعدشم یه جمله بی مفهوم از نظرم با خودش گفت . و من شنیدم که گفت ; (الان میره سمت نانوایی و میبینه نوشته شده نان صلواتی . و میفهمه واسه همین این دختره اون همه نان خریده بودش و میبرد خونه ‌ کلی ضایع میشم )

 

و...

به صدم ثانیه تمام فشاری که روی افکارم و احساسم متمرکز شده بود برداشته شد و عقربه ی ثانیه شمار ساعت گرد شهرداری بعد از مکثی فراطبیعی و بی سابقه از سکون و حالت ایستا خارج شذ و گفت تیک /////تاک↑↑↑↑↑تیک√√√√√تاک....‌.

و دانه ی بلور برف به حرکتش سمت ادم برفی ادامه داد و بارید اما خیابان خلوت برفی هنوز ساکت بود و هیچ کس غیر من توقف زمان در اون لحظه ی خاص رو احساس نکرد اما هرگز نفهمیدم اگر زمان ایستاده بود پس چطور صورت من خیس اشک گشت براستی چطور وقتی زمان ایستاده باشد چشم ادمی قادر خواهد بود که به وسعت تعبیر یک ارزوی محال اشک شوق بریزد و چهره ای را در صدم ثانیه‍ از شدت شوق و شعف از اشک های روح زلالش غسل دهد !.ً  

 

ان لحظات فقط گیج بودم   

همه چیز را تار دیدم . گفتم به دوستم که تمام اینها را در خواب دیدم .   

دوستم با تعجب پرسید ؛ گریه کردی؟ دختره رو مگه میشناسی؟ نکنه این همونه که بخاطرش دو سه ساله می اومدی اینجا تا ببینیش !؟...    

گفتم اره 

گفت؛ پس واستادی ؟ برو ، اینم کاغذ این خودکار .

 

من به سرعت برق دویدم تا به او رسیدم و صدایش کردم او میخندید و اعتنا نمیکرد اما نیم نگاهی به مهر و با ادا اطوار دخترانه و کرشمه های صورتی رنگ و کودکانه داشت . ..

من ان لحظات هیچ به یاد نداشتم که دقایقی قبل جلوی ایینه ی جادویی و قدنمای خانه چه ارزوی محالی کرده بودم و شرط احمقانه ای که برای خدا گذاشته بودم .  

   تلاش کردم برایش از تفاوت هایم با دیگران و  تفاوت در نگرش به دنیا و زاویه ی  متمایز دیدگاهم از ابعاد جهان بینی شرح دهم  اما واقعا شرایط و امکانش فراهم نبود.    و او بی مقدمه گفت؛  

  برو به اون ملاحت و طراوت ،  دو خواهرای  حسود بگو که خر خودشونن .  خیال کردن از هول حلیم می افتم توی دیگ که یه پسر تر گل  مرگل  بفرستادن  سر راهه من؟   

و من که هیچ نمیفهمیدم چه میگوید   و اصلا طراوت و ملاحت دیگر کدام شخصی هستند و چه ربطی به من دارند ،  در مقابل حرفهای  بی ربطش  بی اختیار پاسخ دادم و گفتم ؛   هااان؟    هاااان؟  پلیز ریپیت اگین!!!  please repeat again!?...  HAA  

 ولی گویی که او  در عالمی دیگر سیر میکرد و نان را چنان دو دستی به اغوش کشانده بود که انگار  کودکش در اغوشش پناه گرفته و من قصد ربودنش را دارم،    او  برای خودش لبخند میزد و چیزهایی زیر لب زمزمه میکرد  انگار با خودش حرف میزد ،    و خودش نیز پاسخی برابر گفته های لحظات پیش خودش میداد   و گاه  دقیق میشد و روی نوک انگشتانش می ایستاد و گردنش را دراز کرده و کش و قوسی میداد و ریزبینانه به داخل یقه ی پالتوی  من  خیره میماند  ،  انگار مارک لباسم را چک کرده باشد،  سپس من که به  سرخی نوک بینی اش خیره بودم و تلاش میکرذم بلکه یادش بیاورم که من کیستم   و  او مرا  در سالهای نه چندان دور میشناختش و  مرا  دوست داشت ،  اما هرچه میگفتم  ثمری نداشت  گویی  بر سر اهن سر   چکش  بزنم  .   زیرا هیچ کارگر نبود و وی در عالم هپروت سیر میکرد و نگاهش از سگک کمربند به  سگک پوتین  و سپس  ساعت مچی ام  میچرخید و گاه نیز حواسش را به من میداد  و  سریع چیزی میگفت  که  برایم دلسرد کننده بود... 

احساس کردم  برف های انباشته روی سقف  بر سرش خواهد ریخت و از او خواستم، تا جایش را تغییر دهد  و او در کمال شگفتی  بی انگه منظورم را درک کرده باشد  پذیرفت  و چند گام عقب تر رفت و من بی اختیار انجایی ایستادم گه  او لحظاتی پیش ایستاده بود وصدای  سور خوردن  هجم توده ی عظیمی از برفهای روی سقف یک مغازه  و....

 


من  را  تعبیر ر‌ویای محالم از خویشتن خوییش ربود    

و من گم شدم سالهاست از ان خیابان سبز و سنگ فرش شیک میگذرم و بدنبال خودم میگردم    

اری من گم شدم 

     نیمی از من نیست 

۱۳۹۳  پایان

      امضإ شهروز براری صیقلانی


_________________________________






_________________L♥o♥v♥e♥♥♥s♥h♥i♥n♥♥b♥r♥a♥r♥y♥

 

اپیزود دوم ماجرا از دریچه چشمان دخترکی به نام بهار 

 

..

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 

اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 

_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 

فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 

_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 

شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 

و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 

اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛

__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم

•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟

_بگو

•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 

_آفرین.. از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 

• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !...آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده

_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟... خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 

•خب حالا بزار برم ....

_برو ولی زود بیا 

 

همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛

بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. ...

که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 

برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 

_بهارخانم منم شهروز... واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 

 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 

_نه ... نه... بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی .... یادت نیس...؟

درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟... خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره ... توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته سیاستمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 

منم محکم و مطمین با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور

یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛

_،پلیز ریپیت اگین ...

وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 

برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 

منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:

 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی

  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 

خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بتکونه ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 

 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 

خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 

شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .

_،بهاره.. کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 

• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 

_آره ارواحه عمه ات ... غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و دزدکی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟

• هیچی !...  

_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض ...'

• واااا؟ شما چطوری شنیدیش

_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  

• باشد اومدم مامان نرگسی...

 

سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیروییدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید

بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 

شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه

*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 

و من خندیدم گفتم

مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی

_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه...

یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    

 

آره مطمینم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  

روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ی خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 

 

 


چندسال بعد.....

 

 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 

دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  

منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم

میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .

بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ، ....

اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم

یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد

_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .

من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند

مگه شهروز مرد نبود؟

منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 

فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 

علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 

گفتم: تو چی؟ 

گفت: من؟ 

گفتم: آره... اگه مشکل از من باشه... تو چی کار می کنی؟ 

برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.

با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 

گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 

گفت: موافقم، فردا بریم. 

و رفتیم ... نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟

هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.

یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید... اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 

با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.

بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 

دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 

علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 

که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.

روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟

اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 

دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 

گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 

گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.

نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 

من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.

دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 

دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 

دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.

احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.

توی نامه نوشته بودم: 

علی جان، سلام 

امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .

میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 

اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 

توی دادگاه منتظرتم

 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛

شهروز ، آقا شهروز ... منم بهار

برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید

ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 

_منم بهار.. شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟

    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میدزدید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  

_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :

خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 

شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛

بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 

شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 

نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست ....

 

الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزییات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به لخته ی خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد

حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 

•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 

__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 

• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !... من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  

__آره ارواحه عمه ات !... 

•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  

_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره ...

(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 

•منم پرسیدم؛ کی؟ 

__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات

•ولی من که اصلا عمه ندارم ...... دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.

__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟......

 تکنیک دو فرجام 

               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 

         سرکارخانم بهار تهرانی الوعده وفا 

اینم داستان شما.         

آرام در کنار معبودت بیارام 

که تمام ناگفته ها را درآنجا باهم خواهیم گفت.

روحت شاد و یادت گرامی