کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

شهد شهادت

دوشنبه, ۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۲۹ ق.ظ

 از  پدربزرگم  میپرسیدم  ؛   

شهادت  چی مزه ای داره ؟ 

پدر بزرگم یک زارع و پیر بی سواد بود، از قضا  زنبورداری هم بلد بود.   و  میگفت ؛  شهادت از  ش ه د  یعنی  شهد _   میادش پس لابد شیرینه


روزگاری‌ دلم‌ می ‌خواست‌ ژنرال‌ شوم. سال های‌ اول‌ جنگ‌ جهانی‌ دوم‌ که‌ در تاکوما به‌ مدرسه‌ ابتدایی‌ می ‌رفتم، بسیج‌ عمومی ‌بازیافت کاغذ راه‌ انداخته‌ بودند که‌ همه‌ چیزش‌ به‌ ارتش‌ شباهت‌ داشت.

خیلی‌ جالب‌ بود و کارها را اینطور تقسیم‌ کرده‌ بودند: اگر بیست‌ و پنج‌ کیلو کاغذ تحویل‌ می‌ دادی‌ سرباز می ‌شدی، با حدود سی‌ و پنج‌ کیلو کاغذ سرجوخه. پنجاه‌ کیلو کاغذ به‌ نوار سر گروهبانی‌ ختم‌ می شد. هر چه‌ وزن‌ کاغذ بالا می‌ رفت‌ درجه‌ اعطایی‌ ارتقا می ‌یافت، تا آن که‌ به‌ ژنرالی‌ می‌رسید.

گمانم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ یک‌ تن‌ کاغذ لازم‌ بود، نمی ‌دانم‌ شاید هم‌ نیم‌ تن. مقدارش‌ را دقیقاً‌ نمی ‌دانم‌ اما اول‌ کار جمع‌ کردن‌ کاغذ لازم‌ برای‌ ژنرال‌ شدن‌ سخت‌ به‌ نظر نمی ‌رسید.

از کاغذهای‌ ولوی‌ زیر دست‌ و پا شروع‌ کردم. همه ‌اش‌ شد یکی‌ دو کیلو. راستش‌ نا امید شدم. نمی ‌دانم‌ از کجا به‌ سرم‌ زده‌ بود که‌ خانه‌ پر از کاغذ است. تصور می‌کردم‌ که‌ کاغذ همه‌ جا ریخته. خیلی‌ تعجب‌ کردم‌ که‌ کاغذ هم‌ می ‌تواند آدم‌ را گول‌ بزند.

کم‌ نیاوردم‌ و اجازه‌ ندادم‌ این‌ موضوع‌ مرا از پا درآورد. همه‌ ی توانم‌ را جمع‌ کردم‌ و خانه‌ به‌ خانه‌ راه‌ افتادم‌ و دنبال‌ کاغذ گشتم‌ و از این‌ و آن‌ می ‌پرسیدم‌ اگر کاغذ باطله‌ و اضافه‌ دارند بدهند که‌ توی‌ بسیج‌ کاغذ شرکت‌ کنند تا ما جنگ‌ را ببریم‌ و نیروی‌ دشمن‌ را مضمحل‌ کنیم.

پیرزنی‌ به‌ حرف‌های‌ من‌ با دقت‌ گوش‌ داد بعد یک‌ نسخه‌ از مجله‌ لایف‌ را که‌ تازه‌ تمام‌ کرده‌ بود به‌ من‌ داد. در را بست‌ و من‌ پشت‌ در مات‌ و مبهوت‌ مجله‌ را در دست‌ گرفته‌ بودم‌ و آن‌ را نگاه‌ می‌ کردم. مجله‌ هنوز گرم‌ بود.

خانه‌ بغلی‌ کاغذی‌ نداشت‌ که‌ بدهد دریغ‌ از یک‌ پاکت‌ پستی‌ باطله. آخر بچه‌ دیگری‌ قبل‌ از من‌ جنبیده‌ بود. توی‌ خانه‌ بعدی‌ کسی‌ نبود.

خوب‌ یک‌ هفته‌ همین ‌طور گذشت. در به‌ در، خانه‌ به‌ خانه، کوچه‌ به‌ کوچه‌ و کو به‌ کو رفتم‌ و سرانجام‌ آنقدر کاغذ جمع‌ کردم‌ که‌ درجه‌ سربازی‌ به‌ من‌ دادند.

نوار کشکی‌ سربازی‌ را انداختم‌ ته‌ جیبم‌ و به‌ خانه‌ رفتم. گندش‌ بزند. توی‌ محل‌ کلی‌ افسر و ستوان‌ و سروان‌ داشتیم. خجالت می کشیدم آن‌ نوار لعنتی‌ را به‌ لباسم‌ بدوزم. باید هر روز جلو‌ آن‌ بچه‌ ها پا جفت‌ می‌ کردم. نوار را انداختم‌ ته‌ کشو گنجه‌ لباس‌ و جوراب هایم‌ را ریختم‌ روی‌ آن.

چند روز بعد را با دلخوری‌ و آزردگی‌ دنبال‌ کاغذ گشتم‌ و بختم‌ گفت‌ که‌ یک‌ بسته‌ کولیرز از زیرزمین‌ یکی‌ پیدا شد. همین‌ بسته‌ کافی‌ بود که‌ به‌ درجه‌ سرجوخگی‌ ارتقا پیدا کنم. البته‌ درجه‌ های‌ سرجوخگی‌ هم‌ رفت‌ زیر جوراب ها بغل‌ دست‌ درجه‌ های‌ سربازی.

بچه ‌هایی‌ که‌ بهترین‌ لباس‌ ها را می ‌پوشیدند و کلی‌ پول‌ تو جیبی‌ داشتند و هر روز ناهار گرم‌ می‌ خوردند به‌ درجه‌ ژنرالی‌ رسیده‌ بودند.

آن ها می ‌دانستند کجا کلی‌ مجله‌ هست‌ و پدر و مادرشان‌ ماشین‌ داشتند. شق‌ و رق‌ قیافه‌ می ‌گرفتند و سینه‌ سپر می ‌کردند و توی‌ زمین‌ بازی‌ مانور می‌ دادند و درجه‌ هاشان‌ را به‌ رخ‌ این‌ و آن‌ می ‌کشیدند. موقع‌ راه‌ رفتن‌ هم‌ مثل‌ صاحب‌ منصب‌ ها راه‌ می ‌رفتند.

دیری‌ نگذشت‌ که‌ به‌ شغل‌ باشکوه‌ نظامی‌ گری‌ وارد شدم  و  ترفیع درجه گرفتم . برای انجام خدمت سربازی به خط مقدم جنگ با دشمن راهی جبهه شدم    

مشغول حفر سنگر بودم  که  صدای  سوت  خمپاره  و  بعد.... انفجار....

من. لحظه ای  بعدش. از شیفتگی‌ کاغذ و بیل زدن و جنگیدن رها شدم‌ و به‌ جایی‌ رسیدم‌ که‌ در آن‌ شکست‌ چک‌ برگشتی‌ یا سابقه‌ بد مالی‌ و بدحسابی‌ مهم نبود

بسمت خانه بازگشتم...

اما.  

  هیچگاه هیچکس جواب سوالم را نمیداد ،  حتی دریغ از یک سلام خشک و خالی....   

نمیفهمم چرا به یکباره  سیر  پیوسته  و  جریان  سیال  زندگانی ام  قطع شد و من به خانه بازگشتم و هیچ کس به استقبالم نیامد،    مادرم گریه میکند،    حتی از دیدارم و بازگشتم به خانه خوشحال نشد....  اما پس آن نامه هایی که در خط مقدم جنگ  برایم می آمد و سراسر شور و شوق و عشق  بود  چه  شد؟  یعنی دروغ بود؟  

من نیز به دنبالشان راهی میشوم،  اما امروز که یکشنبه نیست؟  شاید هم باشد!  درست نمیدانم.  اما من نیز به کلیسا میروم،    ظاهرا  کسی  فوت  شده ،    

پرچم کشور را بروی تابوت میکشانند ،   در قبرستان  تابوت را  درون قبر  میگذارند،   من چند بار  از  اطرافیانم پرسش میکنم  اما اعتنایی نمیبینم.  چرا از دیدار من  کسی خوشحال نیست؟  

  

 

  • ۲۰/۱۱/۰۹
  • نورا نوری