کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

بوی عطر اشنا

دوشنبه, ۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۳۷ ق.ظ

بوی آشنای عطر

دوباره دیدمش. این بار با ستاره، از پشت پنجره اتاق که به کوچه راه داشت، همان ساعت 10. به ستاره گفته بودم که وقتی از کوچه رد می شه، چپ و راستش رو نگاه می کنه و پشت سرش رو. انگار کسی دنبالشه. ستاره باور نمی کرد، اما این بار که خودش هم دید گفت: "درست مثل قاتل ها راه می ره."
به وسط کوچه که می رسید بارانیش را  در می آورد، روی دستش می انداخت و تا در خانه با تلفن حرف می زد. بلند قد و لاغر بود و موهای کم پشت و فرفریش اولین چیزی بود که نظر بقیه را هم جلب می کرد. من و ستاره اسمشو گذاشته بودیم مو فرفری. رمزمون شده بود؛ از همان روزی که اسباب و وسایلشو اورد و خانه ی طبقه بالای ما – که مدت ها بود روی مستأجر ندیده بود- نشست.
پدرم می گفت: "بیچاره زنش مرده  و بچه هم نداره. مرد با شخصیتی است و از دوستان قدیمی مان است." اما من و ستاره اصلاً ندیده بودیمش قبلاً ، حتی یک بار.
مادرم می گفت: "چطور زندگی می کنه تنهایی؟ آدم از تنهایی دق می کنه. بخصوص اگر مرد باشه." و پدرم بلند بلند می خندید که: "مگه دیوونه اس، تازه خوشیشه ." و بعد من و ستاره به هم نگاه می کردیم و می خندیدیم. 
همه اهل محله دوستش داشتند، می گفتند مرد خوبیه، سر به زیر و با حیا. آخرین باری که با ستاره دیدیمش گفتیم شاید از سر به زیری اش باشه که با ترس دور و برش رو نگاه میکنه و عجیب راه می ره. اما دقیقا نمی دونستیم سر به زیری یعنی چی؟ یک بار هم که از مادر پرسیدیم، دعوامون کرد و گفت: "ساعت دهه. وقت خواب. این حرف ها به شما نیومده". و ما هم مثل همیشه به اتاقمان رفتیم. همان اتاق سه در چهاری که تنها با یک تخت و یک ساعت شلوغ شده بود و تنها دلخوشی ما همان پنجره ای بود  که ما رو به آدم های دیگری که گاهی در آن کوچه خلوت پا می گذاشتند، نزدیک می کرد. اگر این پنجره هم نبود اتاق دیگر فرقی با قفس نداشت.
آن شب، ستاره که خوابش نمی برد چراغ را خاموش کرد و پشت پنجره نشست با همان حالت کودکانه اش. باران کمی می بارید. زیرچشمی او را نگاه می کردم. چند قطره اشک از چشمانش بر روی دامن گلداری که پدر برای تولدش خریده بود ریخت. پتو را کنار زدم و پهلویش نشستم. ستاره می گفت که دلش برای پدر تنگ شده اما من نه. می دانستم کارشه و به قول مادرم، مرد باید کار کنه، حالا هر کاری. به ستاره گفتم : مرد باید کار کنه.
به ساعت نگاه کردم. یک ساعت از شب گذشته و پدر هنوز خانه نیامده بود. بغض گلویم را گرفت. توی دلم گفتم: آخه رانندگی هم شد شغل؟
ستاره مثل اینکه صدایم را شنیده باشد گفت "حرف دلت بود؟" حرف را عوض کردم. " غذا که بردی بالا، چی گفت مو فرفری ؟"
ستاره از سر بی حوصلگی زیرلب جواب داد: سوال جوابای همیشگی. مثل کارآگاها.
دوست داشتیم بدانیم که تنهایی در آن خانه چه می کند. شغلش را هم کسی نمی دانست. فقط به پدرم گفته بود شغل آزاد است و بقالی دارد. اما ما که ندیده بودیم. هر شب وقتی از پله ها بالا می آمد، بوی عطر مخصوصش، فضای راه پله را پر می کرد. ستاره از او می ترسید. دقیق نمی دانست چرا، فقط برای مادرم تعریف کرده بود که دیشب که از خواب بلند شده، دم دم های صبح، او را دیده که در خانه مان را آهسته می بندد و با عجله بالا می رود و تا خواسته به او سلام کند مثل دزدها پا به فرار گذاشته و مادرم مثل آدمک های چوبی همش می گفت: خواب دیده ای، لعنت بر شیطان، دیگر خوابت را برای کسی تعریف نکن. اما ستاره قسم می خورد که بیدار بیدار بوده است و حتی می تواند بگوید که لباس راحتی اش چه رنگی بوده است. و مادرم سرزنشش می کرد که "به مردم تهمت نزن دختر. خوبیت نداره." اما من دلم می خواست همه این ها را برای پدرم تعریف کنم. تمامشان را، حتی بوی عطرش را که می پیچد در خانه مان.
مادرم زن ساکت و آرامی بود از آن زنهایی که یک کلمه هم در مورد شوهرش به کسی چیزی نمی گفت. با این حال، زیاد پدرم را دوست نداشت. نه اینکه به ما چیزی گفته باشد، این را از رفتارش با پدرم فهمیدیم. خودش هم عیب و ایراداتی داشت. همین ساکت بودنش گاهی پدرم را کفری می کرد طوری که یک بار او را تهدید کرد که اگر اینطور ادامه دهد، زن دیگری می گیرد. و من و ستاره که از داخل اتاقمان حرفش را شنیده بودیم آنقدر ترسیدیم که تا نیمه های شب خوابمان نمی برد. نمی دانیم چرا، شاید از گریه های مادر و شاید هم به قول ستاره از زن دوم. هر طور بود، صبح که بیدار شدیم، هر دو خواب زن دوم را دیده بودیم، کنارمان در همین خانه.
با ستاره تصمیم گرفتیم که شب، یک بار دیگه بعد از مدت ها، به انتظار مو فرفری بنشینیم. سرگرمی جالبی بود، ما هر دو دوست داشتیم که در آینده پلیس شویم و به خودمان می گفتیم که داریم تمرین پلیسی می کنیم.
ستاره می گفت: "چه فایده، آخرش که چی؟" و من قهقهه ای می زدم و می گفتم: " که بالاخره مچشو می گیریم." در حالی که دلم چیز دیگری می گفت: " راستی آخرش که چی؟"

دو دقیقه مانده بود به 10 و ما از هیجان زیاد خوابمان نمی برد. اتاق تاریک بود، سرمان را چسبانده بودیم به پنجره و هر دو به بیرون خیره شدیم. چشم های سیاه و درشت ستاره در آن فضای تاریک اتاق با آن نور کمی که در کوچه وجود داشت مرا به یاد چشم های جغد می انداخت. همان جغدی که در آخرین داستانی که برای ستاره خوانده بودم مرا ترسانده بود. باز هم ترسیدم، این بار از ستاره و چشم هایش که مثل پلیس ها تمام زوایای کوچه را نگاه می کرد. هرچه خیره شدیم، خبری نبود. ساعت از 10 گذشت و مو فرفری پیدایش نشد. با نگرانی به ستاره گفتم: "نکنه اتفاقی افتاده"، آب دهانش را قورت داد و به چشمانم زل زد: "نمی دونم، خوابم میاد." و همانجا کنار پنجره چشمانش را بست و من اما تا صبح در فکر این بودم که چرا مرد نیامد؟ در حالی که بوی آشنای عطرش درون خانه، سرم را به درد آورده بود.

 
  • ۲۰/۱۱/۰۹
  • نورا نوری