کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو #شعرسپید #شعر

کانون شاعرین

شعر نو
شعر سپید
غزل
قصیده
رباعی
شاعرین معاصر
داستان نویسی خلاق
داستان کوتاه
داستان بلند
رمان
بدایه ها و دلنوشته های شین براری

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
  • ۲۱ نوامبر ۲۰، ۲۳:۳۱ - نورا نوری
    مرسی
نویسندگان

داستان کلید

دوشنبه, ۹ نوامبر ۲۰۲۰، ۰۹:۴۵ ق.ظ
چشمم به قفل در است و چشم دیگرم به زوایای این خانه. احساس می کنم که همه جا دنبال من است. دیشب هم صدای چرخش کلیدش توی قفل در می آمد. هر شب می آمد، اما جرأت داخل شدن نداشت و فقط می خواست آزارم بدهد. دیشب شیفت حمید بود و اصلاً نخوابیدم. حس ناامنی و ترس تمام وجودم را می لرزاند. حتی جرأت رفتن به آشپزخانه را نداشتم. پتو را روی سرم کشیده بودم و قرص ها را توی دستم فشار می دادم. زیر پتو احساس خفگی می کردم. می دانستم صدای خش خش توی اتاق خواب از باد کولر است که پرده را طرف دیوار می کشاند اما باز هم واهمه داشتم از اینکه سایه سیاهش را در کمینم ببینم که قدم به قدم پشت سرم می آید و با هر خنده ی بی صدای مریضش، سایه اش روی دیوار بالا و پایین می رود. صدای زنگ تلفن همراهم بلند می شود. از تمام آهنگ زنگ ها، حتی صدای زنگ در هم بیزارم. خیال می کنم روی گوشی نوشته حمید اما شماره ناشناس است. صدای بم و بیمار مرد کلیدساز توی گوشی می پیچد که می گوید: می دونم شوهرت خونه نیست، جواب بده. جواب بده وگرنه می آم اونجا... نفسم خشک می شود و بی صدا قطع می کنم. شماره حمید را می گیرم، مشغول است. دوباره می گیرم و باز هم مشغول است. باید به او بگویم: همان روز که من کلیدها را گم کرده بودم و کلیدساز قفل در را باز می کرد، من از نگاه خیره اش می ترسیدم. کلیدساز قفل را برداشت و کارت ویزیتش را طوری توی دستم گذاشت که احساس کردم آهنربا به انگشتانش چسبیده و گرمی دستش را حس کردم. سرم را پایین انداختم. در آپارتمان هم که حالا سوراخ شده بود، باز بود. من از تنها بودن با این مرد معذب بودم و احساس می کردم خانه هم از این درِ سوراخ خجالت می کشد. گفتم: ببخشید کلیدها کِی آماده میشن؟ لطفا سریع تر... که حمید آمد. انگار تا آن موقع خون درون قلبم راکد مانده بود که تا او را توی قاب در دیدم، خون به تمام رگ هایم دوید و راحت شدم. به کلیدساز دست داد و با او صحبت می کرد. از اینکه زود با همه صمیمی می شد و به همه اعتماد می کرد خوشم نمی آمد. وجود مرد همیشه برای یک زن باعث آرامش است. اما اگر آن مرد مثل حمید باشد، نه! می ترسیدم که مردها به من چشم طمع بورزند. سه سالی بود که تجربه کرده بودم و مطمئن بودم که او حتی به گمانش هم نرسیده بود. توی همین اسباب کشی اخیر هم مرد راننده...

مبلمان و وسایل آشپزخانه و همه فرش ها توی هال جمع شده بود. حمید و مرد راننده آن ها را بار می زدند. خودم هم شکستنی ها را کنار گذاشته بودم و به راننده سفارش می کردم آن ها را طوری جا بدهد که نشکنند. حمید یک تابلو بغل می کرد یا می رفت یک صندلی ناهار خوری بر می داشت و آقدر توی اسباب کشی کند بود که ما را با هم تنها می گذاشت. راننده به هر بهانه ای حرف را کش می داد. خیلی هم با اشاره سر و گردن حرف می زد و جای بخیه های درشت روی گردنش را از زیر غلاده بیرون زده بود. زیاد شوخی می کرد، از مسخره کردن کله ی گنده ی عروسک ها گرفته تا متلک گفتن به من. یک مجسمه زیبای زن رومی داشتم که با لباس بلند و موهای قهوه ای کنار ماه حلقه رقص زده بود. راننده گفت: خیلی قشنگه. مجسمه برایم عزیز بود، حمید آن را برای روز تولدم خریده بود. هنوز توی دستش بود. با یک دست کمر زن را گرفته بود و با دست دیگرش گردنش را نوازش می کرد. گفت: باور کنید این مجسمه خیلی شبیه شماست. صورتشو می گم، رنگ موهاشم. و دست نوازشش را کشید تا سینه و تمام قامت زن. اگر مجسمه ام بزرگ نبود، سریع از دستش می قاپیدمش. حمید هم قبلاً گفته بود که مجسمه شبیه من است و به همین خاطر آن را خریده بود.

- خانمی چهره ی تو فقط توی نقاشی ها یا مجسمه های رومی پیدا می شه. می بینی چقدر خوشگله مثل خودت.

روز تولدم خندیدم ولی هرگز فکر نمی کردم با شنیدن این حرف ها از زبان یک مرد غریبه چه حالی پیدا می کنم. بالاخره بغلش کرد و گذاشت توی کارتن. هاله ای از صمیمیت نابجا آمیخته با دود سیگار و گرمای تن مرد راننده، اطراف خودم احساس می کردم. کناره گرفتم و دیگر نگران شکستن مجسمه و گلدان های قشنگم نبودم. راننده سر و گوشش می جنبید. شاید چون می دید حمید پخمه است و بی دست و پا که با قدم های لنگانش توی اسباب کشی غرق شده و سادگی از هیبت و گفتارش زار می زد. حالا هم نوبت این کلید ساز است که شماره حمید را ذخیره کند. که کرد و کار را تا اینجا هم رساند.

می خواهم به او بگویم: احمق چقدر من با گوشه و کنایه به تو فهماندم که نباید به غریبه ها اعتماد کنی. تنم گر گرفته و اشک توی چشمانم جمع می شود که بالاخره صدای زنگ از اشغال آزاد می شود.

می گویم: حمید، همین کلیدساز آشغال کثافت که تو باهاش دوست شدی و برای شام دعوتش کردی و من هم سفره ی هفت رنگ براش چیدم، توی چشمام زل زد و بهم چشمک زد. بعدشم هم اون بود که مدام تلفنی مزاحمم می شد. من بهت نمی گفتم، می ترسیدم... حمید توی حرفم می پرد: آره گفتی عزیزم، یادت نمی آد. به خدا تموم شد دیگه. ببین اون کثافت مریض بود و ما ازش شکایت کردیم...

- اون کلید خونه رو داشت، تو سر کار بودی و من داشتم سالاد درست می کردم که یه دفعه دیدم در باز شد و اومد تو. سر و وضعش آشفته بود و عرق کرده بود. نشست توی هال آواز خوند و بعدش هم با صدای بلند گریه می کرد. ملتمسانه به طرف می اومد و می گفت: تو حمید رو دوست نداری، مگه نه؟ حمید اصلاً به تو توجه نمی کنه. بگو که تو حمید رو دوست نداری.

هنوز منگ بودم و باورم نمی شد که این قدر بی حیا باشد و خودش تک و تنها در را باز کند و بیاید اینجا. با همان سارافن سبز و دمپایی روی فرشی از خانه فرار کردم وخودم را انداختم توی یک تاکسی و گفتم در بست.

- ولی ما برگشتیم عزیزم، اون اصلاً توی این شهر نیست!

نفس عمیقی می کشم و می گویم: آره ما برگشتیم و تصویر اسباب کشی آخر توی ذهنم نقش می بندد. یک کامیون نارنجی رنگ که اسباب و اثاثیه داخلش تا اوج روی هم رفته و حمید میان بار ایستاده. من به آپارتمان پشت می کنم و به او لبخندی می زنم. چقدر خوشحال بودم که به شهر خودمان بر می گردم. کنار مادرم، پدرم، بستگان. و برای همیشه از شر کلیدساز راحت می شوم. اما این بعد از مزاحمت ها و تعقیب های او بود. که من به صدای قفل و کلید حساس شدم و از سایه ی خودم هم می ترسیدم. از تهدیدهای هرزه ی آشغال به ستوه آمده بودم و آنقدر حالم خراب شده بود که وقتی با سارافن سبز و دمپایی خودم را به حمید رساندم، همه چیز را به او گفتم. سراغش را گرفت اما هرگز دست ما و پلیس به کلیدساز نرسید. و ما به اینجا برگشتیم. ولی چه فایده که حمید فکر می کند من دیوانه شده ام. می دانم بعضی وقت ها خیالاتی می شوم اما به خدا راست می گویم که من او را اینجا هم دیده ام. توی فروشگاه، توی پارک، توی خیابان های این شهر. یک روز هم جلوی آینه ی میز آرایشم نشسته بودم که دیدم او آمده پشت سرم تکیه زده به دیوار و به من لبخند می زند. یک ادکلن برداشتم و صورتش را از آینه نشانه گرفتم. آینه شکست و داد زدم: آشغال کثافت، می کشمت.

حمید آمد و دست هایم را گرفت.

- ولم کن، داره فرار می کنه.

- اینجا که کسی نیست، کو؟ کو؟

- اوناهاش رفت توی هال، رفت... رفت...

حمید شانه هایم را گرفت و آمدیم توی هال. و گفت: اینجا کسی نیست، خیالاتی شدی.

به در اشاره کردم و نگاه شماتت بارم را از او قطع نکردم. به لکنت افتاد و گفت: چیزه، خودم درو باز گذاشتم... آره الان که رفتم سوپری سر کوچه یادم رفت ببندمش. و در را بست. من به میز ناهار خوری که نگاه می کنم، می بینم این دوغ مال دیشب است. نان هم که خریده بودیم و هیچ چیزی هم برای غذا کم و کسر نداشتیم پس چرا رفته سوپری سر کوچه؟! سکوت می کنم، چه فایده که حرفم را باور نمی کند. من به او می گویم: او تا اینجا هم آمده، خودم توی خیابان های این شهر می بینمش.

حتی وقتی هم که ما خانه نیستیم می آید داخل و عکس های مرا از کنار حمید قیچی می کند و با خودش می برد. بعضی وقت ها هم که ما سر می رسیم می رود توی حمام یا دستشویی قایم می شود. خودم با چشم خودم دیدم که مثل یک گربه آمده بود توی تراس. لباس های من روی بند بود و او داشت لباس هایم را بو می کرد که تا چشمش به من افتاد، آن ها را بغل کرد و فرار کرد. حمید می گوید: گم شدن لباس ها کار باد بوده! می گویم: من به لباس ها گیره زده بودم. می گوید: من خودم گیره لباس ها رو باز کرده بودم. بغض می کنم. حتی زن همسایه مان هم دیده که یک نفر با عجله از خانه ما فرار کرده اما حمید اصرار داشت به همه بقبولاند که هیچ چیزی از منزل ما کم نشده و خودش هم عکس ها را قیچی کرده است. تا حرف های زن همسایه را پیش می کشم، حرفش را عوض می کند. به او حق می دهم ناراحت باشد اما گناه من چیست؟ هنوز پشت خط است و می گوید: داروهایم را پیدا کنم. از اصرارش برای خوردن دارو بیزارم. هزار بار گفتم: این داروها تأثیری به حال من ندارد و مزاحمت های کلیدساز است که آزارم می دهد اما هیچ کس به حرف هایم توجه نمی کند. کلیدساز کثافت که کلید همه ی قفل ها را دارد و همه ی درها را می تواند باز کند اما کلید مشکل من کجاست؟

همه داروهای داخل یخچال، روی سکوی اپن، روی میز، قرص های رفع کم خوابی حمید و حتی قرص های مادرم که جا مانده بود را جمع می کنم. یک جای خالی بزرگ کنار مبلمان می بینم! جای مجسمه رومی خالی است. شاید دیشب برده یا شاید همین امروز. یا شاید خود حمید شکسته و دور انداخته. دلم میگیرد، اگر او آن را شکسته باشد، چطور دلش آمده؟ یکی از قرص هایم را می خورم و به جای خالی زن رومی خیره می شوم. کلید مشکل همینجاست. کلید بسته به وجود زن است. دوست دارم ناخن هایم را توی چشمان همین کلیدساز فرو کنم. کثافت چرا؟ چرا زندگی ام را خراب کردی؟ کاری کردی که اول اعتماد شوهرم به من کم شود و به من بگوید: از این همه زن چرا باید بیاد سراغ تو؟ و بعد هم مرا دیوانه فرض کند. شاید هم مجسمه را خودت برداشتی مثل بقیه چیزها. هر وقت به حمید احتیاج دارم دیرتر می آید. او می آید و مثل بقیه روزها زندگی می کنیم و حرف خودش را می زند و دوباره کار، استراحت و برای من دلهره و ترس و ناامنی. این روزها تا کی ادامه خواهد داشت؟ یک مشت قرص قاطی می اندازم توی گلو و بطری را سر می کشم. حرف های کلیدساز پشت سر هم از ذهنم می گذرد: زن به خوشگلی تو حیفه با همچین مردی زندگی کنه. خدایا این انصافه که حمید قبل از من تو رو دیده باشه. صبر کن، صبر کن. به خدا هر چی بیشتر بی اعتنایی کنی، حریص تر میشم. چهره ها و خاطرات هجوم می آورند به مرکز ذهنم. همه ی لحظاتی که می ترسیدم. همه ی افکارم. حرف های حمید که تو داری آبروی منو می بری، بس کن دیگه. حرف های زن همسایه. دلداری های مادرم، همه و همه حتی اینکه بعضی وقت ها فکر می کنم کلیدساز و حمید یک نفر باشند. به سرعت افکارم را پس می زنم. چهره ها و خاطرات از ذهنم محو می شوند و نیرویی مضاعف در شانه هایم احساس می کنم. همه ی داروهای باقی مانده را می خورم و تا آخرین جرعه بطری را سر می کشم. احساس خواب آلودگی می کنم. بیخ موهایم عرق کرده و کف پاهایم سنگین شده. پلک هایم بلند نمی شوند اما هنوز گوش هایم می شنوند: صدای چرخش کلید می آید، دیگر برایم فرقی نمی کند که حمید باشد یا کلیدساز.

 

 

نرگس سپه وند – تیر 1391

 


   
  • ۲۰/۱۱/۰۹
  • نورا نوری